eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت هشتاد و هفت) همین تمرین‌ها هم... باعث شده بود که به راحتی بتواند صحبت کند. در اجلاس عدم تعهد که در سال ۱۳۹۱ در برگزار شد، از او به عنوان مترجم استفاده کردند. تسلط به هم بعدها خیلی به دردش خورد.🇮🇷🔠 حدود یک ماهی بود که منتظر بودند کارمندیش وصل شود. هر پیامی که به تلفنش می‌آمد، به خیال اینکه واریز حقوق‌شان است‌، هر دو به سمت می‌دویدند. 📱اما با دیدن به رفتار خودشان می‌خندیدند. 😅 بالأخره حقوق‌شان را ریختند. زینب در مشغول شستن ظرف ها بود که به گوشی روح‌الله پیام آمد‌. از همان آشپزخانه گفت:" برات اومد. چک کن ببین کیه!" روح‌الله که دراز کشیده بود و نگاه می‌کرد، 📺 گفت:" ولش کن، حتماً بازم تبلیغاته. " _ حالا تو نگاه کن، شاید نباشه. _ باشه، حالا نگاه می‌کنم. زینب از آشپزخانه نگاه کرد و دید هنوز دراز کشیده. سرش را تکان داد و کارش شد. داشت چایی دم می‌کرد که روح‌الله با خوشحالی، بلند داد زد: " زینب، بیا اینجا رو ببین!"😲 زینب را از آشپزخانه بیرون آورد و گفت:" چیه؟! چرا داد می‌زنی؟ "😳 روح‌الله گوشی‌اش را به طرف او گرفت و گفت:" بعد از سه سال ، بالأخره حقوق کارمندی گرفتم. "🤗 زینب با از آشپزخانه بیرون آمد. _ بالأخره ریختن، هی بهت می‌گم بلند شو گوشیت و چک کن! مبارک باشه.🌸 بعد از وصل شدن حقوق‌شان،‌ اولین کاری که کردند، رفتن و یک گرفتند.📒 روح‌الله سال خمسی اش را روز گذاشت تا فراموش نکند. بنا بر درآمد و خرج و مخارج و قسط هایی که داشتند، خیلی ناچیز بود. اما مقید بود حتماً همان کم را هم پرداخت کند.💚 حقوق‌شان وصل شده بود و کمی هم پس‌انداز داشتند. بعد از کمی بالا و پایین کردند به این نتیجه رسیدند که یک بخرند.🚙 حال پدر روح‌الله رو به بهبود بود، اما باز هم نیاز به و توجه داشت. هر هفته به او سر می‌زدند، اما بودن مسیر خیلی اذیت شان می‌کرد. آقای قربانی هم همیشه رفت و آمد آن‌ها بود. با پس‌اندازی که داشتند و وامی که گرفتند. پول شان رسید یک بخرند. 🚘 خانواده‌های شان خواستند بهشان قرض بدهند تا ماشین بهتری بخرند، اما دادند با همان پولی که دارند، در سطح خودشان بخرند و از کسی پول .🦋 یک رنو خریدند. حالا دیگر رفت و آمد برای‌شان شده بود. هر چند رنو خیلی قبراق نبود، ولی هر چه بود از موتور بهتر بود.🏍 هر دو داشتند، اما چون زینب خیلی وقت بود که رانندگی نکرده بود، نمی‌توانست پشت بنشیند. روح‌الله می‌کرد که حتماً زینب رانندگی یاد بگیرد تا بتواند هر کجا لازم بود، از پس خودش بر بیاید.💜 🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷 چند باری با هم.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت هشتاد و هشت) کردند، اما باز زینب نمی کرد بدون او پشت بنشیند. که را این طوری دید، گفت:"نه، این جوری تو نمی‌شی. باید یه کار اساسی کرد."☺️ فردای آن روز به خانه آمد و گفت باید یک دو روزه برود.👮‍♂ کارهایش را انجام داد و گفت:"من سه با دوستانم سر اتوبان قرار دارم.🕒 🛣آماده شو با هم بریم اونجا. من با دوستانم رفتم، تو رو بردار برو خونه مامانت. " 🚗 زینب با تعجب فقط به او نگاه کرد. 🧐 روح الله که نگاه را دید، گفت:"چیه؟چرا اون جوری نگاه می کنی؟ نکنه می خوای فکر کنم که تو نمی تونی راننده بشی؟! 😳 خیلی می ترسید، اما می دانست که اگر این کار را نکند، الله دیگر ماشین را دستش نمی دهد. 🚙 با هم سوار ماشین شدند. روح الله خیلی عادی برخورد می کرد تا ترس بریزد.😟 به محل قرار که رسیدند، گفت:"خب من همین جا با دوستانم قرار دارم. بیا بشین پشت فرمون.☺️ از همین اتوبان آزادگان بنداز برو خونه مامانت، ببینم چه کار می کنی!بهت نمی زنم.📱 هر وقت خودت رسیدی، بهم زنگ بزن!" زینب سعی می کرد خونسرد برخورد کند و طوری نشان بدهد که اصلا نیست، اما واقعا نگران بود و نمی دانست می تواند از پسش بر بیاید یا نه. 🙁 روح الله پیاده شد و زینب پشت فرمان نشست. موقع خداحافظی روح الله گفت:"سعی کن با سرعت پنجاه تا بری. با پنجاه تا بری، خدای نکرده کنی، هیچی نمی شه، خودم می آم رو می دم."☺️💚 بعد هم کرد و رفت. 🖐 زینب گفت و راه افتاد. به تمام های او کرد و خود را به خانه پدرش رساند. وقتی رسید، زنگ زد به حسین وگفت بیاید کند تا ماشین را پارک کند. وقتی حسین آمد با دیدن زینب پشت فرمان تعجب کرد و گفت:"پس کو روح الله؟!" 😳 الله_مأموریته. من خودم اومدم. باور نمی کرد. "واقعا خودت اومدی؟ تو که می ترسیدی بشینی پشت فرمون! روح الله چه جوری بهت کرده ماشین داده دستت؟ اگه می زدی به کسی چی؟"🤨 زینب از پیاده شد و همان طور که لبخند می زد، گفت:"حالا که هیچی نشد. این قدر بهم اعتماد به داد، خیلی اومدم. "☺️🦋 زینب گرفت و خبر رسیدنش را داد. روح الله گفت:"می دونستم که می تونی. "😌 🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷 دوروز بعد.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯