وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت بیستم و دوم)
ادامه...
از وقتی به هم محرم شده بودند،🌷...
هر روز با هم #تلفنی صحبت می کردند. گاهی هم بیرون می رفتند. روح الله خیلی به زینب #اهمیت می داد.❤️😊
زینب هم سعی می کرد سنگ صبور #همسرش باشد، مخصوصاً که حالا میدانست بعد از #مادرش خیلی سختی کشیده، انگار با خود #عهد کرده بود که جبران کنندهٔ تک تک لحظات غمگین او باشد.🌼🌸
روح الله هم این را فهمیده بود و بیشتر از قبل عاشقش شده بود. هر چند وقت یکبار، برایش گل یا کادو می خرید. سعی می کرد میان تمام مشغله هایش خیلی #حواسش به او باشد، مانند آن دفعه ای که #زینب امتحان تربیت بدنی داشت و باید آن روز کلی می دوید. روحالله با اینکه آن روز خیلی سرش شلوغ بود، چند باری با او تماس گرفت.📞
شب هم به منزل شان رفت و برایش پسته و بادام برد.
آن شب با هم دربارهٔ تاریخ عقدشان هم صحبت کردند. دل شان می خواست هرچه زودتر عقد کنند و همه چیز رسمی شود.💞
۱۵ تیر مصادف با نیمه شعبان به نظرشان بهترین روز بود برای عقد کردن.💚💚
روحالله دوست داشت #حاج_آقا_لواسانی که سید بود، خطبه #عقدشان را بخواند. حاج آقا لواسانی پیش نماز مسجد امام حسین(ع) در خیابان زرین نعل میدان شهدا بود.🕌
مادرش که #مریض شد، برای اینکه به بيمارستان نزدیک باشند، به میدان #شهدا نقل مکان کردند. با رفت و آمدهای روح الله به #مسجد، با حاج آقا لواسانی آشنا شد آن روزها به خاطر #بیماری_مادرش از لحاظ روحی حسابی به هم ریخته بود، #وقتی که حالش خراب می شد حاج آقا لواسانی می شد مأمن و پناهش.🍃🌸🍃
#روح_الله آنقدر خاطرهٔ خوبی از حاج آقا داشت که دلش می خواست او خطبه عقدشان را بخواند.
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
یک هفته قبل از #نیمه_شعبان، روح الله و زینب رفتند #محضر تا شناسنامه و #جواب آزمایش را به محضر دار بدهند. محضر دار موقع نوشتن اطلاعاتشان از روح الله پرسید: " مهریه عند المطالبه ست یا #عندالاستطاعه؟ "
روح الله به زینب نگاهی انداخت" مهریه تون چیه؟ زینب #لبخند زد." عندالاستطاعه.☺️
روح الله گفت: آقا بزن #عندالمطالبه.
زینب آرام پرسید: "چرا پس گفتی عندالمطالبه؟ "😳
روح الله گفت مهر شما عندالمطالبه است ،
یعنی یه #حقی به #گردنمه که باید حتما به شما بدم.💝
فردای آنروز رفتند....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
@V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد)
ادامه....
خانم خوبم...🌷
صبر داشته باش، دنیا همینجوریه. حواست نیست #مادرت میره حاج آقا مجتبی میآد، حواست نیست #رسول میآد، حواست نیست میره، میآی نگهداری باباتو بکنی #مریض میشه، بابام میگفت کاراتو برای رضای خدا بکن...😊💚
زینب دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. #اشکهای ریز ریزش تبدیل شد به هق هق گریه.😭
بلند بلند گریه کرد. روحالله با #تعجب برگشت و به او نگاه کرد:" زینب! چرا داری گریه میکنی؟ چی شده؟ من دارم حرف میزنم، تو کجایی؟"😳
گریه حتی اجازهٔ حرف زدن را به او نمیداد.
روحالله #ماشین را زد کنار و ایستاد. برگشت به سمتش و گفت:" چیه؟ چی شده؟ حرف بزن، چرا گریه میکنی؟ "⁉️
زینب که به شدت عصبانی بود و هنوز گریه میکرد، نتوانست خودش را #کنترل کند. با صدای نسبتاً بلندی گفت:" اینا چیه نوشتی؟"
روحالله به صفحهٔ دفتر که در دستان زینب باز بود، نگاه کرد و خیلی آرام جواب داد:"📓😳 #وصیتنامه س دیگه. مگه چیه؟"
_ یعنی چی وصیتنامه؟
روحالله با همان لحن #آرام ادامه داد:" هر آدم #عاقل_و_مسلمونی باید برای خودش وصیتنامه بنویسه، تو تا حالا برای خودت وصیتنامه ننوشتی؟ "📜
_ نه، ننوشتم.
_ خب اشتباه کردی. باید مینوشتی. تو مگه از فردای #خودت خبر داری؟
_ اینا رو کی نوشتی؟
_ تو #مأموریت که بودم، یکی، دو روزی وقت آزاد داشتم، نشستم اینا رو نوشتم.✍
زینب هنوز آرام نشده بود و گریه میکرد:" چرا این کار رو کردی؟ نمیگی من میبینم #ناراحت میشم؟ "👁😔
_ ناراحتی نداره عزیز من. همه باید وصیتنامه بنویسن. ببین زینب اگه من #شهید بشم، شفاعت تو رو اون دنیا میکنم ها! تو عروس #سیدایی. مادر من سید بوده.💚 بعد اون دنیا همه دور هم جمع میشیم.
#حضرت_زهرا هست، #حضرت_علی هست، مادرم، من و تو، همه با هم هستیم. خیلی حال میده. چرا همهاش به این دنیا فکر میکنی؟! به این چیزایی که من میگم، فکر کن.🤔❤️
بعد هم برای اینکه #فضا رو عوض کند، گفت:" حالا اینا به کنار، من که شهید نمیشم. من حالا حالاها بیخ ریشت هستم. من کجا، شهادت کجا!"😊🌷
روحالله تمام این حرف ها را زد تا او را از آن حال و هوا بیرون بیاورد، اما #زینب با دیدن وصیتنامه آنقدر به هم ریخته بود که هنوز هم بیاختیار #گریه میکرد.😢🥺
روحالله طاقت دیدن گریههایش را نداشت، گفت:" بابا گریه نکن زینب، من نمیتونم #گریهات رو ببینم! تو گریه میکنی اعصابم به هم میریزه."😔💔
_ روحالله اونجا میری چه کار میکنی؟ به من بگو.
_ کار خاصی نیست. این بار که رفتم، اصلاً چیزی که میخواستم نبود. یه سری #کارای_عادی، باور کن راست میگم. 💛
زینب سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت.
_ خیالت راحت باشه. من #شهید نمیشم. مگه شهادت الکیه؟! حالا حالاها پیشتم. اصلاً ناراحت نباش.❣
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
اما زینب تو که نمیدونی...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯