وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت پانزدهم)
ادامه
۱۰۰تا هم زیاده! من تازه رفتم #سپاه🌷....
این قدر حقوق نمی گیرم که بتونم #مهریه_زینب خانم را بدم.😔
خاله فاطی با تعجب نگاهش کرد و گفت: "حالا فردای عروسی که مهریه اش را نمی ذاره اجرا."
_ باشه اون نذاره، من که می دونم این یه #حق_واجبه به گردنم. اگه بخوام اداش کنم که واقعأ از پسش بر نمی آم، اگه بخوام بی اعتنا باشم که فاتحه ام خونده است که به حق واجبم بی اعتنا بودم.
خاله به فکر فرو رفت. در دلش او را #تحسین کرد.🤔
با خودش گفت: #مریم_السادات، ای کاش بودی و می دیدی پسرت چه مردی شده! شیرت_حلالش. من که می دونم اگه روح الله، روحالله شده، به خاطر #تربیت_درست_تو و #پول_حلال_پدرش بوده. کاش بودی و عروسی شیر مردت را می دیدی! 🥺
خاله فاطی گفت: "ببین روحالله، من یه چیزی بهت میگم دیگه نه نیار. زینب و خونواده اش رو من خیلی وقته می شناسم. خودتم این رو خوب می دونی، اینا آدمای پر توقعی نیستن که من بگم برای تو کیسه دوختن. تا اینجام معلومه که خیلی به دل شون نشستی که این قدر باهات راه اومدن.❤️
تو ۱۰۰ تا سکه رو قبول کن، اما من خودم تو جلسهٔ بله برون می گم که هر وقت توانش_رو داشتی، پرداخت می کنی.
روحالله گفت: #حرف_حق جواب نداره. باشه، هرچی شما بگید.☺️
خاله فاطی گفت: "آفرین! حالا شد. خب خدا را شکر مهریه حل شد. یه چیزی هم بهت بگم! درسته زینب دختر کم_توقعیه، اما این را بدون عروسی یک #روزمهم برای شماست. چون یه بار تو زندگی تون اتفاق می افته. سعی کن هر چی در توانت داری، بذاری تا چیزی به دل_زینب نمونه.
_ حتمأ، تا اونجایی که با #اعتقادات و #اصولم هماهنگ باشه، چیزی کم نمی ذارم.😊
باید سریع بر می گشت دانشگاه. کمی با خاله صحبت کرد. بابت معرفی زینب، کلی از او تشکر کرد. روح الله که رفت، خاله از اینکه او داشت سر و سامان می گرفت، خیلی خوشحال بود.🤗
🔹🔸🔹🔸🇮🇷🔹🔸🔹🔸
پنج شنبه فرا رسید. علاوه بر خانوادهٔ روحالله، خاله فاطی هم با همسرش شام دعوت بودند. آن شب تمام حرف ها زده شد. طبق آداب_و_رسومِ هر دو خانواده، مراسمات مشخص شد. اصل را بر سادگی گذاشتند. مهریه هم شد #۱۱۴_سکه.🌸✨
قرار هفته بعد، مصادف با #ولادت_حضرت_زهرا (س) شد جشن نامزدی بگیرند، و صیغه محرمیت خوانده شود. #عقد هم محضری باشد و مختصر شامی به فامیل بدهند. عروسی شان هم بدور از تجملات بریز_و_بپاش باشد.❤️❤️
حرفهایشان که تمام شد. سفره شام را انداختند. #زینب_و_روح_الله آنقدر خوشحال بودند که چشم هایشان هم می خندید.☺️
تجربه ای بود شیرین.......
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
@V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت بیست و هفتم)
ادامه...
آن قدر دیدن این صحنه🌷.....
برایش سخت بود که ترجیح میداد به خانه نرود. بعد از #مدرسه میرفت کلاس بسکتبال و از آنجا هم میرفت #بسیج_مسجد تا کمتر خانه باشد.⛹
میدید که پدرش بعد از هر باری که #مادرش را از شیمی درمانی برمیگرداند، چقدر #ناراحت است.🥺
آرزو بر دلش ماند یک بار به خانه برگردد و مادرش را سرحال و سالم داخل آشپزخانه ببیند.😔
دلش تنگ شده بود برای #خورشت_های بادمجان مادرش که در کل فامیل معروف بود، اما فقط به نگاه #بیرمق_مادرش نگاه میکرد و غصه میخورد.
روحالله سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت. انگار برگشته بود به همان روزها.😔
همهٔ #اتفاقات از جلوی چشمانش رد میشد. انگار همین دیروز بود که وقتی از کلاس بسکتبال برمیگشت، دید #مادربزرگش بدون توجه به او میرود سمت خانهشان. 👵
هنوز پیچ کوچه را نپیچیده بود که با خودش گفت:" چرا مادر بزرگ این جوری کرد؟ چقدر #عجله داشت! یعنی من رو ندید؟ با این عجله کجا داشت میرفت؟ "
علامت سؤالهای #ذهنش وقتی جواب داده شدند که پیچ کوچه را پیچید.🥺
با دیدن #آمبولانس و جمعیتی که جلوی خانهشان ایستاده بود، همه چیز را #فهمید.🚑
چقدر سخت بود برایش باور اینکه دیگر مادرش همان نگاه بیرمق را هم ندارد، اما این تازه شروع #سختیهایش بود.🖤😭
بعد از مادرش دیگر زندگی مثل قبل نشد.
درسش خیلی افت کرد. تا #اخراج_از_مدرسه پیش رفت.🏫
انگار نه انگار که این همان روحاللهی بود که مدام در ورزش و خط و دیگر درسها #مقام میآورد.
دیپلم ریاضیاش را که گرفت، رفت کلاس آیت الله #مجتهدی_تهرانی. این حرف مادرش همیشه در ذهنش بود " دوست دارم #یا_طلبه_بشی_یا_شهید"
گاهی هم او را "شهید روحالله" صدا میزد.🕊🌷
دوست داشت مادرش را به #آرزویش برساند. دو سال طلبگی خواند، اما چون به هنر هم علاقه داشت، کنکور هنر داده بود.
#زینب به شانهاش زد " کجایی؟ به چی داری فکر میکنی؟ "❤️
#روحالله که تازه به خود آمده بود، لبخندی زد" یه لحظه همهٔ اون روزا اومد جلوی چشمم. اما میون این همه اتفاقای بد، یه چیزی برام خیلی جالب بود. هنوزم از یادآوریش حس #غرور دارم."🇮🇷
_چی؟
_اون روز که #مامانم_مریض بود، خیلی از لحاظ جسمی ضعیف شده بود. بنده خدا بابام با ویلچر می بردش #دکتر، اما تو نمیدونی با اون قوت کمی که تو دستاش بود، چه جوری چادر رو میگرفت. آدم حظ میکرد.💚
زینب به چشمان روحالله نگاه کرد. غرور در چشمانش موج میزد. او هم در دل #مریم_السادات را تحسین میکرد.🌺
روحالله برای اینکه بحث را عوض کند، خندید" حالا بذار کمی برات از روزایی که #بوسنی زندگی میکردیم، تعریف کنم."😳
زینب با #تعجب پرسید:" مگه شما بوسنی زندگی...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
@V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨