وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت هشتاد و هفت)
همین تمرینها هم...
باعث شده بود که به راحتی بتواند #انگلیسی صحبت کند. در اجلاس عدم تعهد که در سال ۱۳۹۱ در #ایران برگزار شد، از او به عنوان مترجم استفاده کردند. تسلط به #زبان_عربی هم بعدها خیلی به دردش خورد.🇮🇷🔠
حدود یک ماهی بود که منتظر بودند #حقوق کارمندیش وصل شود. هر پیامی که به تلفنش میآمد، به خیال اینکه واریز حقوقشان است، هر دو به سمت #گوشی میدویدند. 📱اما با دیدن #پیام_تبلیغاتی به رفتار خودشان میخندیدند. 😅
بالأخره حقوقشان را ریختند. زینب در #آشپزخانه مشغول شستن ظرف ها بود که به گوشی روحالله پیام آمد. از همان آشپزخانه گفت:" برات #پیام اومد. چک کن ببین کیه!"
روحالله که دراز کشیده بود و #تلویزیون نگاه میکرد، 📺 گفت:" ولش کن، حتماً بازم تبلیغاته. "
_ حالا تو نگاه کن، شاید #تبلیغات نباشه.
_ باشه، حالا نگاه میکنم.
زینب از آشپزخانه نگاه کرد و دید هنوز دراز کشیده. سرش را تکان داد و #مشغول کارش شد. داشت چایی دم میکرد که روحالله با خوشحالی، بلند داد زد: " زینب، بیا اینجا رو ببین!"😲
زینب #سرش را از آشپزخانه بیرون آورد و گفت:" چیه؟! چرا داد میزنی؟ "😳
روحالله گوشیاش را به طرف او گرفت و گفت:" بعد از سه سال #حقوق_دانشجویی، بالأخره حقوق کارمندی گرفتم. "🤗
زینب با #خوشحالی از آشپزخانه بیرون آمد.
_ بالأخره ریختن، هی بهت میگم بلند شو گوشیت و چک کن! مبارک باشه.🌸
بعد از وصل شدن حقوقشان، اولین کاری که کردند، رفتن و یک #دفترچهٔ_خمس گرفتند.📒 روحالله سال خمسی اش را روز #تولدش گذاشت تا فراموش نکند. بنا بر درآمد و خرج و مخارج و قسط هایی که داشتند، #خمس_شان خیلی ناچیز بود. اما مقید بود حتماً همان کم را هم پرداخت کند.💚
حقوقشان وصل شده بود و کمی هم پسانداز داشتند. بعد از کمی بالا و پایین کردند به این نتیجه رسیدند که یک #ماشین بخرند.🚙
حال پدر روحالله رو به بهبود بود، اما باز هم نیاز به #مراقبت و توجه داشت. هر هفته به او سر میزدند، اما #طولانی بودن مسیر خیلی اذیت شان میکرد.
آقای قربانی هم همیشه #نگران رفت و آمد آنها بود. با پساندازی که داشتند و وامی که گرفتند. پول شان رسید یک #رنو بخرند. 🚘
خانوادههای شان خواستند بهشان #پول قرض بدهند تا ماشین بهتری بخرند، اما #ترجیح دادند با همان پولی که دارند، در سطح خودشان بخرند و از کسی پول #قرض_نگیرند.🦋
یک رنو خریدند. حالا دیگر رفت و آمد برایشان #سادهتر شده بود. هر چند رنو خیلی قبراق نبود، ولی هر چه بود از موتور بهتر بود.🏍
هر دو #گواهینامه داشتند، اما چون زینب خیلی وقت بود که رانندگی نکرده بود، نمیتوانست پشت #فرمان بنشیند.
روحالله #اصرار میکرد که حتماً زینب رانندگی یاد بگیرد تا بتواند هر کجا لازم بود، از پس خودش بر بیاید.💜
🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷
چند باری با هم....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت هشتاد و هشت)
#تمرین کردند، اما باز زینب #جرئت نمی کرد بدون او پشت #فرمان بنشیند. #روح_الله که #اوضاع را این طوری دید، گفت:"نه، این جوری تو #راننده نمیشی. باید یه کار اساسی کرد."☺️
فردای آن روز به خانه آمد و گفت باید یک #مأموریت دو روزه برود.👮♂ کارهایش را انجام داد و گفت:"من #ساعت سه با دوستانم سر اتوبان#امام_رضا قرار دارم.🕒 🛣آماده شو با هم بریم اونجا. من با دوستانم رفتم، تو #ماشین رو بردار برو خونه مامانت. " 🚗
زینب با تعجب فقط به او نگاه کرد. 🧐 روح الله که نگاه #متعجبش را دید، گفت:"چیه؟چرا اون جوری نگاه می کنی؟ نکنه می خوای فکر کنم که تو نمی تونی راننده بشی؟! 😳
خیلی می ترسید، اما می دانست که اگر این کار را نکند، #روح الله دیگر ماشین را دستش نمی دهد. 🚙
با هم سوار ماشین شدند. روح الله خیلی عادی برخورد می کرد تا ترس #زینب بریزد.😟 به محل قرار که رسیدند، گفت:"خب من همین جا با دوستانم قرار دارم. بیا بشین پشت فرمون.☺️ از همین اتوبان آزادگان بنداز برو خونه مامانت، ببینم چه کار می کنی!بهت #زنگ نمی زنم.📱 هر وقت خودت رسیدی، بهم زنگ بزن!"
زینب سعی می کرد خونسرد برخورد کند و طوری نشان بدهد که اصلا #نگران نیست، اما واقعا نگران بود و نمی دانست می تواند از پسش بر بیاید یا نه. 🙁
روح الله پیاده شد و زینب پشت فرمان نشست. موقع خداحافظی روح الله گفت:"سعی کن با سرعت پنجاه تا بری.
با پنجاه تا بری، خدای نکرده #تصادف کنی، هیچی نمی شه، خودم می آم #خسارتش رو می دم."☺️💚
بعد هم #خداحافظی کرد و رفت. 🖐
زینب #بسمالله گفت و راه افتاد. به تمام #توصیه های او #عمل کرد و خود را به خانه پدرش رساند. وقتی رسید، زنگ زد به حسین وگفت بیاید #کمکش کند تا ماشین را پارک کند. وقتی حسین آمد با دیدن زینب پشت فرمان تعجب کرد و گفت:"پس کو روح الله؟!" 😳
#روح الله_مأموریته. من خودم اومدم.
#حسین #اولش باور نمی کرد.
"واقعا خودت اومدی؟ تو که می ترسیدی بشینی پشت فرمون! روح الله چه جوری بهت #اعتماد کرده ماشین داده دستت؟ اگه می زدی به کسی چی؟"🤨
زینب از #ماشین پیاده شد و همان طور که لبخند می زد، گفت:"حالا که هیچی نشد. #اتفاقا این قدر بهم اعتماد به #نفس داد، خیلی #راحت اومدم. "☺️🦋
زینب #تماس گرفت و خبر رسیدنش را داد. روح الله گفت:"می دونستم که می تونی. "😌
🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷
دوروز بعد....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯