وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت چهل و سوم)
ادامه...
روح الله گوشی را که قطع کرد،🌷
با تعجب به #زینب نگاه کرد "بابام میگه بار داریم، بیا کمک. یعنی چی؟"😳
زینب از لحن متعجب او خنده اش گرفت. به سمت در حلش داد "خب برو پایین ببین چه خبره.
هنوز از خانه #بیرون نرفته بود که دوباره تلفنش زنگ خورد. تلفنش را که جواب داد،با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، گفت:"میگه بگو #حسینم بیاد، خیلی بار داریم. "🌸
#زینب_خندید و حسین را صدا زد. چند دقیقه بعد روح الله با یک #مجمعه بزرگ که در دستش بود، وارد خانه شد. همچنان نگاهش #متعجب بود. به زینب گفت:" نمی دونی پایین چه خبره ! این رو بگیر من برم بقیه رو بیارم. "☺️
زینب مجمعه را که با انواع میوه ها #تزئین شده بود، از دستش گرفت. دست حسین هم یک مجمعه دیگر بود که درونش #ماهی_قزل آلای تزئین شده بود. 🦈
مجمعه ها را گذاشتند و دوباره رفتند پایین. دو تا تنگ بزرگ شیشه ای آجیل و #شیرینی، یک کیک بزرگ و پارچهای تزئین شده هم آورده بودند. 🇮🇷 #روح_الله هر کدام را که می آورد، به زینب نگاه می کرد و می گفت:" من که نمی دونم اینجا #چه_خبره، اینا دیگه چیه؟"
_خب #شب_چلگی یعنی همین دیگه.
_یعنی تو می دونستی؟❤️
_خب آره، اما انتظار نداشتم بابات اینا این قدر تدارک ببینن.
همه وسایل را چیدند روی میز. شام که خوردند، #آقای_قربانی یک #سکه هم به عروسش هدیه داد. شب #خاطره_انگیزی شده بود برای شان. 🌺
تنها #ناراحتی زینب برای روح الله بود که باید دو روز دیگر بر می گشت پادگان. 🥺
وقتی روح الله برگشت، به خاطر دو روز #مرخصی که داشت،شیفت بندی هایشان عوض شد و از #مهران جدا افتاد.
از این بابت خیلی #ناراحت شد،😔
اما چارهای نبود. ده روز دیگر ماندند و بعد به #تهران بر گشتند.
روح الله به محض آنکه به تهران آمد، با زینب قرار گذاشت بروند #هیئت حاج آقا مجتبی. دلش پر می کشید برای شنیدن صدای حاج آقا.🌷
روح الله عادت داشت تمام کارهایش را درون دفتری که همیشه همراهش بود، بنویسید. اعتقاد داشت با این کار برنامه هایش #نظم می گیرد و کارهایش را فراموش نمی کند. يک #سر_رسید بر می داشت و هر چیزی را که برای خود لازم می دید، درون آن #می نوشت.📘
گاهی هم در میان برنامه ها و کارهایی که داشت، #نکات_اخلاقی را به خود
#متذکر می شد.☘
آن شبی که...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت هشتادو سوم
《 شمع بیت المال(۱)》
🌷 فرمانده تیپ که شد، یک ماشین، #اجبارا، تحویل گرفت. یک راننده هم می خواستند در اختیارش بگذارند که #قبول نکرد. بهش گفتم: شما گواهینامه که نداری حاجی، پس راننده باید باهات باشه. گفت: توی منطقه که شرعا عیبی نداره من خودم پشت فرمون بشینم. پرسیدم: توشهر می خوای چه کار کنی؟🚖
🌷 کمی فکر کرد و گفت: تو شهر چون نمی شه بدون #گواهینامه رانندگی کرد، اگر خواستم برم، با راننده می رم. چند وقت بعد که رفتم مشهد، یک روز آمد پیشم. گفت: یک فکری برای این گواهینامه ما بکن سید. به خنده گفتم: شما که دیگه #راننده داری، گواهینامه می خوای چه کار؟🕌🌱
🌷 گفت:همه مشکل همین جاست که یک راننده بند من شده، اونم راننده ای که حقوق #بیت المال رو می گیره و مخارج دیگه هم زیاد داره. خواستم #باب مزاح را باز کرده باشم. گفتم:خوب این بالأخره حق یک فرمانده تیپ هست. ☺️🌷
🌷 گفت: شوخی نکن سید! همین ماشینش هم که دست منه، برام خیلی سنگینه، #می ترسم قیامت نتونم جواب بدم، چه برسه به راننده. تصمیمش جدی بود و مو، لای درزش نمی رفت. پرسيدم: حالا شما چند روز مرخصی داری؟ گفت: هفت، هشت روز. کمی فکر کردم و گفتم: مشکل بشه کاری کرد، ولی حالا #توکل بر خدا می ریم بیبینم چی می شه.🤲❤️
#ادامه_دارد...🕊
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setargan