eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت چهل و سوم) ادامه... روح الله گوشی را که قطع کرد،🌷 با تعجب به نگاه کرد "بابام میگه بار داریم، بیا کمک. یعنی چی؟"😳 زینب از لحن متعجب او خنده اش گرفت. به سمت در حلش داد "خب برو پایین ببین چه خبره. هنوز از خانه نرفته بود که دوباره تلفنش زنگ خورد. تلفنش را که جواب داد،با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، گفت:"میگه بگو بیاد، خیلی بار داریم. "🌸 و حسین را صدا زد. چند دقیقه بعد روح الله با یک بزرگ که در دستش بود، وارد خانه شد. همچنان نگاهش بود. به زینب گفت:" نمی دونی پایین چه خبره ! این رو بگیر من برم بقیه رو بیارم. "☺️ زینب مجمعه را که با انواع میوه ها شده بود، از دستش گرفت. دست حسین هم یک مجمعه دیگر بود که درونش آلای تزئین شده بود. 🦈 مجمعه ها را گذاشتند و دوباره رفتند پایین. دو تا تنگ بزرگ شیشه ای آجیل و ، یک کیک بزرگ و پارچه‌ای تزئین شده هم آورده بودند. 🇮🇷 هر کدام را که می آورد، به‌ زینب نگاه می کرد و می گفت:" من که نمی دونم اینجا ، اینا دیگه چیه؟" _خب یعنی همین دیگه. _یعنی تو می دونستی؟❤️ _خب آره، اما انتظار نداشتم بابات اینا این قدر تدارک ببینن. همه وسایل را چیدند روی میز. شام که خوردند، یک هم به عروسش هدیه داد. شب شده بود برای شان. 🌺 تنها زینب برای روح الله بود که باید دو روز دیگر بر می گشت پادگان. 🥺 وقتی روح الله برگشت، به خاطر دو روز که داشت،شیفت بندی هایشان عوض شد و از جدا افتاد. از این بابت خیلی شد،😔 اما چاره‌ای نبود. ده روز دیگر ماندند و بعد به بر گشتند. روح الله به محض آنکه به تهران آمد، با زینب قرار گذاشت بروند حاج آقا مجتبی. دلش پر می کشید برای شنیدن صدای حاج آقا.🌷 روح الله عادت داشت تمام کارهایش را درون دفتری که همیشه همراهش بود، بنویسید. اعتقاد داشت با این کار برنامه هایش می گیرد و کارهایش را فراموش نمی کند. يک بر می داشت و هر چیزی را که برای خود لازم می دید، درون آن نوشت.📘 گاهی هم در میان برنامه ها و کارهایی که داشت، را به خود می شد.☘ آن شبی که... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
.                🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی
.                🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷            🕊 قسمت هشتادو سوم     《 شمع بیت المال(۱)》 🌷 فرمانده تیپ که شد، یک ماشین، ، تحویل گرفت. یک راننده هم می خواستند در اختیارش بگذارند که نکرد. بهش گفتم: شما گواهینامه که نداری حاجی، پس راننده باید باهات باشه. گفت: توی منطقه که شرعا عیبی نداره من خودم پشت فرمون بشینم. پرسیدم: توشهر می خوای چه کار کنی؟🚖 🌷 کمی فکر کرد و گفت: تو شهر چون نمی شه بدون رانندگی کرد، اگر خواستم برم، با راننده می رم. چند وقت بعد که رفتم مشهد، یک روز آمد پیشم. گفت: یک فکری برای این گواهینامه ما بکن سید. به خنده گفتم: شما که دیگه داری، گواهینامه می خوای چه کار؟🕌🌱 🌷 گفت:همه مشکل همین جاست که یک راننده بند من شده، اونم راننده ای که حقوق المال رو می گیره و مخارج دیگه هم زیاد داره. خواستم مزاح را باز کرده باشم. گفتم:خوب این بالأخره حق یک فرمانده تیپ هست. ☺️🌷 🌷 گفت: شوخی نکن سید! همین ماشینش هم که دست منه، برام خیلی سنگینه، ترسم قیامت نتونم جواب بدم، چه برسه به راننده. تصمیمش جدی بود و مو، لای درزش نمی رفت. پرسيدم: حالا شما چند روز مرخصی داری؟ گفت: هفت، هشت روز. کمی فکر کردم و گفتم: مشکل بشه کاری کرد، ولی حالا بر خدا می ریم بیبینم چی می شه.🤲❤️ ...🕊                                                    کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان                  ❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                              @V_setargan