eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت هشتاد و چهار) ادامه.. "بیا، دست تنهام. بابات🥺..... تو راه برگشت از حالش بد شده، سکتهٔ ناقص کرده. دکتر گفته یه لخته خون تو سرش بوده. دارن می‌برنش ."😔 همه ناراحت شدند. هنوز نیم ساعت نشده بود که به مهمانی رفته بودند. روح‌الله حسابی به هم ریخت. گفت:" نگران نباش. الآن خودم می‌برمت. "🥺 _ دستت درد نکته حاجی. لطف می‌کنی. زینب با ناراحتی گفت:" منم می‌آم. " روح‌الله سرش را بالا انداخت:" ما نمی‌دونیم اونجا چطوره. بذار من برم ببینم چه خبره، بعد ببينيم چه کار می‌کنیم. " همان شب به سمت حرکت کردند.🚙 روح‌الله حتی فرصت نکرد را عوض کند.👕 با همان لباس عید و عروسی‌اش رفت.👞👞 مستقیم رفتند بیمارستان. وقتی پدرش را روی تخت دید، بغض گلویش را چنگ زد. دیدن پدرش روی تخت بیمارستان با آن رنگ و روی پریده، برایش سخت بود.🛏 مثل دورش می‌چرخید. 🦋مدتی که آنجا بود، نه خوب می‌خوابید، نه چیزی می‌خورد. عمه‌اش برایش غذا درست می‌کرد و می‌برد بيمارستان، اما چیزی نمی‌خورد. خیلی نگران بود.😔💙 زینب هر روز با او می‌گرفت و حال‌شان را می‌پرسید. هر چقدر اصرار می‌کرد، روح‌الله نمی‌گذاشت به دیدن شان برود. سه روز بود که او را با آن راهی کرده بود. دیگر طاقتش طاق شد. یک ساک برداشت،👜 چند دست لباس و وسایل مورد نیاز روح‌الله را در آن گذاشت و راهی شد. چشمش که به او افتاد، شوکه شد.😳 _ روح‌الله؟ چرا این‌قدر شدی؟ هیچی نمی‌خوری؟ چقدر آشفته ای! روح‌الله سرش را پایین انداخت و گفت:" راضی نبودم خودت را بندازی تو و تا اینجا بیای." _ زحمت چیه؟ حال چطوره؟💞 _ خوب نیست. پلاکت خونش خیلی پایینه، نمی‌تونن کنن. گفتن ریسک عمل خیلی زیاده. می‌ترسن اگه عملش کنن‌، به هوش نیاد.💔 روح‌الله کرده بود" بعد از این همه مشکلات تازه به آرامش رسیده بودم. ببین بابام چی شد؟! اگه نتونه از جاش بلند شه، چه کار کنم من؟"🥺 زینب دستش رو گرفت و گفت:" حال بابات خوب می‌شه، همه چیز درست می‌شه. من مطمئنم. نباش. امیدت به خدا باشه" چقدر روح‌الله به این حرف های امید بخش او نیاز داشت. ❤️بغضش را قورت داد و گفت:" شمام به هم خورد." _ فدای سرت. مسافرت چیه؟ زینب کمی داد و به دیدن پدر شوهرش رفت. رنگ پریدهٔ پدر شوهرش دلش را سوزاند. چقدر این مرد را داشت و چقدر از مریضی اش ناراحت بود‌. از ته دلش سلامتی‌اش را از خدا خواست.🥺🤲 ✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨ زینب هر کاری... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯