eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و بیست) ادامه... زینب تا این را شنید🌷... با نگاهش کرد " چی کارمی خوای بکنی؟ می خوای مأموریت رو کنسل کنی؟ تو این همه زحمت کشیدی روح‌الله. حالا که بهت دادن، نمی خوای بری؟😳 _ آخه با این عنوانی که میخوان من را ببرن، نداره. من دلم نمی خواد اینجوری😔... زینب بلافاصله حرفش را قطع کرد: " باشه میدونم، اما تو از فروردین ماه رفتن هستی. حالا که شهریور می خوان اعزامت کنن، می گی نمی رم! اسمت رفته تو لیست‌ حتما بهت داشتن که گفتن بیا.🤨 باید این مأموریت را بری. این همه تلاش کردی. این مأموریت را برو برگرد، بعد برو دنبال کارای ." به فکر فرو رفت.🤔 زینب کلافه تر از همه بود وقتی روح‌الله مأموریت می رفت، آن هم جای دوری مثل . اما دلش نمی آمد مانع کارش شود، آن هم به دو دلیل؛ یکی این که نمی توانست به (س) نه بگوید و دیگر آنکه تلاش های روح‌الله را دیده بود.💚 بارها می شد وقتی به اتاقش می رفت تا برایش چای ببرد، می دید تمام جزوه ها و کتاب های نظامی جلویش باز است. روح‌الله تمام ها و کتاب هایش را برای بار چندم می خواند. 📚 آن قدر خوانده بود که همه را از بَر بود، اما باز هم می خواند. وقتی هم سر کار بود، در حال ورزش و افزایش آمادگی بود.🤸‍♀ حالا زینب نمی توانست ببیند روح‌الله بعد از این همه تلاش و این همه سختی ای که در این کشيده است، راحت مأموریتش را کنسل کند.🥺 روح الله حرف های زینب را که شنید، شد. به نظرش حرف درستی می زد. حالا که او را برای مأموریت خواسته بودند، باید می رفت. و بر می گشت، بعد برای انتقالی اش می کرد. این شد که دیگر پی انتقالی اش را نگرفت. تاریخ اعزام، ۱۹ شهریور بود.💚❤️ از اول کم کم کارهایش را می کرد. باز هم از زینب خواست را جمع کند. زینب دوباره برایش خشکبار و خوراکی خرید و در ساکش گذاشت. 🧳 هم قرار شد اعزام شود. همگی با هم رفتند فروشگاه تا چیزهایی را که می خواستند، بخرند. روح‌الله دو دست برداشت؛ یک دست برای خودش، یک دست برای حسین. با خنده به سید می گفت: "حسین منه. هرچی می خرم، باید برای اونم بخرن."☺️ بعد از خرید همه با هم رفتند... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯