وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت هشتاد و چهار)
ادامه..
"بیا، دست تنهام. بابات🥺.....
تو راه برگشت از #مشهد حالش بد شده، سکتهٔ ناقص کرده. دکتر گفته یه لخته خون تو سرش بوده. دارن میبرنش #سمنان."😔
همه ناراحت شدند. هنوز نیم ساعت نشده بود که به مهمانی رفته بودند. روحالله حسابی به هم ریخت. #آقای_فروتن گفت:" نگران نباش. الآن خودم میبرمت. "🥺
_ دستت درد نکته حاجی. لطف میکنی.
زینب با ناراحتی گفت:" منم #باهاتون میآم. "
روحالله سرش را بالا انداخت:" ما نمیدونیم #اوضاع اونجا چطوره. بذار من برم ببینم چه خبره، بعد ببينيم چه کار میکنیم. "
همان شب به سمت #سمنان حرکت کردند.🚙 روحالله حتی فرصت نکرد #لباسهایش را عوض کند.👕
با همان لباس عید و #کفشهای عروسیاش رفت.👞👞
مستقیم رفتند بیمارستان. وقتی پدرش را روی تخت #بیمارستان دید، بغض گلویش را چنگ زد. دیدن پدرش روی تخت بیمارستان با آن رنگ و روی پریده، برایش سخت بود.🛏
مثل #پروانه دورش میچرخید. 🦋مدتی که آنجا بود، نه خوب میخوابید، نه چیزی میخورد. عمهاش برایش غذا درست میکرد و میبرد بيمارستان، اما چیزی نمیخورد. خیلی نگران #حال_پدرش بود.😔💙
زینب هر روز با او #تماس میگرفت و حالشان را میپرسید. هر چقدر اصرار میکرد، روحالله نمیگذاشت به دیدن شان برود.
سه روز بود که او را با آن #وضعیت راهی کرده بود. دیگر طاقتش طاق شد.
یک ساک #کوچک برداشت،👜 چند دست لباس و وسایل مورد نیاز روحالله را در آن گذاشت و راهی #سمنان شد. چشمش که به او افتاد، شوکه شد.😳
_ روحالله؟ چرا اینقدر #لاغر شدی؟ هیچی نمیخوری؟ چقدر آشفته ای!
روحالله سرش را پایین انداخت و گفت:" راضی نبودم خودت را بندازی تو #زحمت و تا اینجا بیای."
_ زحمت چیه؟ حال #بابات چطوره؟💞
_ خوب نیست. پلاکت خونش خیلی پایینه، نمیتونن #عملش کنن. گفتن ریسک عمل خیلی زیاده. میترسن اگه عملش کنن، به هوش نیاد.💔
روحالله #بغض کرده بود" بعد از این همه مشکلات تازه به آرامش رسیده بودم. ببین بابام چی شد؟! اگه نتونه از جاش بلند شه، چه کار کنم من؟"🥺
زینب دستش رو گرفت و گفت:" حال بابات خوب میشه، همه چیز درست میشه. من مطمئنم. #نگران نباش. امیدت به خدا باشه"
چقدر روحالله به این حرف های امید بخش او نیاز داشت. ❤️بغضش را قورت داد و گفت:" #مسافرت شمام به هم خورد."
_ فدای سرت. مسافرت چیه؟
زینب کمی #دلداریش داد و به دیدن پدر شوهرش رفت. رنگ پریدهٔ پدر شوهرش دلش را سوزاند. چقدر این مرد را #دوست داشت و چقدر از مریضی اش ناراحت بود. از ته دلش سلامتیاش را از خدا خواست.🥺🤲
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
زینب هر کاری...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯