eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
589 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از همرزمان حسین آقا که یک کاسب بازاری بود بعد از شهادت حسین آقا برای ما تعریف می کرد: قبل از عملیات وقتی با حسین آقا خداحافظی کردیم مشخص بود که دیگر از عملیات زنده بر نمی گردد و با اصابت خمپاره به پهلویش به شهادت رسید و ما پیکرش را بردیم زیر یک درخت نخل گذاشتیم تا بتوانیم بعدا به عقب منتقل کنیم. دشمن حمله کرده بود و ما نمی توانستیم پیکر شهدا را با خودمان به عقب بیاوریم. و آن قسمت را دشمن تصرف کرده بود بخاطر همین حسین آقا آنجا ماند. و بچه های ما عقب نشینی کردند. و گاهی برادرای رزمنده داوطلب می شدند که بروند و پیکر شهدا را بیاورند اما چون در تیررس دشمن بودند نمی توانستند جلو بروند و شهدا را بیاورند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
‍ ‍ سری دوم که حسین آقا به جبهه اعزام شد کلا دوازده روز در جبهه بود.‌ عملیات آزاد سازی خرمشهر را در پیش رو داشتند. قبل از عملیات حسین آقا از جبهه به منزل تماس گرفته بود که بگوید امشب عملیات دارند ولی من آن روز منزل نبودم به امامزاده یحیی علیه السلام در خیابان پانزده خرداد رفته بودم که نذرم را ادا کنم. روز سوم خرداد ۱۳۶۱ خرمشهر آزاد می شود و حسین آقا در آزادسازی خرمشهر هنوز شهید نشده بود. فردا شب آن روز دشمن پاتک می کند فرمانده اشان به بچه ها رزمنده می گوید: چند نفر داوطلب می خواهیم که بروند جلوی پیش روی دشمن را بگیرند. حسین آقا که جزو خط شکن ها بود داوطلب می شود و به همراه ده الی دوزاده نفر از همرزمانش به خط میزنند و همه ی آن ها  به شهادت می رسند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
محمد وقتی شهید شد حدود پانزده سال مفقود الاثر بود. زمانی که پیکر پاکش به وطن بازگشت گفتند شهید را در گلستان شهدای اصفهان به خاک بسپارید ولی من مخالفت کردم چون ما در روستای کوهان زندگی می کردیم و اگر شهید را به گلزار شهدای اصفهان می بردند رفت و آمد برای ما سخت می شد. ما در روستا یک امامزاده داریم که آن زمان محوطه امامزاده هنوز مثل حالا آباد نبود و پر از تیغ و خشت و گلی بود بخاطر همین یک بنده خدایی می گفت چرا می خواهید شهیدتان را ببرید اینجا دفن کنید جای خوبی نیست ولی من گفتم: اینجا بهتر است شهر برای ما راهش دور است و رفت و آمد سخت است. شورا و دهیار روستا هم گفتند: شهید باید همینجا در روستا دفن شود. و این شد که همه راضی شدند تا شهید در محوطه امامزاده علی ابن موسی علیه السلام به خاک سپرده شود و الحمدلله از برکت خون شهدا پس از مدتی مردم  امامزاده را بازسازی کردند و آنجا هم مانند بقیه ی امامزاده ها آباد شد و حالا مزار چند شهید در امامزاده است و مزار این شهدای والامقام زیارتگاه عاشقان به شهید و شهادت می باشد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
‍ #مزار_شهید #ازلسان_همسر_معزز #شهید_دفاع_مقدس #محمد_آقابابایی محمد وقتی شهید شد حدود پانزده سال
سالی که همسرم به جبهه اعزام شد دخترم تازه چهارماهش شده بود. محمد قبل از عید رفت بسیج و برای جبهه ثبتنام کرد و دهم فروردین ۶۱ به جبهه اعزام شدند. بعد از رفتنشان زمزمه عملیات بیت المقدس شد. از روستای کوهان سه نفر بودند که قرار بود با هلیکوپتر به کردستان اعزام شوند. همسرم و پسر عمویم با شهید ملک باصری بودند که همسرم همان سری اول اعزام به جبهه شهید شد و پسر عمویم اسیر شد. بخاطر اینکه عملیان بیت المقدس شروع شده بود محمد و همرزمانش را به اهواز برده بودند و به کردستان نرفتند. بعد از شهادت محمد یک نامه از ایشان بدست ما رسید که قبل از شهادتش نوشته بود که ما به کردستان نرفتیم ما را به اهواز آوردند. محمد در همان عملیات در منطقه شلمچه به شهادت می رسد اما کسی نبود که پیکرش را به عقب منتقل کند به همین دلیل ما فکر می کردیم اسیر شده است ولی پسر عمویم که بعد از هشت سال اسارت به وطن بازگشت تعریف کرد: حمله دشمن خیلی سنگین بود. محمد با چند متر فاصله از من داشت سنگر می کند که ناگهان یک خمپاره آمد و مستقیم کنار محمد فرود آمد و یک ترکش بزرگ خورد به سر محمد و از آن طرف سرش بیرون زد و شروع کرد از سرش خون برود. ما تا رفتیم محمد را بلند کنیم بفرستیم عقب یک دفعه دیدیم بعثی ها بالای سرمان ایستادند و ما چاره ای جز تسلیم نداشتیم و به اسارت نیروی دشمن در آمدیم. ولی من دیدم که محمد همانجا شهید شد. هشت سال طول کشید تا خبر قطعی شهادت محمد را بفهمیم و حدود پانزده سال طول کشید تا پیکر مطهرش پیدا شود و به وطن بازگردد. وقتی پارهای استخوان محمد را آوردند همان ترکشی که پسر عمویم می گفت به سرش اصابت کرده بود روی جمجمه ی شهید پیدا بود و جای ترکش مشخص بود. و پیکر محمد در روز ۲۸ صفر روز رحلت حضرت محمد "صل الله علیه و آله وسلم" تشییع شد و در امامزاده علی ابن موسی "علیه السلام" روستا به خاک سپرده شد.‌ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
محمد همیشه به یاد مستضعفین و نیازمندان بود. یک رادیو قبل از رفتنش خریده بود وقتی می خواست به جبهه برود به من گفت اگر شهید شدم این رادیو را به یک مستضعف بدهید ولی چون تا چند سال شهادتش مشخص نبود و مفقودالاثر شد آن رادیو هم خراب شد و من بعدا یک رادیو نو خریدم و بردم از طرف شهید به یک نیازمند هدیه دادم . یک درخت انگور هم در حیاط منزل پدرش کاشت و گفت: من این درخت انگور را می کارم اگر انگور داد انگورهایش را بین مستضعفین تقسیم کنید. ولی آن درخت انگور هم در نبود محمد خشک شد و من بعدا در حیاط منزل خودمان یک درخت انگور و یک درخت انجیر کاشتم و الحمدلله به ثمر رسید و هر ساله میوه که می دهد بین همه تقسیم می کنیم و به برکت اینکه این دو درخت را به یاد محمد کاشتیم خیلی میوهایش شیرین و ناب است. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#شعرتقدیم_به_روح_پاک_شهید ازابتدای حضورم درانتظارتو هستم غمت نشسته به دوشم که داغدارتوهستم کنار ع
از آنجایی که من به یاد می آورم من و محمد از زمان کودکی همبازی همدیگر بودیم و به عنوان پسر عمه و دختر دایی رابطه خانوادگی نزدیکی داشتیم. درهمان سالها، فامیل همیشه می گفتند: که آخر محمد داماد خانواده ما می شود. سالها بعد که بزرگتر شدیم و کم کم به رسم فامیل؛ زمان ازدواج فرا رسید عمه ام، مادر محمد، به محمد پیشنهاد داده بود که اگر مایل هستی برای تو دختردایی ات را در نظر گرفته ام و می خواهم او را برایت خواستگاری کنم. پس از موافقت محمد در سال 1353 ما به نامزدی همدیگر درآمدیم و من نشان شده محمد شدم. 4 سال بعد در سال 1357 ما به طور رسمی به عقد یکدیگر در آمدیم. محمد در همان سالها علاقه ی شدیدی به امام و آرمان های انقلاب داشت و در دوران عقدمان به زیارت امام خمینی رحمت الله علیه رفتیم که یکی از خاطرات فراموش نشدنی من از آن دوران است. بعد از یکسال مراسم عروسی ما برگزار شد و زندگی مشترک خود را آغاز و حدود دوسال و نیم در کنار هم زندگی کردیم. ثمر ازدواج ما یک فرزند پسراست. اما محمد دل بستگی چندانی به دنیای مادی نداشت و با وجود علاقه شدیدش به فرزندمان جهاد در راه حق را ترجیح داد و در تاریخ 1360/12/20 5 در پادگان الغدیر اصفهان دوره های آموزشی جهت اعزام را آغاز کرد. بعد از اتمام دوره های آموزشی، محمد بازگشت و تعطیلات عید را در کنار هم بودیم. پس از آن همسرم در تاریخ 1361/1/15 راهی مناطق جنوب شد. او در عملیات بیت المقدس (آزادی خرمشهر) از ناحیه سینه مجروح شد. محمد در بیمارستان بهشتی شیراز بستری شد و پس از 20 روز از بیمارستان به خانه بازگشت اما قبل از بهبودی کامل در تاریخ 1361/4/15 احساس مسولیت نسبت به اسلام و کشور او را راهی جنگ و دفاع از ناموسش کرد. پس از یکماه دلاوری و رشادت در جبهه ی حق محمد در تاریخ 1361/5/15 در عملیات رمضان در منطقه شرق بصره در سن 27 سالگی شربت شیرین شهادت را نوشید و به دیدار معشوق شتافت و پیکر پاکش مفقودالاثر شد تا اینکه بعد از 15 سال چشم انتظاری های پدرومادرش و من وفرزندم به وطن بازگشت وپس از تشییع پرشکوه در بهشت محمد در جوار همرزمانش آرام گرفت. ازابتدای حضورم درانتظارتو هستم غمت نشسته به دوشم که داغدارتوهستم کنار عکس توماندم، توسبزبودی و من هم که در تدارک دیدار خود، کنار تو هستم مگرنه اینکه تو از من،من از تبارتو هستم مگر دعایت نکردم، سفر بدون خطر باد چه شد که باز نگشتی که بیقرار توهستم به دوش میکشد این دل سکوت محض غزل را تو باشی و بسرایند که یادگار تو هستم هزار مرتبه گفتند که مرگ برده تورا نیز سیه بپوشم ازین پس که سوگوارتو هستم دلم به لرزه درآمد زمان،زمان عجیبیست هنوز هم به امیدی در انتظار تو هستم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
وقتی شهید محمدکرمی به خواستگاری‌ام آمد، من دختری 16 ساله بودم و محمد یک سال از من بزرگ‌تر بود. بعد از ازدواجمان، خداوند به ما یک دختر داد. پس از آن بود که محمد به خدمت سربازی رفت و در حال خدمت بود که دومین فرزندمان که پسر بود متولد شد. دوران سربازی‌اش که تمام شد در یکی از بیمارستان‌های اصفهان مشغول کار شد و به مجروحان جنگی کمک می‌کرد. به دلیل تلاشی که برای خدمت به رزمندگان زخمی داشت مورد توجه مدیران بیمارستان قرار گرفته بود. آن‌ها از محمد خواسته بودند هنگام کمک به مجروحان لباس پرستاری بپوشد. محمد طاقت دیدن جراحت‌های رزمندگان را نداشت و گاهی با دیدن شدت جراحت‌ها غش می‌کرد. در بیمارستان پارچه‌ای سفید به او داده بودند که هنگام کار تنش می‌کرد و می‌گفت که این لباس سفید کفن من است که مادرش وقتی این حرف را شنید خیلی گریه‌کرد. بعد از آن ما هم مانع رفتنش به بیمارستان شدیم که بعد از دوماه دیگر به بیمارستان نرفت. محمد بعد از گرفتن کارت پایان‌ خدمتش داوطلبانه راهی جبهه شد. او در اولین اعزامش 45 روز در جبهه بود. به دوستانش گفته بود که می‌خواهد مدت ماندنش را ۴۵ روز دیگر تمدید کند. من در همه آن مدت چشم انتظار محمد بودم که ۴۵ روز دوم ماندن او در جبهه هم تمام شد. قرار بود که ۵ روز بعد از آن به خانه برگردد و من برای آمدنش لحظه شماری می‌کردم که خبر شهادتش را آوردند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
همسرم همزمان سکته مغزی و قلبی کرده بود. دو بار سکته کرد، که بار دوم به کما رفت. ما هر روز به بیمارستان می رفتیم. دکترهایش می گفتند: بروید دعا کنید. ما امیدی به زنده ماندن ایشان نداریم! یکی از عروس هایم به من گفت: برو بهشت زهرا(سلام الله علیها) سر مزار حسین و انجا توسل کنید. سر مزار پسر شهیدم حسینعلی رفتیم؛ آنجا خیلی گریه کردم که از خود بی خود شدم. موقع برگشت به حسینعلی گفتم: حسین جان دکترها پدرت را جواب کرده اند، دوست دارم برگشتم منزل خبر خوشی بشنوم. وقتی رسیدیم منزل از بیمارستان زنگ زدن و گفتند: همسرتان به هوش آمده و می گوید: حسین رو بگوئید بیاید. دکترش می گفت حسین کدامتان است؟ پدرتان کارش دارد.گفتیم: حسین شهید شده است. دکترش می گفت: پس ایشان شفا گرفته است چون ما قطع امید کرده بودیم و همه ی دستگاه ها را می خواستیم باز کنیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
من وقتی حسنعلی شهید شد تا سه الی چهارسالی مشکی می پوشیدم. یه مادر شهیدی بود هر وقت من و میدید می گفت: چرا همش لباس سیاه می پوشی برو این لباسا رو عوض کن. منم دوست نداشتم لباس مشکی رو از تنم در بیارم. تا اینکه یه شب خواب دیدم پشت یه ماشین تویوتا نشستم و حسنعلی هم روبروم نشسته و می خواهیم باهم بریم گلزار شهدای روستا؛ حسنعلی یه نگاه به من انداخت و به من گفت: چرا روسری مشکی سرت کردی؟ گفتم: خب داریم میریم گلزار شهدا بخاطر این سرم کردم. حالا اونشب هم در خواب یادم بود که حسنعلی شهید شده و عکس و مزارش در گلزار شهدا هستش پیش خودم می گفتم: الان میریم اونجا و مزار و عکس خودشو میبینه من چی بهش بگم. در این فکر بودم که چی جوابشو بدم که بیدار شدم و بعد از دیدن این خواب دیگه لباس مشکی نپوشیدم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
محمد وقتی شهید شد حدود پانزده سال مفقود الاثر بود. زمانی که پیکر پاکش به وطن بازگشت گفتند شهید را در گلستان شهدای اصفهان به خاک بسپارید ولی من مخالفت کردم چون ما در روستای کوهان زندگی می کردیم و اگر شهید را به گلزار شهدای اصفهان می بردند رفت و آمد برای ما سخت می شد. ما در روستا یک امامزاده داریم که آن زمان محوطه امامزاده هنوز مثل حالا آباد نبود و پر از تیغ و خشت و گلی بود بخاطر همین یک بنده خدایی می گفت چرا می خواهید شهیدتان را ببرید اینجا دفن کنید جای خوبی نیست ولی من گفتم: اینجا بهتر است شهر برای ما راهش دور است و رفت و آمد سخت است. شورا و دهیار روستا هم گفتند: شهید باید همینجا در روستا دفن شود. و این شد که همه راضی شدند تا شهید در محوطه امامزاده علی ابن موسی علیه السلام به خاک سپرده شود و الحمدلله از برکت خون شهدا پس از مدتی مردم  امامزاده را بازسازی کردند و آنجا هم مانند بقیه ی امامزاده ها آباد شد و حالا مزار چند شهید در امامزاده است و مزار این شهدای والامقام زیارتگاه عاشقان به شهید و شهادت می باشد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حسین آقا زمانی که فرزندمان هنوز به دنیا نیامده بود نیت داشت برای اعزام به جبهه ثبت نام کند. اما با اصرار های من و اطرافیان این کار را با تاخیر انداخت تا زمان مناسب تری برود. و بعد از اینکه دخترمان به دنیا آمد و تقریبا سه ؛ چهارماهش بود به جبهه اعزام شد و مدتی آنجا بود و به مرخصی آمد. مجدد دو ماه گفت: من می خواهم به جبهه بروم، گفتم: مرا با یک بچه ی کوچک در این شهر غریب تنها نگذارید؛ من نمی خواهم تنها بمانم خیلی سخت است. و اصرار داشتم که بماند. اما حسین آقا گفت: شما چه اصرار کنید و چه اصرار نکنید من می روم چون خواب آقا امام زمان "ارواحنا له الفداه" را دیدم که مرا دعوت کرده است. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حسین آقا زمانی که فرزندمان هنوز به دنیا نیامده بود نیت داشت برای اعزام به جبهه ثبت نام کند. اما با اصرار های من و اطرافیان این کار را با تاخیر انداخت تا زمان مناسب تری بتواند برود. و بعد از اینکه دخترمان به دنیا آمد و تقریبا سه ؛ چهارماهش بود به جبهه اعزام شد و مدتی آنجا بود و به مرخصی آمد. مجدد دو ماه بعد گفت: من می خواهم به جبهه بروم، گفتم: مرا با یک بچه ی کوچک در این شهر غریب تنها نگذارید؛ من نمی خواهم تنها بمانم خیلی سخت است. و اصرار داشتم که بماند. اما حسین آقا گفت: شما چه اصرار کنید و چه اصرار نکنید من می روم چون خواب آقا امام زمان "ارواحنا له الفداه" را دیدم که مرا دعوت کرده است و من باید بروم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398