وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت سی و هشتم)
ادامه...
اواخر #شهریور ماه بود که🌷......
دورهٔ #افسری روحالله تمام شد. بعد از دانشگاه امام حسین علیه السلام هر کدامشان به یک جا منتقل میشدند.🇮🇷
با #مهران صمیمی شده بود. بیشتر وقتها با هم بودند. اما روحالله دربارهٔ #پدرش چیزی نگفته بود. یک روز که مثل همیشه مشغول کارش بود، دید مهران با عجله به سمتش میآید. وقتی رسید به شانهاش زد:" بالأخره فهمیدم تو کی هستی!"
روحالله با تعجب پرسید:" مگه من کی ام؟"😳
_تو پسر #سرداری.
_ نه بابا، از این خبرا نیست.
_پس حاج داوود کیه؟ #حاج_داوود_قربانی فرماندۀ دانشکده بوده.
روحالله خندید و سرش را تکان داد.😊
_آهان! دیدی درست گفتم. تو پسر سرداری، اما تا الآن رو نکرده بودی.
_باشه بابا تو راست میگی، من #پسر_سردار.
بعد نگاهی به مهران انداخت" صبر کن ببینم، تو حتماً پسر #سردار_باقری هستی، آره؟"☺️
_ نه دیگه نشد. اگه من پسر سردار بودم، تا الآن صد بار به همه میگفتم و کلی کلاس میذاشتم. نه مثل تو.
_از کجا معلوم؟ توام که #فامیلیت باقریه! باقری یا باباته یا عموت.
مهران با خودش فکر کرد:" این بشر #راحت میتونه از اسم پدرش خیلی جاها استفاده کنه، اما حتی حاضر نشده به من که دوست صمیمی شم بگه باباش چه کاره ست، چه برسه به بقیه. واقعاً آدم #جالبیه."🌸
سی و یکم شهریور ماه، بعد از #رژه_دانشگاه، دورهٔ افسری روحالله تمام شد و به دانشکدهٔ #تخصصی رفت.🌷
با اینکه خیلی خوشحال بود، اما دلش برای دانشگاه #امام_حسین(ع) تنگ میشد. 🥺
مهران هم به همان دانشکده منتقل شد. هر دو از این بابت خیلی خوشحال بودند. چون تعدادشان کم بود، دوره را شروع نکردند. قرار شد با اینکه #دانشجو محسوب میشدند شش ماه به کارگیری شوند.
یکی از روزها، بعد از پایان کارشان با هم رفتند میدان #صبحگاه. در محوطهٔ میدان صبحگاه زمینهایی به ارتفاع یک متر، چمن کاری شده بود. رفتند و روی #چمن دراز کشيدند.🍀
مشغول صحبت دربارهٔ کارشان بودند که انگار مهران چیزی به #ذهنش رسیده بود، به سمت روحالله نیم خیز شد" راستی، جزوههایی که بهم دادی بخونم، خیلی خوش خط بود. #خطاطی بلدی؟"📁
_ای، بگی نگی.
- حرفهای کار میکنی؟
_ای بابا...تقریباً، حدود دو سال #معلم_خط بودم.
نوجوون که بودم یه کاغذ برمیداشتم و شروع میکردم به نوشتن. یه بار که #مامانم این رو دید، فهمید #خطاطی دوست دارم، دستم رو گرفت و برد کلاس خط ثبت نامم کرد. 💚
آره دیگه اینجوری شد که رفتم کلاس خط. چون #علاقه داشتم خیلی زود یاد گرفتم.❤️
بزرگ ترم که شدم،ادامه دادم، هم خط هم #طراحی.
_بهبه، پس طراحم هستی...خب؟☺️
_آره بابا! یه چیزایی....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت نود و دو)
شهرک #اکباتان به پول شان نمی خورد.🌷
برای همین رفتند: "وردآورد" که هم به اکباتان نزدیک بود و هم به #پول_شان می خورد. بعد از کلی گشتن، یک #خانهٔ هفتاد متری پیدا کردند.
داشتن #ایوان و جنوبی بودن خانه، برای شان خیلی مهم بود.🏠
خانه ای که پیدا کردند هر دو را داشت. نوساز بود و به نسبت خانه قبلی شان بزرگتر و دل باز تر بود،🇮🇷
با دو اتاق خواب کوچک، فقط گازش وصل نشده بود که #روح_الله گفت: "اشکال نداره، من که احتمالا دو ماه نیستم، تو هم که خونه نمی مونی. تا برگردیم #خونه، حتما گازش وصل شده."🌸
این شد که خانه را #اجاره کردند، چیزی تا رفتن روحالله نمانده بود. در همین فرصت کوتاه باید وسایلشان را جا به جا می کردند.🚚
روحالله بیشتر درگیر کارهای #مأموریتش بود. زینب تقریبا دست تنها تمام خانه را جمع کرد. و با کمک #حسین همه را به خانه جدید آوردند.❤️
زینب حسابی مشغول تمیز کردن و چیدن وسایل بود. از روحالله #انتظار نداشت کمکش کند. آن قدر درگیر کارهایش بود که وقتی هم می آمد، خیلی خسته بود و توان کار کردن نداشت.😔
اواسط #شهریور ماه بود که روحالله آمد، گفت: " #زینب، می خوام یه چیزی بهت بگم."
- خیر یاشه،چی شده؟
کمی این پا آن پا کرد و گفت: #آخر_هفته می خوام برم. لطفا ساکم را برام جمع کن." 🧳
زینب خشکش زد. #باورش نمی شد چیزی که شنیده، حقیقت داشته باشد.🥺
اما حقیقتی بود که باید دیر یا زود با آن مواجه می شد. روحالله از روز اول،تمام اینها را گفته بود و زینب با #چشم_باز انتخابش کرده بود.💚
چند روزی با خود #کلنجار رفت تا توانست #ساکش جمع کند. 🧳
هر کدام از #لباسها و وسایل روح الله را که در آن می گذاشت، با خود می گفت: "می خواد بره سوریه، #حرم_حضرت_زینب(س) اونجا برام دعا میکنه." 🕌
کمی کارهایش را انجاممی داد و دوباره سراغ #ساک روحالله می رفت: " هیچ اتفاقی براس نمی افته. شهید نمی شه. روحالله خودش قول داد که شعید نمی شه وبر می گروه."🥺
این حرفها را مدام با خود تکرار می کرد تا آرامش خودش را #حفظ کند. در ساکش همه چیز گذاشت. چه آن چیزهایی که خود روح الله سفارش کرده بود، چه دارو و خشکبار که به ذهن خودش می رسید.🍃
همه چیز خیلی سریع پیش می رفت. روحالله قبل از رفتنش، در و پنجره ها را #محکم بست.🪟
سفارش یک سری کارها را به حسین کرد.
یک روز قبل از رفتن به #خانهٔ_پدرش رفت و از او خداحافظی کرد، اما نگفت کجا می رود. دوست نداشت پدرش را #نگران کند، هر چند پدرش کم و بیش از ماجرا خبر داشت.💚
پنج شنبه بعد از ظهر ، باید.....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد و بیست)
ادامه...
زینب تا این را شنید🌷...
با #تعجب نگاهش کرد " چی کارمی خوای بکنی؟ می خوای مأموریت رو کنسل کنی؟ تو این همه زحمت کشیدی روحالله. حالا که بهت #مأموریت دادن، نمی خوای بری؟😳
_ آخه با این عنوانی که میخوان من را ببرن، #فایده نداره. من دلم نمی خواد اینجوری😔...
زینب بلافاصله حرفش را قطع کرد: " باشه میدونم، اما تو از فروردین ماه #پیگیر رفتن هستی. حالا که شهریور می خوان اعزامت کنن، می گی نمی رم! اسمت رفته تو لیست حتما بهت #احتیاج داشتن که گفتن بیا.🤨
باید این مأموریت را بری. این همه تلاش کردی. این مأموریت را برو برگرد، بعد برو دنبال کارای #انتقالیت."
#روحالله به فکر فرو رفت.🤔
زینب کلافه تر از همه بود وقتی روحالله مأموریت می رفت، آن هم جای دوری مثل #سوریه.
اما دلش نمی آمد مانع کارش شود، آن هم به دو دلیل؛ یکی این که نمی توانست به #حضرت_زینب (س) نه بگوید و دیگر آنکه تلاش های #مداوم روحالله را دیده بود.💚
بارها می شد وقتی به اتاقش می رفت تا برایش چای ببرد، می دید تمام جزوه ها و کتاب های نظامی جلویش باز است. روحالله تمام #جزوه ها و کتاب هایش را برای بار چندم می خواند. 📚
آن قدر خوانده بود که همه را از بَر بود، اما باز هم می خواند. وقتی هم سر کار بود، #مدام در حال ورزش و افزایش آمادگی #جسمانی بود.🤸♀
حالا زینب نمی توانست ببیند روحالله بعد از این همه تلاش و این همه سختی ای که در این #مسیر کشيده است، راحت مأموریتش را کنسل کند.🥺
روح الله حرف های زینب را که شنید، #قانع شد. به نظرش حرف درستی می زد. حالا که او را برای مأموریت خواسته بودند، باید می رفت. و بر می گشت، بعد برای انتقالی اش #اقدام می کرد. این شد که دیگر پی انتقالی اش را نگرفت. تاریخ اعزام، ۱۹ شهریور بود.💚❤️
از اول #شهریور کم کم کارهایش را می کرد. باز هم از زینب خواست #ساکش را جمع کند. زینب دوباره برایش خشکبار و خوراکی خرید و در ساکش گذاشت. 🧳
#سید هم قرار شد اعزام شود. همگی با هم رفتند فروشگاه تا چیزهایی را که می خواستند، بخرند. روحالله دو دست #لباس_سبز برداشت؛ یک دست برای خودش، یک دست برای حسین. با خنده به سید می گفت: "حسین #هوی منه. هرچی می خرم، باید برای اونم بخرن."☺️
بعد از خرید همه با هم رفتند...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯