eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت پانزدهم) ادامه ۱۰۰تا هم زیاده! من تازه رفتم 🌷.... این قدر حقوق نمی گیرم که بتونم خانم را بدم.😔 خاله فاطی با تعجب نگاهش کرد و گفت: "حالا فردای عروسی که مهریه اش را نمی ذاره اجرا." _ باشه اون نذاره، من که می دونم این یه به گردنم. اگه بخوام اداش کنم که واقعأ از پسش بر نمی آم، اگه بخوام بی اعتنا باشم که فاتحه ام خونده است که به حق واجبم بی اعتنا بودم. خاله به فکر فرو رفت. در دلش او را کرد.🤔 با خودش گفت: ، ای کاش بودی و می دیدی پسرت چه مردی شده! شیرت_حلالش. من که می دونم اگه روح الله، روح‌الله شده، به خاطر و بوده. ‌‌کاش بودی و عروسی شیر مردت را می دیدی! 🥺 خاله فاطی گفت: "ببین روح‌الله، من یه چیزی بهت میگم ‌دیگه نه نیار. زینب و خونواده اش رو من خیلی وقته می شناسم. خودتم این رو خوب می دونی، اینا آدمای پر توقعی نیستن که من بگم برای تو کیسه دوختن. تا اینجام معلومه که خیلی به دل شون نشستی که این قدر باهات راه اومدن.❤️ تو ۱۰۰ تا سکه رو قبول کن، اما من خودم تو جلسهٔ بله برون می گم که هر وقت توانش_رو داشتی، پرداخت می کنی. روح‌الله گفت: جواب نداره. باشه، هرچی شما بگید.☺️ خاله فاطی گفت: "آفرین! حالا شد. خب خدا را شکر مهریه حل شد. یه چیزی هم بهت بگم! درسته زینب دختر کم_توقعیه، اما این را بدون عروسی یک برای شماست. چون یه بار تو زندگی تون اتفاق می افته. سعی کن هر چی در توانت داری، بذاری تا چیزی به دل_زینب نمونه. _ حتمأ، تا اونجایی که با و هماهنگ باشه، چیزی کم نمی ذارم.😊 باید سریع بر می گشت دانشگاه. کمی با خاله صحبت کرد. بابت معرفی زینب، کلی از او تشکر کرد. روح الله که رفت، خاله از اینکه او داشت سر و سامان می گرفت، خیلی خوشحال بود.🤗 🔹🔸🔹🔸🇮🇷🔹🔸🔹🔸 پنج شنبه فرا رسید. علاوه بر خانوادهٔ روح‌الله، خاله فاطی هم با همسرش شام دعوت بودند. آن شب تمام حرف ها زده شد. طبق آداب_و_رسومِ هر دو خانواده، مراسمات مشخص شد. اصل را بر سادگی گذاشتند. مهریه هم شد .🌸✨ قرار هفته بعد، مصادف با (س) شد جشن نامزدی بگیرند، و صیغه محرمیت خوانده شود. هم محضری باشد و مختصر شامی به فامیل بدهند. عروسی شان هم بدور از تجملات بریز_و_بپاش باشد.❤️❤️ حرفهایشان که تمام شد. سفره شام را انداختند. آنقدر خوشحال بودند که چشم هایشان هم می خندید.☺️ تجربه ای بود شیرین....... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 @V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت بیست و هفتم) ادامه... آن قدر دیدن این صحنه🌷..... برایش سخت بود که ترجیح می‌داد به خانه نرود. بعد از می‌رفت کلاس بسکتبال و از آنجا هم می‌رفت تا کمتر خانه باشد.⛹ می‌دید که پدرش بعد از هر باری که را از شیمی درمانی برمی‌گرداند، چقدر است.🥺 آرزو بر دلش ماند یک بار به خانه برگردد و مادرش را سرحال و سالم داخل آشپزخانه ببیند.😔 دلش تنگ شده بود برای بادمجان مادرش که در کل فامیل معروف بود، اما فقط به نگاه نگاه می‌کرد و غصه می‌خورد. روح‌الله سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت. انگار برگشته بود به همان روزها.😔 همهٔ از جلوی چشمانش رد می‌شد. انگار همین دیروز بود که وقتی از کلاس بسکتبال برمی‌گشت، دید بدون توجه به او می‌رود سمت خانه‌شان. 👵 هنوز پیچ کوچه را نپیچیده بود که با خودش گفت:" چرا مادر بزرگ این جوری کرد؟ چقدر داشت! یعنی من رو ندید؟ با این عجله کجا داشت می‌رفت؟ " علامت سؤال‌های وقتی جواب داده شدند که پیچ کوچه را پیچید.🥺 با دیدن و جمعیتی که جلوی خانه‌شان ایستاده بود، همه چیز را .🚑 چقدر سخت بود برایش باور اینکه دیگر مادرش همان نگاه بی‌رمق را هم ندارد، اما این تازه شروع بود.🖤😭 بعد از مادرش دیگر زندگی مثل قبل نشد. درسش خیلی افت کرد. تا پیش رفت.🏫 انگار نه انگار که این همان روح‌اللهی بود که مدام در ورزش و خط و دیگر درس‌ها می‌آورد. دیپلم ریاضی‌اش را که گرفت، رفت کلاس آیت الله . این حرف مادرش همیشه در ذهنش بود " دوست دارم " گاهی هم او را "شهید روح‌الله" صدا می‌زد.🕊🌷 دوست داشت مادرش را به برساند. دو سال طلبگی خواند، اما چون به هنر هم علاقه داشت، کنکور هنر داده بود. به شانه‌اش زد " کجایی؟ به چی داری فکر می‌کنی؟ "❤️ که تازه به خود آمده بود، لبخندی زد" یه لحظه همهٔ اون روزا اومد جلوی چشمم. اما میون این همه اتفاقای بد، یه چیزی برام خیلی جالب بود. هنوزم از یادآوریش حس دارم."🇮🇷 _چی؟ _اون روز که بود، خیلی از لحاظ جسمی ضعیف شده بود. بنده خدا بابام با ویلچر می بردش ، اما تو نمی‌دونی با اون قوت کمی که تو دستاش بود، چه جوری چادر رو می‌گرفت. آدم حظ می‌کرد.💚 زینب به چشمان روح‌الله نگاه کرد. غرور در چشمانش موج می‌زد. او هم در دل را تحسین می‌کرد.🌺 روح‌الله برای اینکه بحث را عوض کند، خندید" حالا بذار کمی برات از روزایی که زندگی می‌کردیم، تعریف کنم."😳 زینب با پرسید:" مگه شما بوسنی زندگی... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 @V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨