وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت شانزدهم)
ادامه
تجربه ای بود شیرین🌷.......
شام را که خوردند، #زینب رفت #آشپزخانه تا ظرفها را بشوید. هنوز شروع به شستن نکرده بود که خاله فاطی دستش را گرفت و گفت:" داری چهکار میکنی؟ "🤨
زینب با تعجب به ظرفها اشاره کرد" میخوام ظرفا رو بشورم."
_ بیا برو اون وَر ببینم، نمیخواد شما زحمت بکشید.
زینب با خنده گفت:" یعنی چی خاله؟ چرا؟"🌸
_ شما بیا برو اتاق، #روحالله باهات حرف داره. ما خودمون می شوریم.😊
زینب خندید و به سمت اتاق رفت. روحالله هم با اشارهٔ خاله،رفت دنبال زینب. #چشمانش برق میزد. #چهرهاش_خندان بود. پنجرهٔ اتاق را باز کرد و تا میتوانست نفس کشید.🪟
به زینب نگاه کرد و گفت:" همهٔ چیز جور شد. روزای خوبی در پیشه. مثل اینکه سختیا داره تموم میشه ."
زینب کم و بیش به واسطهٔ خاله فاطی از #سختیهایی که روحالله بعد از #مادرش کشیده بود، اطلاع داشت، اما عمق_درد را در نگاهش خواند. فهمید در پس چهرهٔ مردانه اش دردهایی دارد که او در آینده باید برایش #التیام باشد.🥺
لبخند پر مهری زد و گفت:" منم خیلی خوشحالم. #زندگیم داره تغییر بزرگی میکنه. "
روحالله بی مقدمه پرسید:" یه کاغذ و خودکار دم دست تون هست؟"🖊🗒
زینب متعجب او را نگاه کرد" بله، الآن براتون می آرم "
روحالله کاغذ را گرفت و مشغول #نقاشی شد. یه پرنده کشید که رو به آسمان بال هایش را باز کرده است. سریع و #هنرمندانه کشید. طراحی پرنده که تمام شد، بالای کاغذ نوشت:🕊
"بسم رب زینب علیهاالسلام"
✨هرکه را #عشق_حسین نیست، زخود
#بی_خبر است❤️
✨ کشتهٔ #عشق_حسین از همه کس
#زنده_تر است💚
کاغذ را به طرف زینب گرفت" خدمت شما."
هم نقاشی #زیبا بود و هم #خطاطی. زینب با انگشت، رد خطش را دنبال کرد. چقدر حس بود در این نقاشی ساده. خیلی خوشش آمد. سرش را بلند کرد" $واقعاً-قشنگه! خاله راست میگفت شما هنرمندید."🌷🕊
روحالله خندید. شماره تلفن همدیگر را گرفتند و ذخیره کردند.📲
میان صحبتهای شان مادر زینب در زد " آقا روحالله میشه یه لحظه بیایی؟ من و پدر زینب میخوایم باهاتون صحبت کنیم."👵🧔♂
روحالله بلند شد و دنبال #آقای_فروتن وارد اتاق دیگری شد. آقای فروتن نصیحتهای پدرانه اش را با او در میان گذاشت و #سفارش_هایش را کرد.🇮🇷
خانم فروتن گفت:" ببین آقا روحالله، نه زینب، نه من و نه پدرش از شما #توقع_آن_چنانی نداریم. وقتی اومدی خواستگاری، یه کلمه هم نپرسیدیم خونه داری؟
ماشین داری؟ چقدر پول داری و از این حرفا.🌸
برای ما #مهم نیست که از نظر مالی چقدر غنی باشی، اما از لحاظ_ایمانی چرا. ما دوست داریم دامادمون #سرباز_امام_زمان باشه."💚
این را که شنید،...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
@V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت هشتاد و چهار)
ادامه..
"بیا، دست تنهام. بابات🥺.....
تو راه برگشت از #مشهد حالش بد شده، سکتهٔ ناقص کرده. دکتر گفته یه لخته خون تو سرش بوده. دارن میبرنش #سمنان."😔
همه ناراحت شدند. هنوز نیم ساعت نشده بود که به مهمانی رفته بودند. روحالله حسابی به هم ریخت. #آقای_فروتن گفت:" نگران نباش. الآن خودم میبرمت. "🥺
_ دستت درد نکته حاجی. لطف میکنی.
زینب با ناراحتی گفت:" منم #باهاتون میآم. "
روحالله سرش را بالا انداخت:" ما نمیدونیم #اوضاع اونجا چطوره. بذار من برم ببینم چه خبره، بعد ببينيم چه کار میکنیم. "
همان شب به سمت #سمنان حرکت کردند.🚙 روحالله حتی فرصت نکرد #لباسهایش را عوض کند.👕
با همان لباس عید و #کفشهای عروسیاش رفت.👞👞
مستقیم رفتند بیمارستان. وقتی پدرش را روی تخت #بیمارستان دید، بغض گلویش را چنگ زد. دیدن پدرش روی تخت بیمارستان با آن رنگ و روی پریده، برایش سخت بود.🛏
مثل #پروانه دورش میچرخید. 🦋مدتی که آنجا بود، نه خوب میخوابید، نه چیزی میخورد. عمهاش برایش غذا درست میکرد و میبرد بيمارستان، اما چیزی نمیخورد. خیلی نگران #حال_پدرش بود.😔💙
زینب هر روز با او #تماس میگرفت و حالشان را میپرسید. هر چقدر اصرار میکرد، روحالله نمیگذاشت به دیدن شان برود.
سه روز بود که او را با آن #وضعیت راهی کرده بود. دیگر طاقتش طاق شد.
یک ساک #کوچک برداشت،👜 چند دست لباس و وسایل مورد نیاز روحالله را در آن گذاشت و راهی #سمنان شد. چشمش که به او افتاد، شوکه شد.😳
_ روحالله؟ چرا اینقدر #لاغر شدی؟ هیچی نمیخوری؟ چقدر آشفته ای!
روحالله سرش را پایین انداخت و گفت:" راضی نبودم خودت را بندازی تو #زحمت و تا اینجا بیای."
_ زحمت چیه؟ حال #بابات چطوره؟💞
_ خوب نیست. پلاکت خونش خیلی پایینه، نمیتونن #عملش کنن. گفتن ریسک عمل خیلی زیاده. میترسن اگه عملش کنن، به هوش نیاد.💔
روحالله #بغض کرده بود" بعد از این همه مشکلات تازه به آرامش رسیده بودم. ببین بابام چی شد؟! اگه نتونه از جاش بلند شه، چه کار کنم من؟"🥺
زینب دستش رو گرفت و گفت:" حال بابات خوب میشه، همه چیز درست میشه. من مطمئنم. #نگران نباش. امیدت به خدا باشه"
چقدر روحالله به این حرف های امید بخش او نیاز داشت. ❤️بغضش را قورت داد و گفت:" #مسافرت شمام به هم خورد."
_ فدای سرت. مسافرت چیه؟
زینب کمی #دلداریش داد و به دیدن پدر شوهرش رفت. رنگ پریدهٔ پدر شوهرش دلش را سوزاند. چقدر این مرد را #دوست داشت و چقدر از مریضی اش ناراحت بود. از ته دلش سلامتیاش را از خدا خواست.🥺🤲
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
زینب هر کاری...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯