eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت بیست و هفتم) ادامه... آن قدر دیدن این صحنه🌷..... برایش سخت بود که ترجیح می‌داد به خانه نرود. بعد از می‌رفت کلاس بسکتبال و از آنجا هم می‌رفت تا کمتر خانه باشد.⛹ می‌دید که پدرش بعد از هر باری که را از شیمی درمانی برمی‌گرداند، چقدر است.🥺 آرزو بر دلش ماند یک بار به خانه برگردد و مادرش را سرحال و سالم داخل آشپزخانه ببیند.😔 دلش تنگ شده بود برای بادمجان مادرش که در کل فامیل معروف بود، اما فقط به نگاه نگاه می‌کرد و غصه می‌خورد. روح‌الله سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت. انگار برگشته بود به همان روزها.😔 همهٔ از جلوی چشمانش رد می‌شد. انگار همین دیروز بود که وقتی از کلاس بسکتبال برمی‌گشت، دید بدون توجه به او می‌رود سمت خانه‌شان. 👵 هنوز پیچ کوچه را نپیچیده بود که با خودش گفت:" چرا مادر بزرگ این جوری کرد؟ چقدر داشت! یعنی من رو ندید؟ با این عجله کجا داشت می‌رفت؟ " علامت سؤال‌های وقتی جواب داده شدند که پیچ کوچه را پیچید.🥺 با دیدن و جمعیتی که جلوی خانه‌شان ایستاده بود، همه چیز را .🚑 چقدر سخت بود برایش باور اینکه دیگر مادرش همان نگاه بی‌رمق را هم ندارد، اما این تازه شروع بود.🖤😭 بعد از مادرش دیگر زندگی مثل قبل نشد. درسش خیلی افت کرد. تا پیش رفت.🏫 انگار نه انگار که این همان روح‌اللهی بود که مدام در ورزش و خط و دیگر درس‌ها می‌آورد. دیپلم ریاضی‌اش را که گرفت، رفت کلاس آیت الله . این حرف مادرش همیشه در ذهنش بود " دوست دارم " گاهی هم او را "شهید روح‌الله" صدا می‌زد.🕊🌷 دوست داشت مادرش را به برساند. دو سال طلبگی خواند، اما چون به هنر هم علاقه داشت، کنکور هنر داده بود. به شانه‌اش زد " کجایی؟ به چی داری فکر می‌کنی؟ "❤️ که تازه به خود آمده بود، لبخندی زد" یه لحظه همهٔ اون روزا اومد جلوی چشمم. اما میون این همه اتفاقای بد، یه چیزی برام خیلی جالب بود. هنوزم از یادآوریش حس دارم."🇮🇷 _چی؟ _اون روز که بود، خیلی از لحاظ جسمی ضعیف شده بود. بنده خدا بابام با ویلچر می بردش ، اما تو نمی‌دونی با اون قوت کمی که تو دستاش بود، چه جوری چادر رو می‌گرفت. آدم حظ می‌کرد.💚 زینب به چشمان روح‌الله نگاه کرد. غرور در چشمانش موج می‌زد. او هم در دل را تحسین می‌کرد.🌺 روح‌الله برای اینکه بحث را عوض کند، خندید" حالا بذار کمی برات از روزایی که زندگی می‌کردیم، تعریف کنم."😳 زینب با پرسید:" مگه شما بوسنی زندگی... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 @V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨