💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد)
ادامه....
خانم خوبم...🌷
صبر داشته باش، دنیا همینجوریه. حواست نیست #مادرت میره حاج آقا مجتبی میآد، حواست نیست #رسول میآد، حواست نیست میره، میآی نگهداری باباتو بکنی #مریض میشه، بابام میگفت کاراتو برای رضای خدا بکن...😊💚
زینب دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. #اشکهای ریز ریزش تبدیل شد به هق هق گریه.😭
بلند بلند گریه کرد. روحالله با #تعجب برگشت و به او نگاه کرد:" زینب! چرا داری گریه میکنی؟ چی شده؟ من دارم حرف میزنم، تو کجایی؟"😳
گریه حتی اجازهٔ حرف زدن را به او نمیداد.
روحالله #ماشین را زد کنار و ایستاد. برگشت به سمتش و گفت:" چیه؟ چی شده؟ حرف بزن، چرا گریه میکنی؟ "⁉️
زینب که به شدت عصبانی بود و هنوز گریه میکرد، نتوانست خودش را #کنترل کند. با صدای نسبتاً بلندی گفت:" اینا چیه نوشتی؟"
روحالله به صفحهٔ دفتر که در دستان زینب باز بود، نگاه کرد و خیلی آرام جواب داد:"📓😳 #وصیتنامه س دیگه. مگه چیه؟"
_ یعنی چی وصیتنامه؟
روحالله با همان لحن #آرام ادامه داد:" هر آدم #عاقل_و_مسلمونی باید برای خودش وصیتنامه بنویسه، تو تا حالا برای خودت وصیتنامه ننوشتی؟ "📜
_ نه، ننوشتم.
_ خب اشتباه کردی. باید مینوشتی. تو مگه از فردای #خودت خبر داری؟
_ اینا رو کی نوشتی؟
_ تو #مأموریت که بودم، یکی، دو روزی وقت آزاد داشتم، نشستم اینا رو نوشتم.✍
زینب هنوز آرام نشده بود و گریه میکرد:" چرا این کار رو کردی؟ نمیگی من میبینم #ناراحت میشم؟ "👁😔
_ ناراحتی نداره عزیز من. همه باید وصیتنامه بنویسن. ببین زینب اگه من #شهید بشم، شفاعت تو رو اون دنیا میکنم ها! تو عروس #سیدایی. مادر من سید بوده.💚 بعد اون دنیا همه دور هم جمع میشیم.
#حضرت_زهرا هست، #حضرت_علی هست، مادرم، من و تو، همه با هم هستیم. خیلی حال میده. چرا همهاش به این دنیا فکر میکنی؟! به این چیزایی که من میگم، فکر کن.🤔❤️
بعد هم برای اینکه #فضا رو عوض کند، گفت:" حالا اینا به کنار، من که شهید نمیشم. من حالا حالاها بیخ ریشت هستم. من کجا، شهادت کجا!"😊🌷
روحالله تمام این حرف ها را زد تا او را از آن حال و هوا بیرون بیاورد، اما #زینب با دیدن وصیتنامه آنقدر به هم ریخته بود که هنوز هم بیاختیار #گریه میکرد.😢🥺
روحالله طاقت دیدن گریههایش را نداشت، گفت:" بابا گریه نکن زینب، من نمیتونم #گریهات رو ببینم! تو گریه میکنی اعصابم به هم میریزه."😔💔
_ روحالله اونجا میری چه کار میکنی؟ به من بگو.
_ کار خاصی نیست. این بار که رفتم، اصلاً چیزی که میخواستم نبود. یه سری #کارای_عادی، باور کن راست میگم. 💛
زینب سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت.
_ خیالت راحت باشه. من #شهید نمیشم. مگه شهادت الکیه؟! حالا حالاها پیشتم. اصلاً ناراحت نباش.❣
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
اما زینب تو که نمیدونی...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت صد و دوم》
چند...🕊
🇮🇷 روز بعد #مادرت از سفر خوزستان آمد و تلفن زد: " نمی دونم چرا چهارشنبه شب خواب مصطفی رو دیدم. خواب دیدم اورکت خاکی سپاه تنشه وکنارم دراز کشیده و من هی توی ذهنم می گم خدا رو شکر که مصطفی هوای سمیه رو داره و براش ظرف می شوره واین طرف و آن طرف می بردش. دیگه خیالم راحته. "دو روز بعد خواهر شوهرم خوابی را که دیده بود تعریف کرد:🌸❤️
" شما و$داداش_مصطفی بالای سفره نشسته بودید و بقیه پایین سفره، مدام به حلقه ای که توی دستش بود نگاه می کرد و می پرسید: آبجی حلقه ام قشنگه؟ می گفتم: خیلی! گفت: عزیز برام خریده. همون رو به مامان نشون داد و گفت: ببین حلقه م قشنگه؟ مامانم گفت: زیاد! داداش گفت: عزیز برام خریده..." دیدن این خواب ها به یقینم رساند که حواست به من و بچه ها هست. 😊💚
🇮🇷 چند شب پیش #داداش_سجادم که می دید خیلی توی خودم هستم دعوتم کرد خانه اش. آن وقت ها که تو بودی همیشه ماهی یکی دوبار می رفتیم خانه شان یا هر پنجشنبه همگی جمع می شدیم خانه مادرم. خانم ها یک اتاق، آقایان یک اتاق. صدای خنده تو و داداش ها خانه را لبریز از انرژی مثبت می کرد. شوهر خواهرم هاج و واج شما ها را نگاه می کرد و پدرم می رفت اتاق دیگر تا به خیال خودش جوان ها راحت باشند.🦋🌷
گاه تا چهار پنج صبح بیدار می ماندیم. صبح هشت بلند می شدیم و #صبحانه کله پاچه یا حلیم. اما این بار که رفتم، سجاد گوشه ای نشسته بود و سبحان هم گوشه ای. کسی به کسی کاری نداشت. صدا از هیچ کس در نمی آمد. خیلی دلم گرفت. رفتم پای ظرف شویی، اشکم سرازیر شد. دوستم زنگ زد: " کجایی؟ " چطور ؟ خونه داداشم. خواب آقا مصطفی رو دیدم. کی؟ همین حالا! از کلاس که اومدم خسته بودم خوابیدم.🌹🇮🇷
🇮🇷 دیدم آقا مصطفی لباس #مهمونی تنشه. فاطمه هم. داداشات هم هستند وآقا مصطفی روی همه آب می پاشه و در گوش تو پچ پچ می کنه: " حالا کدوم رو خیس کنیم؟ " گریه ام شدید شد. چرا گریه می کنی؟ اذیتت کردم؟ نه چه اذیتی؟ الآن خونه داداشم هستم. خونه ساکته، کسی شوخی نمی کنه، ولی خوابت می گه اون هست و ما نمی بینیم. همه ترسم از مجروحیت تو بود. اولین مجروحیت هایت که شروع شد ترسم از شهادتت شد.🥺🕊
#ترسم_از_دوری_ات شد و از ندیدنت. چطور می توانستم در دنیایی باشم خالی از مصطفی؟ یک بار که مجروح شده بودی گفتم: " دیگه نباید بری! " گفتی: " مثل زنان کوفی نباش! " گفتم: " تو غمت نباشه من دوست دارم با زنان کوفی محشور بشم، تو اصلا اذیت نشو و فقط نرو! " گفتی: " باشه نمی رم! " بعد از ناهار گفتم: " منو می بری؟ " کجا؟ کهنز. چه خبره؟ هیئته.🤔😔
🇮🇷 #هیئت نباید بری! چرا؟ مگه نگفتی من سوریه نرم. من سوریه نمی رم، اسم تو هم سمیه نیست، اسم جدیدت آزیتاست. اسم منم دیگه مصطفی نیست، کوروشه. اسم فاطمه رو هم عوض می کنیم. هیئت و مسجدم نمی ریم و فقط توی خونه نماز می خونیم، تو هم با زنان کوفی محشور می شی! اصلا نگران نباش.🥺🤨
هیئتم نمی ریم!...🕊
🦋 #ادامه_دارد....🇮🇷
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setaregan