وقتی شهید محمدکرمی به خواستگاری‌ام آمد، من دختری 16 ساله بودم و محمد یک سال از من بزرگ‌تر بود. بعد از ازدواجمان، خداوند به ما یک دختر داد. پس از آن بود که محمد به خدمت سربازی رفت و در حال خدمت بود که دومین فرزندمان که پسر بود متولد شد. دوران سربازی‌اش که تمام شد در یکی از بیمارستان‌های اصفهان مشغول کار شد و به مجروحان جنگی کمک می‌کرد. به دلیل تلاشی که برای خدمت به رزمندگان زخمی داشت مورد توجه مدیران بیمارستان قرار گرفته بود. آن‌ها از محمد خواسته بودند هنگام کمک به مجروحان لباس پرستاری بپوشد. محمد طاقت دیدن جراحت‌های رزمندگان را نداشت و گاهی با دیدن شدت جراحت‌ها غش می‌کرد. در بیمارستان پارچه‌ای سفید به او داده بودند که هنگام کار تنش می‌کرد و می‌گفت که این لباس سفید کفن من است که مادرش وقتی این حرف را شنید خیلی گریه‌کرد. بعد از آن ما هم مانع رفتنش به بیمارستان شدیم که بعد از دوماه دیگر به بیمارستان نرفت. محمد بعد از گرفتن کارت پایان‌ خدمتش داوطلبانه راهی جبهه شد. او در اولین اعزامش 45 روز در جبهه بود. به دوستانش گفته بود که می‌خواهد مدت ماندنش را ۴۵ روز دیگر تمدید کند. من در همه آن مدت چشم انتظار محمد بودم که ۴۵ روز دوم ماندن او در جبهه هم تمام شد. قرار بود که ۵ روز بعد از آن به خانه برگردد و من برای آمدنش لحظه شماری می‌کردم که خبر شهادتش را آوردند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398