وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت نود و دو)
شهرک #اکباتان به پول شان نمی خورد.🌷
برای همین رفتند: "وردآورد" که هم به اکباتان نزدیک بود و هم به #پول_شان می خورد. بعد از کلی گشتن، یک #خانهٔ هفتاد متری پیدا کردند.
داشتن #ایوان و جنوبی بودن خانه، برای شان خیلی مهم بود.🏠
خانه ای که پیدا کردند هر دو را داشت. نوساز بود و به نسبت خانه قبلی شان بزرگتر و دل باز تر بود،🇮🇷
با دو اتاق خواب کوچک، فقط گازش وصل نشده بود که #روح_الله گفت: "اشکال نداره، من که احتمالا دو ماه نیستم، تو هم که خونه نمی مونی. تا برگردیم #خونه، حتما گازش وصل شده."🌸
این شد که خانه را #اجاره کردند، چیزی تا رفتن روحالله نمانده بود. در همین فرصت کوتاه باید وسایلشان را جا به جا می کردند.🚚
روحالله بیشتر درگیر کارهای #مأموریتش بود. زینب تقریبا دست تنها تمام خانه را جمع کرد. و با کمک #حسین همه را به خانه جدید آوردند.❤️
زینب حسابی مشغول تمیز کردن و چیدن وسایل بود. از روحالله #انتظار نداشت کمکش کند. آن قدر درگیر کارهایش بود که وقتی هم می آمد، خیلی خسته بود و توان کار کردن نداشت.😔
اواسط #شهریور ماه بود که روحالله آمد، گفت: " #زینب، می خوام یه چیزی بهت بگم."
- خیر یاشه،چی شده؟
کمی این پا آن پا کرد و گفت: #آخر_هفته می خوام برم. لطفا ساکم را برام جمع کن." 🧳
زینب خشکش زد. #باورش نمی شد چیزی که شنیده، حقیقت داشته باشد.🥺
اما حقیقتی بود که باید دیر یا زود با آن مواجه می شد. روحالله از روز اول،تمام اینها را گفته بود و زینب با #چشم_باز انتخابش کرده بود.💚
چند روزی با خود #کلنجار رفت تا توانست #ساکش جمع کند. 🧳
هر کدام از #لباسها و وسایل روح الله را که در آن می گذاشت، با خود می گفت: "می خواد بره سوریه، #حرم_حضرت_زینب(س) اونجا برام دعا میکنه." 🕌
کمی کارهایش را انجاممی داد و دوباره سراغ #ساک روحالله می رفت: " هیچ اتفاقی براس نمی افته. شهید نمی شه. روحالله خودش قول داد که شعید نمی شه وبر می گروه."🥺
این حرفها را مدام با خود تکرار می کرد تا آرامش خودش را #حفظ کند. در ساکش همه چیز گذاشت. چه آن چیزهایی که خود روح الله سفارش کرده بود، چه دارو و خشکبار که به ذهن خودش می رسید.🍃
همه چیز خیلی سریع پیش می رفت. روحالله قبل از رفتنش، در و پنجره ها را #محکم بست.🪟
سفارش یک سری کارها را به حسین کرد.
یک روز قبل از رفتن به #خانهٔ_پدرش رفت و از او خداحافظی کرد، اما نگفت کجا می رود. دوست نداشت پدرش را #نگران کند، هر چند پدرش کم و بیش از ماجرا خبر داشت.💚
پنج شنبه بعد از ظهر ، باید.....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت نود و هفت )
ادامه...
فردا رفتند خانهٔ پدرش🌷....
روحالله عادت داشت هر بار که به دیدن #پدرش میرفت، چیزی می خرید.❤️
دوست نداشت دست خالی برود، از بعد از مریضی پدرش، بیشتر میوه می خرید؛ تا وقتی هم که آنجا بود، با #علی خیلی بازی می کرد و به حرف ها و درد و دلهایش گوش می داد. اکر کاردستی هم داشت، با #حوصله برایش درست می کرد.🌸
با پدرش حال و احوال کرد، حال پدرش رو به بهبودی بود. از این بابت خیلی #خوشحال شد.😊
خیلی سر بسته از #مأموریتش گفت، اما نگفت دقیقا کجا رفته بوده وچه کاری انجام داده.
چون از قبل به #زینب قول داده بود که شام دعوتش کند، شام خانهٔ پدرش نماندند. از آنجا بیرون آمدند، روحالله گفت: "خب خانوم، #شام چی میل داری؟"💚
_من چند وقته خیلی دلم #پیتزا می خواد. می شه حالا یه امشب را بزنیم زیر قول مون و پیتزا بخوریم؟🍕
حدود شش ماهی می شد که مواد غذایی #مضر را نمی خوردند. به هم قول داده بودند سوسیس وکالباس، پفک ونوشابه را به طور کامل از #زندگی شان حذف کنند.🌸🌸
روحالله کمی فکر کرد. 🤔
_باشه، حالا یه امشب رو #اشکال نداره. دیگه دوماه نبودم بابد جبران کنم دیگه. هر چی تو بخوای همون می شه.☺️
بعد از چند ماه رفتند باهم بیرون و #غذا خوردند. شب خوبی شد برای شان.
#روح_الله یک سری از وسایل #مادرش را نگه داشته بود تا به خانه خودش ببرد. چون خانه قبلی شان خیلی #کوچک بود، نتوانست وسایل را بیاورد.❤️
فرش وکمی از وسایل خانه پدرش بود، کمد ها و #کتابخانه هم در انباری خانهٔ پدر خانمش.
حالا که این خانهٔ دو تا اتاق خواب داشت، قرار شد وسایل مادرش را بیاورد ودر یکی از #اتاق_ها بچیند. 🇮🇷
همان شب اتاق را چید. دو تا پشتی که #یادگاری مادرش بود، گذاشت داخل اتاق. زینب از قبل پرده سفیدی هم برای اتاق خریده و #آویزان کرده بود. سفید انتخاب کره بود تا به فرش آبی و سفید مادر روحالله بخورد.🌸❤️
روح الله اتاق را که چید، دست به کمر زد وبه آن #نگاه کرد. از اینکه وسایل مادرش را در اتاقش چیده بود، خیلی #حس_خوبی داشت. زینب هم از خوشحالی او کیف می کرد.🥰
فردا صبح روحالله باید می رفت #کرج. پدرش کاری را به او سپرده بود که باید انجام می داد. زینب هم همراهش رفت. قبل از اینکه برود #سوریه، به زینب قول داده بود که وقتی برگشت او را سفر #شمال ببرد.🌴🌱
💫🌺💫🌺💫🌺🇮🇷💫🌺💫🌺💫🌺
بین راه، #روح_الله سر رسیدِ مشکی اش را....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯