وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت بیستم و پنجم)
ادامه...
روح الله مجبور شد🌷......
کوتاه بیاید. آن #نیمه_شعبان با همیشه برای شان فرق می کرد. کوچه ها را چراغانی کرده بودند و همه جا شربت و شیرینی پخش می کردند. 🥃🍪
آن شب هر دو در دل شان امام زمان (عج) را صدا زدند و از او خواستند تا برای زندگی شان #دعا کند. 💚💚
روز نیمه شعبان باید قبل از ظهر محضر می بودند. وقتی رسیدند، تقریبا همهٔ فامیل آمده بودند. نوبت شان که شد، رفتند داخل. همهٔ کارها انجام شده بود. خطبه را خواندند. بار سوم که عاقد از زینب پرسید: "وکیلم؟"🦋
اما زینب همچنان سکوت کرده بود، #روح الله خنده اش گرفت. سرش را نزدیک او برد وآرام گفت: "بله رو بگو دیگه. منتظر زیر لفظی نباش. من که گفتم #اعتقادی به زیر لفظی ندارم. "☺️🌸
_باشه، پس منم بله رو نمی گم.
_بنده خدا من همون دیشب ازت بله رو گرفتم. تموم شد و رفت. 😍
_باید ثبتش کنی که! منم بله رو نمی گم.
_بابا این #رشوه_ست، شما می خواید ازمن رشوه بگیرید.
هنوز داشتند زیر گوش هم کَل کَل می کردند که آقای قربانی جلو آمد و به #عروسش زیر لفظی داد. زینب لبخند پیروزمندانه ای زد و بله را گفت. 😊 برای شام آقای فروتن همه را دعوت کرده بود #رستوران. روح الله بعد از محضر رفت خانهٔ آنها تا برای مهمانی شب کمک کند.
اولین کاری که کرد، زینب را برد داخل اتاق و گفت: "تو بشین اینجا #قشنگ دَرسِت رو بخون، من و حسین خودمون کارا رو می کنیم. به هیچی جز درس هم فکر نکن." ❤️☺️
با اینکه خیلی سختش بود، ولی به حرف روح الله گوش کرد و مشغول #درس_خواندن شد. روح الله خیالش که از بابت او راحت شد، آمد بیرون و با #حسین مشغول شستن میوه ها شدند.🍐🍎🍊🍋
مهمانی آن شب حسابی برایشان خاطره انگیز شد.
روح الله هر روزی که مرخصی داشت، یا می رفت به #زینب سر می زد یا با هم بیرون می رفتند. رابطه اش با حسین هم خیلی خوب شده بود، مانند برادر خودش #دوستش داشت. چند باری با هم کوه رفتند. ⛰
می رفتند کوه با حسین بساط آتش را فراهم می کردند. زینب قارچ هایی را که برده بودند، به سیخ می کشید. همان بالا سیب زمینی و قارچ کبابی می خوردند و بر می گشتند. 🍢🍡
بهترین تفریح برای روح الله #طبیعت_گردی بود. دوست داشت برود جایی که بتواند آتش درست کند. دربند کباب و جوجه هم نبودند. همين که قارچ همراه شان باشد، کافی بود. وقتی دو نفری با هم بودند، خیلی درباره گذشته حرف می زدند.🥰 زینب خیلی دوست داشت بداند به او چه گذشته است. روح الله هم که انگار کسی را پیدا کرده تا راحت برایش حرف بزند، همه چیز را می گفت. ✨🌼✨🌼✨
زينب می پرسید و روح الله جواب می داد.
_ روح الله مامانت و #خاله_فاطی چه جوری با هم دوست شدند؟
_ اون جوری که از خاله شنیدم، مامانم و خاله زیر نظر خانم دباغ، اوایل#انقلاب به عنوان جهاد گر می رفتن مناطق محروم برای کمک. رفته بودن #کردستان که اونجا برای اولین بار همدیگر رو می بینن💕
و با هم دوست می شن...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
وصیت ستارگان 🌷💫
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت ششم》
بالاخره این یه گُل آفتاب🕊 .....
🇮🇷از وسط ابروانت رفت و اخم تو باز شد.
روی سنگ سرد جابهجا میشوم و با دور تندتری #گذشته را مرور میکنم. 🥺
دیگر آنقدر بزرگ شده بودم که بفهمم راهاندازی و رسیدگی به #پایگاه، کار سختی است. شورایی بالای سر پایگاه بود که برایش #برنامهریزی میکرد. ✨🦋✨
🇮🇷دوستم زهرا که #عضو شورای پایگاه شده بود، شد فرمانده پایگاه، اما بعد از مراسم عقدش پایگاه را تحویل داد و از طرف شورا من شدم #فرمانده.🤍
🇮🇷فکرش را بکن! در هجده سالگی شدم فرمانده. البته زهرا باز هم کنارم بود. رشتهٔ او #انسانی بود و رشتهٔ من #تجربی.
مدرسههایمان هم کنار هم بود. از خانه تا پایگاه را با هم میرفتیم و برمیگشتیم. 💚💚
🇮🇷برای پیشدانشگاهی رفتیم #شهریار. همان سال اول در کنکور دانشگاه شرکت کردم، اما قبول نشدم. دوست داشتم به #حوزه بروم و از نظر دینی و عقیدتی، سطح بالایی را تجربه کنم، بعد بروم دانشگاه.🌼🌸
🇮🇷به این اعتقاد داشتم که وقتی از نظر #فکری و #اعتقادی به سطح بالاتری برسم، تأثیر حرفم هم بیشتر خواهد بود.
دختر همسایهای داشتیم که به #حوزهٔ_قم میرفت و هر وقت میآمد کلی از خوابگاه و درسهایی که میخواند و روح معنوی ای که در آنجا حاکم بود #تعریف میکرد. 😊
🇮🇷خیلی دلم میخواست من هم بروم #جامعة_الزهرا (س) . برای همین به همراه دو تن از دوستانم در دو جا آزمون دادیم: در حوزهٔ شهر #قدس و حوزهٔ #باقرالعلوم علیهالسلام. 📑
حالا ضمن آنکه حوزه میرفتم، در پايگاه هم مشغول بودم. همان سال بود که بچههای پایگاه اصرار کردند آنها را ببرم #اردوی_مشهد.💜
🇮🇷کاغذی روی بُرد زدم:" هر کس مایل است، برای اردوی یک هفتهای مشهد #ثبتنام کند."
از این طرف هم با سپاه #نامهنگاری کردم و اتوبوس گرفتم. بلاخره راهی شدیم و برای این سفر یک هفتهای، هم از فرماندهی حوزه #مرخصی گرفتم و هم نشانی مکانی برای اسکان زوّار در مشهد را.✉️📝
🇮🇷موقع حرکت متوجه شدم ده پانزده نفر از افرادی که #ثبتنام کردهاند نیامدهاند. بیشتر صندلیها خالی بود، اما در طول راه همه چیز به خیر و خوبی پیش رفت و به همانهایی که بودند، حسابی #خوش_گذشت.🚍☺️
🇮🇷اذان صبح نشده بود که رسیدیم به #حسینیهای که محل اسکان ما بود. تازه متوجه شدیم هم دور از #حرم هستیم و هم اتاقهایی که به ما میخواهند بدهند، طبقهٔ دون است و این موضوع باعث شد که دو پیرزن همراهمان اعتراض کنند.😔
🇮🇷یکی از آنها کف حیاط نشست و #عصایش را کوبید زمین که از اینجا تکان نمیخورم. هر چه التماس و خواهش کردم بیفایده بود. دیدم حریف نمیشوم. با دو تا از #دوستانم راهی شدیم و رفتیم نزدیکی های حرم گشتیم تا #مسافرخانه ای نزدیک حرم و طبقهٔ اول پیدا کردیم. قرارداد بستیم و برگشتیم دنبال مسافرها.🏨
قرار شد اول به حرم برویم، نماز صبح را بخوانيم و بعد برویم مسافرخانه.😍
راننده که بار دیگر اسباب و اثاثیه ها ....
🦋 #ادامه_دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯