eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
589 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از همرزمان حسین آقا که یک کاسب بازاری بود بعد از شهادت حسین آقا برای ما تعریف می کرد: قبل از عملیات وقتی با حسین آقا خداحافظی کردیم مشخص بود که دیگر از عملیات زنده بر نمی گردد و با اثابت خمپاره به پهلویش به شهادت رسید و ما پیکرش را بردیم زیر یک درخت نخل گذاشتیم تا بتوانیم بعدا به عقب منتقل کنیم. دشمن حمله کرده بود و ما نمی توانستیم پیکر شهدا را با خودمان به عقب بیاوریم. و آن قسمت را دشمن تصرف کرده بود بخاطر همین حسین آقا آنجا ماند. و بچه های ما عقب نشینی کردند. و گاهی برادرای رزمنده داوطلب می شدند که بروند و پیکر شهدا را بیاورند اما چون در تیررس دشمن بودند نمی توانستند جلو بروند و شهدا را بیاورند. شهادت ۱۳۶۱/۳/۳ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
محمد همیشه می گفت باید برویم قدس را آزاد کنیم بعدا بیائیم. من هم گریه می کردم و می گفتم: می خواهی بروی و مرا با یک بچه دختر تنها بگذاری!؟ در جوابم گفت: تو تنها نیستی، اینجا قرآن و خدا را داری! محمد همان یک سری که به جبهه رفت دیگر برنگشت که من مجبور شدم با یک بچه چهار ؛ پنج ماهه بروم خانه ی پدرم زندگی کنم و تا دوازده سال با مادرم زندگی می کردم. هشت سال بعد زمانی که اسرا آزاد شدند پدر و مادرم به مشهد رفته بودند و ما تا آن زمان فکر می کردیم محمد اسیر شده است بخاطر همین مادرم وقتی خبر آزادی اسرا را می شنود از مشهد برای محمد یک پارچه پیرهنی سوغاتی می خرد و با خود می آورد. ولی بعد که پسر عمویم از اسارت آزاد شد و آمد و خبر شهادت محمد را داد آن پارچه پیرهنی هم تا مدتها گوشه ی طاقچه ی اتاق افتاده بود و نمی دانم آخرش هم آن پارچه چه شد. چند سال بعد از خبر شهادت محمد به لطف خدا توانستیم یک خانه مستقلی بسازیم تا من و دخترم در آن راحت زندگی کنیم. شهادت : ۱۳۶۱/۳/۳ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
همسرم همزمان سکته مغزی و قلبی کرده بود. دو بار سکته کرد، که بار دوم به کما رفت. ما هر روز به بیمارستان می رفتیم. دکترهایش می گفتند: بروید دعا کنید. ما امیدی به زنده ماندن ایشان نداریم! یکی از عروس هایم به من گفت: برو بهشت زهرا(سلام الله علیها) سر مزار حسین و انجا توسل کنید. سر مزار پسر شهیدم حسینعلی رفتیم؛ آنجا خیلی گریه کردم که از خود بی خود شدم. موقع برگشت به حسینعلی گفتم: حسین جان دکترها پدرت را جواب کرده اند، دوست دارم برگشتم منزل خبر خوشی بشنوم. وقتی رسیدیم منزل از بیمارستان زنگ زدن و گفتند: همسرتان به هوش آمده و می گوید: حسین رو بگوئید بیاید. دکترش می گفت حسین کدامتان است؟ پدرتان کارش دارد.گفتیم: حسین شهید شده است. دکترش می گفت: پس ایشان شفا گرفته است چون ما قطع امید کرده بودیم و همه ی دستگاه ها را می خواستیم باز کنیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حَسَنَ بْنَ عَلِی الْمُجْتَبی #سلام_امام_کریمم ای همه دار و ندارم #یاحسن سر
حسین آقا خیلی انسان خوش اخلاق و با محبتی بود. و یک فرد مومن و با تقوایی بود. ایشان جزو انتظامات نماز جمعه تهران بود.‌ اهل دعای کمیل بود و شبهای جمعه در مراسم دعای کمیل شرکت می کرد. به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد و شبها نماز شب می خواند و در نماز و عبادت و در کار خیر کوتاهی نمی کرد.‌ همیشه صله ارحام می کرد و به دیدن اقوام و فامیل می رفت و احوال آنان را جویا می شد که بی خبر حالشان نماند. بسیار با حجب و حیا ومردمدار بود. مردی نبود که صدایش را بر روی کسی بلند کند. در مسائل احکام دین هم بسیار دقت داشت. به لقمه نان حلال اهمیت می داد. هیچ وقت افراط و تفریط نمی کرد که مثلا رفیق باز باشد و اوقات فراقتش را برود با رفیق بگذراند و به خانواده کمتر اهمیت بدهد؛ هر چیزی را آدابش را به وقت به جای می آورد. دوست و رفیق جای خود و خانه و خانواده هم جای خود. خسیس نبود و در وقت خود خرج می کرد. احترام همسایه ها را داشت و در ساختمان آرام و بی صدا رفت و آمد می کرد که همسایه ها اذیت نشوند. و از چشم و گوش و زبانش مراقبت می کرد که به گناه آلوده نشوند. مردی زحمت کش بود و بسیار پر انرژی و پرتلاش بود. مسئولیت پذیر بود و اگر کاری را قبول می کرد درست انجام وظیفه می کرد. و یک وبژگی خاص اخلاقی که داشت این بود که خیلی با گذشت بود؛ اگر کسی حرفی می زد گذشت می کرد و یک کلمه جواب نمی داد؛ من می گفتم: چرا سکوت کردی و جواب ندادی؟ می گفت: خدایی که بالای سر همه ما می باشد خودش می داند وی چه کاره است و خبر از دل بندگانش دارد.‌ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
زمانی که حسین آقا به جبهه رفت و به شهادت رسید و دوازده سال هم مفقودالاثر بود. خیلی سختی کشیدیم. ما اوایل هنوز مستاجر خانه ی برادر شوهرم بودیم و یک دختر بچه ی یک ساله داشتم. ما در یک اتاق دوازده متری در طبقه ی پائین زندگی می کردیم. وقتی حسین آقا می خواست اعزام شود. برادر شوهرم می گفت: اگر ممکن است به اتاق طبقه ی بالا بروید تا ما طبقه ی پائین را رنگ و روغن کنیم.‌ من هم به حسین آقا گفتم: حالا که شما داری به جبهه می روی من یک زن تنها چطور این اسباب و اثاثیه رو به طبقه ی بالا ببرم؟ گفت: خدا بزرگ است. استاد نقاشی که آمده بود ساختمان را رنگ کند به حسین آقا گفت: حسین آقا اصلا نگران نباشید ما خودمان کمک می کنیم و اسباب و اثاثیه ی خانمت را جابجا می کنیم. ما مدتی طبقه ی بالا زندگی کردیم. برادرشوهرم یک روز گفت: این خانه خرابه شده است و ما می خواهیم بنایی کنیم باید خانه را تخلیه کنیم. ما هم به خانه ی آن یکی برادرشوهرم که یک اتاق ده متری داشت به ما داد نقل مکان کردیم. چند سال هم آنجا زندگی کردیم و بعد حسین آقا نیم دانگ مغازه داشت فروختیم و یک خانه خریدیم و به خانه خودمان اسباب کشی کردیم و رفتیم و مستقر شدیم. در آن سالهای سختی که هنوز همسرم مفقوالاثر بود همه به من می گفتند چرا در تهران با یک بچه ی کوچک تنها ماندی و به اصفهان نمی روی که پیش پدر و مادرت زندگی کنی؛ می گفتم: من ازدواج نکردم که با یک بچه برگردم کنار پدر و مادرم زندگی کنم. باید یاد بگیرم خودم روی پای خودم بایستم و پای زندگی همسر شهیدم بمانم و فرزندمان را بزرگ کنم. که شرمنده شهیدم نشوم. و یک بنده خدایی هم می گفت: بگذارید هر طور که راحت است زندگی کند. دوست داشتم در زندگی شهیدم بمانم و از امانتی اش مراقبت کنم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
من و شهید فصیحی دخترخاله و پسرخاله بودیم. همسرم متولد دستجرد اصفهان بود، اما خانواده‌اش برای ادامه زندگی به روستای اسفینا در نزدیکی اصفهان رفته بودند. ما هم اصالتاً دستجردی و ساکن روستای ازوار در نزدیکی اصفهان بودیم. حسن‌آقا ۱۸ ساله بود که برای خواستگاری به خانه ما آمدند. ما به درخواست آن‌ها جواب مثبت دادیم و خیلی زود مراسم عقد و عروسی ما برگزار شد و زندگی مشترک ما در یک اتاق در خانه پدرشوهرم شروع شد. مدت زیادی طول نکشید که همسرم برای کار به تهران آمد و در کار خشکبار که بیشتر همشهری‌هایمان فعال هستند، شروع به کار کرد. همسرم اتاقی در خانه خاله‌اش در یکی از محله‌های تهران اجاره کرد و زندگی ما ادامه پیدا کرد تا اینکه اولین دخترمان متولد شد. امور زندگی ما به خاطر اینکه مستأجر بودیم، خیلی سخت می‌گذشت. مدتی که گذشت تصمیم گرفتیم که به روستای خودمان برگردیم. همسرم آنجا با برادرش حسین مغازه آجیل‌پزی دایر کردند. آن‌ها به جز برادری خیلی با هم رفیق بودند برای همین کسب و کارشان خیلی رو به راه شد. از طرفی زندگی آرام و بهتری داشتیم و مدتی که گذشت دختر دوم ما هم متولد شد. پدرشوهرم قطعه زمینی در اختیارمان گذاشت که شروع به ساخت خانه کردیم. خانه در حال آماده شدن بود و ما در یکی از اتاق‌هایش ساکن شده بودیم که همسرم آماده رفتن به خدمت سربازی شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شهید یدالله احمدی پسر دایی پدرم بود. ولی من هیچ وقت ایشان را ندیده بودم تا زمانی که به خواستگاری من آمد. من آن زمان یک دختر یازده ساله بودم و هیچ شناختی از ایشان نداشتم اما مورد تائید پدرم بود و می گفت: پسر بسیار خوب و همه چی تمام است، ما به خواستگاری آقا یدالله جواب مثبت دادیم. یادم است روز خواستگاری یک دانگ و نیم خانه مهریه برای من نوشتند. که بعد از شهادتش از طرف بنیاد هفتاد هزار تومان بعنوان مهریه برای من آوردند. من بخاطر اینکه سن و سالی هم نداشتم و خیلی باحجب و حیا بودم خجالت می کشیدم با آقا یدالله هم‌کلام شوم یا حتی کنارش بنشینم. آنقدر خجالتی بودم که مادرم می گفت چرا با یدالله صحبت نمی کنی!؟ می گفتم: من خجالت می کشم شما از طرف من با ایشان صحبت کنید؛ بعد از مراسم بله برون عقد کردیم و دوماه بعد آقا یدالله برای خدمت سربازی به جبهه اعزام شد. و کلا ما شش ماه بود که عقد کرده بودیم که در جبهه به شهادت رسید و فقط زمانی که به مرخصی می آمد ما همدیگر را میدیدم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
صبح بود و من بیخبر از همه جا به منزل عمویم رفتم تا کمک زنعمویم نانوایی کنیم. آن روز یک دلشوره ی عجیبی تمام وجودم را در برگرفته بود و خیلی غصه دار و ناراحت بودم اما به روی خودم نمی آوردم؛ همین طور که داشتیم با زنعنویم نانوایی می کردیم یک دفعه متوجه شدیم یک نفر با بلندگو در محله دارد اعلام می کند که یدالله احمدی شهید شده است و قرار است تشییع شود. آقا یدالله اهل روستای دستچاه بود و ما اهل روستای برکان بودیم و چون یدالله در روستای برکان هم فامیل زیاد داشت خبر شهادتش را اعلام کردند من هم تا اسم یدالله را شنیدم سریع چادرم را روی سرم انداختم و بسمت منزل خودمان دویدم؛ وقتی وارد منزل شدم دیدم چند نفر از فامیل آنجا حضور دارند من همین طور بهت زده به آنها نگاه می کردم و گریه می کردم و اصلا نمی خواستم این خبری را که شنیده بودم باور کنم. مادرم و عموهایم مرا دلداری می دادند و می گفتند آرام باش و سرو صدا نکن. بعد از آن وقتی به منزل پدرشوهرم رفتیم دیدم آنها دارند عزاداری می کنند من ساکت بودم و گریه نمی کردم یک نفر به من گفت چادر روی سرت بکش و آهسته گریه کن تا کمی دلت آرام بگیرد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یدالله وقتی به مرخصی می آمد گاهی همراه پدر و مادرم به منزلشان به استقبالش می رفتیم و گاهی هم که قسمت نمی شد من به دیدارش بروم خود آقا یدالله به منزل ما می آمد. آقا یدالله زمان هایی که در منزل ما مهمان بود بقدری با محبت بود که بیکار نمی نشست و به صحرا می رفت تا در کار کشاورزی به پدرم کمک می کند و پدرم از اینکه یدالله اینقدر دلسوز و کاری و زرنگ بود از ایشان خیلی راضی بود. یک روز که با آقا یدالله بودیم برایم از آرزوهایش می گفت؛ از اینکه آرزو دارد دو فرزند بنام محمد و فاطمه داشته باشد؛ اما قسمتش نشد که بماند و فرزند دار شود ولی بعد از شهادتش برادر کوچکترش به خواستگاریم آمد و ما ازدواج کردیم و خداوند به ما سه فرزند دختر عطا کرد که نام یکی را به یاد شهیدمان فاطمه گذاشتیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
سلام خدا بر شهیدان راه حق 🌷🍃 ای شهدا التماس دعای فرج و زیارت و شفاعت و شهادت 🤲 دستگیرمان باشید که ا
به محمد آقا می گفتند: زن و بچه داری به جبهه نرو !! می گفت: تازه منکه زن و بچه دارم باید بروم؛ چون وقتی شهید بشم در آینده فرزندم را ببینند می گویند پسر فلان شهید است یا خانمم را ببینند می گویند: همسر شهید است؛ و اسم و رسم و راه و هدف مرا را زنده نگه می دارند. ولی آنهایی که زن و بچه ندارند کسی هم درست یادشان نمی کند. یادمه یک روز عمویش نیز که خودشان پدر شهیدعلی فصیحی هستند گفته بود محمد آقا زن و بچه داری نروجبهه؛ عموجان برای خانوادت سخته تنها می مانند؛ محمد آقا در جواب می گوید: درست است که اذیت می شوند ولی عمو اگر زن و بچه ام نبودند انگار نه انگار که من به دنیا بودم و از دنیا رفتم؛ آنها که باشند یاد من هم فراموش نمی شود. باراول که رفت جبهه در عملیات بیت المقدس مجروح شد و برگشت؛ گفتیم که حتما دیگر به جبهه نمی رود؛ مادرش می گفت: محمدجان مادر دیگر بس است و به جبهه نرو؛ می گفت: مادر جان تا زمانیکه این جنگ هست من میروم. همان روزها یکی از همشهری ها بر اثر برق گرفتگی فوت کرد وقتی شب محمدآقا آمد و برایش گفتم که فلانی فوت کرده است؛ گفت: ببین اگر قرار باشد برای آدم اتفاقی بیافتد همین جاهم اتفاق می افتد پس تا جنگ هست من به جبهه می روم . بعداز مجروحیتش یکبار بهم گفت: حاج خانم این دفعه بر گردم جبهه باید شهید بشوم؛ چون خودم از خدا خواستم. زمانی که در دل شب مجروح شده بودم در خاک جبهه خرمشهر و تشنگی به من فشار آورده بود می گفتم: خدایا نمی خواهم اینبار شهید شوم چون فکر نمی کردم منم واقعا لیاقت شهادت را داشته باشم؛ دلم می خواهد که بر گردم و از همه حلالیت طلب کنم و درست و حسابی خداحافظی کنم و بیایم جبهه و بعد شهید شوم. و اصلا فکر نمی کردم شهادت به سراغ من هم بیاید . کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
محمدرضا یک هفته قبل از اینکه به شهادت برسد به جبهه شرهانی اعزام شد. آن سالها امکانات مخابراتی به این صورت امروزی نبود و هر کس راه دور می رفت خیلی سخت می شد از حال و روزش خبردار شد. ماهم قبل از شهادتش از وقتی رفته بود جبهه از احوال ایشان بی خبر بودیم. محمدرضا بعنوان تک تیرانداز به منطقه عملیاتی شرهانی و فکه رفته بود و در آنجا دشمن پاتک سختی انجام می دهد و منطقه را زیر آتش خود قرار می دهد. و محمدرضا آنجا ترکش می خورد و مجروح می شود. یکی از همرزمانش تعریف می کرد: محمدرضا تا پای آمبولانس آمد به او گفتم: تو هم مجروح شدی بیا به عقب برگردیم تا زخمت را پانسمان کنند. گفت: نه من حالم خوب است چیز مهمی نیست شما بروید. بعد از اینکه ما آمدیم خط دست دشمن می افتد. محمدرضا سه ماه مفقودالاثر شد و همه ی ما فکر می کردیم که ایشان زنده است و اسیر شده است. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بعد از سه ماه انتظار در اوایل مرداد ماه سال ۱۳۶۵ خبر دادند پیکر محمدرضا همان جایی که مجروح شده بوده در کانال فکه پیدا شده است وپلاکش را در جیبش پیدا کرده بودند. ولی کاملا در آفتاب سوزان تابستان جنوب سوخته بود و تبدیل به اسکلت شده بود. بعد از پیدا شدن پیکر آن را به پزشکی قانونی بردند و بعد از بررسی اعلام کردند شهید محمدرضا قائم مقامی بر اثر تیر خلاص به شهادت رسیده است. و محمدرضا شب ۲۴ اردیبهشت ۱۳۶۵ بعد از یک هفته حضور در جبهه شرهانی و فکه به فیض عظیم شهادت نائل گردید. و روز خاکسپاری فقط توانستم یک لحظه صورتش را درون قبر مشاهده نمایم و طوری شده بود که بخاطر آفتاب سوختگی اصلا نمی شد دست به صورتش گذاشت. ولی من صورتش را شناختم خود محمدرضا بود. و پیکر پاکش با همان لباس هایی که برتن داشت در تاریخ ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۵ به خاک سپرده شد و در آرامگاه ابدیش در آغوش خالقش آرام گرفت. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398