eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت سی و هشتم) ادامه... اواخر ماه بود که🌷...... دورهٔ روح‌الله تمام شد. بعد از دانشگاه امام حسین علیه السلام هر کدام‌شان به یک جا منتقل می‌شدند.🇮🇷 با صمیمی شده بود. بیشتر وقت‌ها با هم بودند. اما روح‌الله دربارهٔ چیزی نگفته بود. یک روز که مثل همیشه مشغول کارش بود، دید مهران با عجله به سمتش می‌آید. وقتی رسید به شانه‌اش زد:" بالأخره فهمیدم تو کی هستی!" روح‌الله با تعجب پرسید:" مگه من کی ام؟"😳 _تو پسر . _ نه بابا، از این خبرا نیست. _پس حاج داوود کیه؟ فرماندۀ دانشکده بوده. روح‌الله خندید و سرش را تکان داد.😊 _آهان! دیدی درست گفتم. تو پسر سرداری، اما تا الآن رو نکرده بودی. _باشه بابا تو راست می‌گی، من . بعد نگاهی به مهران انداخت" صبر کن ببینم، تو حتماً پسر هستی، آره؟"☺️ _ نه دیگه نشد. اگه من پسر سردار بودم، تا الآن صد بار به همه می‌گفتم و کلی کلاس می‌ذاشتم. نه مثل تو. _از کجا معلوم؟ توام که باقریه! باقری یا باباته یا عموت. مهران با خودش فکر کرد:" این بشر می‌تونه از اسم پدرش خیلی جاها استفاده کنه، اما حتی حاضر نشده به من که دوست صمیمی شم بگه باباش چه کاره ست، چه برسه به بقیه. واقعاً آدم ."🌸 سی و یکم شهریور ماه، بعد از ، دورهٔ افسری روح‌الله تمام شد و به دانشکدهٔ رفت.🌷 با اینکه خیلی خوشحال بود، اما دلش برای دانشگاه (ع) تنگ می‌شد. 🥺 مهران هم به همان دانشکده منتقل شد. هر دو از این بابت خیلی خوشحال بودند. چون تعدادشان کم بود‌، دوره را شروع نکردند. قرار شد با اینکه محسوب می‌شدند شش ماه به کارگیری شوند‌. یکی از روزها، بعد از پایان کارشان با هم رفتند میدان . در محوطهٔ میدان صبحگاه زمین‌هایی به ارتفاع یک متر، چمن کاری شده بود. رفتند و روی دراز کشيدند.🍀 مشغول صحبت دربارهٔ کارشان بودند که انگار مهران چیزی به رسیده بود، به سمت روح‌الله نیم‌ خیز شد" راستی، جزوه‌هایی که بهم دادی بخونم، خیلی خوش خط بود. بلدی؟"📁 _ای، بگی نگی. - حرفه‌ای کار می‌کنی؟ _ای بابا...تقریباً، حدود دو سال بودم. نوجوون که بودم یه کاغذ برمی‌داشتم و شروع می‌کردم به نوشتن. یه بار که این رو دید، فهمید دوست دارم، دستم رو گرفت و برد کلاس خط ثبت نامم کرد. 💚 آره دیگه اینجوری شد که رفتم کلاس خط. چون داشتم خیلی زود یاد گرفتم.❤️ بزرگ ترم که شدم،‌ادامه دادم، هم خط هم . _به‌به، پس طراحم هستی...خب؟☺️ _آره بابا! یه چیزایی.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت چهلم) ادامه... روح‌الله حسابی مشغول🌷.... و انتقالی اش شده بود. زینب هم از اول مهر دانشگاهش شروع شده بود. هر دو حسابی درگیر دانشگاه و بودند، اما تقريبا برنامه آخر هفته شان ثابت بود.❤️ بعد از ماه رمضان،با هم گذاشته بودند که هر هفته بروند حاج آقا مجتبی در خیابان ایران. خیابانی که جلسات در آنجا تشکیل می شد، مغازه‌های مختلفی داشت. اما دو تا مغازه بود که شده بود: یکی پیراشکی فروشی که همیشه موقع رفتن یا برگشتن دوتا پیراشکی می خریدند،😋 یکی دیگر هم روسری فروشی بود که اولین بار روح الله این مغازه را نشان زینب داد. بعد از گاهی با هم می رفتند و روسری هایش را نگاه می کردند. اگر هم چیزی می پسندیدند، می خرید. 🌸 گاهی بعد از جلسات که با هم قرار می گذاشتند، از قصد می گفت:"من دم مغازه فروشی وایسادم، تو بیا اینجا." ☺️ هر بار زینب این را می گفت روح الله و به سمت مغازه حرکت می کرد. گاهی هم به می گفت: "عجب کاری کردم این مغازه رو نشونت دادم. بیا بریم!" 😊 زینب هم او را اذیت می کرد " من که نمی خرم، فقط دارم نگاه می کنم. " بعد هم با خنده می گفت:" اون روسریه خیلی قشنگه،نه؟"☺️ روح الله هم سرش را تکان می داد و می خندید و همان را برایش می خرید. برنامه هم مشخص بود. بهشت زهرا(س) و رفتن سر مزار مریم السادات.🌷 یک بار هم به همراه خانواده زینب، را بردند سر مزار مادر روح الله. مادر خانمش همه چیز آورده بود: پنیر، کره، تخم مرغ آب پز، گوجه و خیار و چایی. بین راه نان تازه هم گرفتند و یک راست رفتند سر مزار. زیر انداز پهن کردند و چند ساعتی آنجا نشستند. بهشان مزه داد، بیشتر از همه به روح الله. ❤️ هم می رفتند خانه آقای و به او سر می زدند. زینب پدر شوهرش را خیلی دوست داشت. همان طور که او به خیلی داشت. 🌺 ما بقی ایام هفته هم کم کم خرید های عروسی را انجام می دادند. اگر روح الله فرصت می کرد، با آنها می رفت، اما اگر فرصت نمی کرد، زینب سعی می کرد طبق خواست و او خرید کند☺️ حتمأ درباره وسائلی که..... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت پنجاه و چهارم) ادامه... _سلوک عاشورایی حاج آقا مجتبی🌷.... الله این را گفت و به او نگاه کرد. مهران همچنان در حال ورق زدن جزوه ها بود. 📑 _مهران، کتابای حاج آقا مجتبی رو خوندی؟ _نه، چطور؟🤔 _کتابای عالیه، مثل خودش، برات چند تاش رو می آورم، حتما حتما بخون. 📚 _باشه بیار می خونم درباره چی هست؟ _درباره (ع) و قیامش. این کتابا برام خیلی مفيد بود. تو هم حتما بخون. _این همه و علاقه ات به حاج آقا برام خیلی جالبه. 💚 _نفس حاجی حق بود مهران. تو نمی دونی وقتی حرف می زد، آدم چه حالی می شد که. اصلا صحبتاش به آدم می نشست. حاج آقا مجتبی همیشه می گفت تقوا. این گفتنش دل آدم رو می برد. 🇮🇷 _روح الله این تقوا که‌ می گن، دقیقا یعنی چی؟ _چیزی که من از می دونم، یعنی "ایمان مستمر، عمل مکرر ". 🌷 آدم با یه شب دو شب به جایی نمی رسه. باید ایمانت دائم باشه و عملت مداوم. این که یه شب بری هیئت و کلی گریه کنی، بعدش انتظار داشته باشی نفس مسیحایی پیدا کنی، این جوری نیست. دو روز بعد می بینی تو منجلاب دنیا گرفتار شدی،. 😔 _گفتی چی؟ ایمان...؟ روح الله خود کارش را برداشت و گوشه مهران نوشت: "ایمان مستمر، عمل مکرر."🌸 حس روح الله به حاج آقا فقط تنها نبود. از تمام رفتارهایش می شد فهمید که ایشان را باور دارد وبه تمام حرف هایش عمل می کند. ❤️ حرف هایش جنس حرف های حاج آقا بود. انگار روح الله حرف های حاج آقا را حفظ بود، آن هم به دلیل مداوم کتاب های ایشان و حضور همیشگی سر جلساتش. 🌺 صدای بلند شد. کتاب و جزوه هایشان را جمع کردند و به سمت وضو خانه حرکت کردند. روح الله را در آورد و به سمت دستشویی رفت. مهران که بارها این کار او را دیده بود، یکدفعه گفت:"صبر کن یک لحظه. " 😳 روح الله دستش را به نشانه اینکه چه کار دارد، تکان داد. مهران خودش را به او رساند "چرا هر دفعه می خوای بری دستشویی، لباست رو در می آری و با می ری دستشویی؟" 🤔 روح الله و سرش را پایین انداخت. مهران همچنان منتظر ایستاده بود تا جوابش را بشنود. روح الله به روی لباسش اشاره کرد و گفت:"آیه قرآن روش نوشته؛ و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه ". 🥺 ✨🌼✨🌼✨🌼✨🌼✨🌼✨🌼 _ من رفتم... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 سلام 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و نه) ادامه.... تا خیالش از تمام... خریدهای زینب راحت نشده بود، به مولتی کمی که آن قدر به آن داشت، فکر نکرد.😍 زينب خرید هایش را که کرد با اصرار گفت:"روح‌الله، زنگ بزن به اون دوستت که می فروشه، با هم بریم مولتی کمی که‌ می خوای رو بخریم."👮‍♂ بالأخره زنگ زد و از دوستش قیمت لباس را پرسید.📞 با تمام وسایلش سیصد هزار تومان بود. اینکه بخواهد یکجا سیصد هزار تومان بدهد خیلی برایش سنگین بود، آن هم در آن که داشتند، اما چون خیلی وقت بود دنبالش بود، زینب گفت:"اشکال نداره، حتما برو بخرش. حتما هم نوش رو بخر. "🌸🌸 زینب را گذاشت خانه مادرش وخودش رفت. دوستش که از خبر داشت، گفت:"روح الله، اصلاً قابلت رو نداره.🌺 نمی خواد حالا همهٔ پولش رو یکجا بدی، خرد خرد بیا بده. "💵 _ نه، من از فردای خودم که خبر ندارم. اگه تخفیف داره، بهم بده. اگرم نداره، پولش رو کامل می دم. 🦋 با کمی تخفیف لباس را خرید. زینب از ذوقی که روح الله برای خرید مولتی کم داشت، اش گرفته بود.😂 به نظرش شبیه بچه ای شکمو شده بود که بهش شکلات و شیرینی داده‌اند.🍭روح الله با لباس را پوشیده بود و زیرو بمش را بر انداز می کرد.😍 از خیلی وقت پیش درباره جزیره با حسین صحبت کرده بود، می خواستند با هم بروند.👥 صبح بیست و هشتم اسفند ماه ۱۳۹۳، روح الله و حسین راهی شدند. روح الله، حاج محمد ناظری را به واسطه دوستی با پدرش می شناخت. سه سالی هم بود که به نیت به حاجی همراهش می رفت.🤝💚 از همان روز اولی که وارد جزیره شدند، کلاس ها شروع شد. روح الله که به عنوان کمک رفته بود، بیشتر به رفتن های حسین نظارت می کرد. 📷 خودش آنجا مربی بود، اما گاهی هم همراه حسین در کلاس ها شرکت می کرد. انواع را هم که دوست داشت، آنجا بود؛ تیر اندازی، تاکتیک، تاکتیک سلاح، بقا در دریا، صخره نوردی، غواصی، چتر بازی، رزم شبانه و صخره اعتماد به نفس.🏃‍♂ 🧗‍♂ روح‌الله در صخرهٔ اعتماد به نفس اول بود. هیچ کس مانند او نمی‌توانست با آن بپرد.😊 صخرهٔ اعتماد به نفس سی متری بود که باید از بالای آن می‌پریدند در آب. روح‌الله با شیرجه می‌زد. 🇮🇷 این اعتماد به نفسش را هم از کودکی داشت؛ از وقتی که در بوسنی زندگی می‌کردند. کنار خانه‌شان یک ... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯