حفظ آثار شهدای دستجرد
#شروع_زندگی_مشترک
#ازلسان_همسر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسنعلی_احمدی
من و حسنعلی نوه عموی همدیگر هستیم. وقتی با خانوادش به خواستگاریم آمدند من سیزده سال داشتم و حسنعلی شانزده سالش بود. یکسال نامزد بودیم و حدود یکسال هم عقد بودیم و من هنوز شانزده سالم نبود که زندگی مشترکمان را در یک خانه ایکه برادرشوهرم با خانوادش هم آنجا زندگی می کردند آغاز کردیم. مراسم عروسی ما فقط یکم چاووش خوانی کردند و یک مهمانی ساده برگزار کردیم. قبل از عروسی ما پسر(حاج محمدعلی) که باهم فامیل بودند تازه به شهادت رسیده بود براهمین مراسم عروسی ما بی سرو صدا برگزار شد. و قدیم زیاد رسم نداشتند دختر و پسر و برای خرید عقد و عروسی به بازار ببرند. معمولا بزرگترها یه سری هدایا تهیه می کردند و برا عروس و دامادها می بردند.دو سال بعد هم خدا یه فرزند پسر به ماعطا کرد. و زندگی سراسر پر مهر و محبت ما سه سال دوام آورد و حسنعلی دل به عشق خدا بست و شهادت که سعادت ابدیست را انتخاب کرد و سفری بی بازگشت را آغاز کرد و دیدار ما به قیامت افتاد.
#نشانه_های_شهادت
ما تو سه سالی که با حسنعلی باهم زندگی کردیم. حسنعلی همش تلاش می کرد که یجورایی من و برای شهادتش آماده کنه اما تا میومد حرف شهید و شهادت بزنه من ناراحت می شدم و می گفتم: چرا این حرفا رو می زنی من طاقت شنیدنش را ندارم. یبار می گفت:
من موقعه سربازیم شده ولی از خداخواستم قبل از رفتنم خدا یه بچه ای بهمون عطا کنه که تو تنها نباشی که من خیالم راحت باشه. یه دفعه هم می گفت: من دوبار خواب دیدم که با همین لباسهای بسیجی به هجله ی عروسیم رفتم. و تعبیر خوابش را از یه روحانی پرسیده بود و روحانی هم گفته بود تو شهید می شوی. اما چون من ناراحت میشدم از اینکه حسنعلی به من بگوید قرار است شهید بشود حسنعلی یجور دیگه ای به من فهموند که تعبیرش خوابهایش چه بوده است. به من می گفت: حاج آقا گفت: تو شهید میشی ولی حالا که خوابت و پس گفتی شهید نمیشی؛ یه مرتبه هم به من می گفت: اگر من رفتم جبهه و شهید شدم بزار زندگیت همینجور بمونه یه وقت خودتو اذیت نکنی؛ من هم می گفتم: این حرفا رو نزن چرا از این حرفا میزنی. حتی وقتی بسیجی بود قبل از ازدواجمان به مادرش گفته بود من و زود زن بدید اگر نه برم جبهه دیگه بر نمی گردم. من می خوام زود ازدواج کنم و زود بچه دار بشم که یه یادگاری بعد از خودم تو دنیا داشته باشم و خانوادشم بخاطر اینکه این حرفا رو می شنیدند حسنعلی رو تو سن شانزده سالگی به منزل ما برای خواستگاری آوردند و می خواستند زود زنش بدند که دلبستگی پیدا کنه و از حال و هوای شهادت دورش کنند اما سرنوشت حسنعلی با شهادت نوشته شده بود و حتی با ازدواجش هم تغییری پیدا نکرد.
#سه_سال_زندگی
تازه یه ماه از بهار زندگی ما گذشته بود که حسنعلی برای کار به تهران رفت و من که تازه عروس بودم یه ماهی انتظار کشیدم تا از تهران بازگشت. وقتی آمد یه مدتی سر زندگی بود و مجدد مجبور بود برای کار به تهران برگردد و تا دوسال به همین منوال گذشت. و همیشه بخاطر کار تو راه تهران و اصفهان بود. بعد از دوسال هم موقع سربازیش فرا رسیده بود و مجبور بود به سربازی برود و چون جنگ بود باید به جبهه اعزام میشد. و
حسنعلی در تیرماه ۱۳۶۵ برای خدمت سربازی به جبهه رفت و چهارم دی ماه همان سال هم به شهادت رسید حسنعلی حدود شش الی هفت ماه خدمت کرد که به شهادت رسید. البته قبل از ازدواج هم دو الی سه بار بسیجی به جبهه اعزام شده بود و از زمانی که به سربازی رفت یادم هست سه تا چهل و پنج روز خدمت کرد و دوبار هم به مرخصی آمد که هر بار ۱۵ روز مرخصی بود. و این سه سالی که زندگی مشترک ما طول کشید زیاد در کنار هم نبودیم و ایشان همیشه در حال کسب روزی حلال برای خدمت به خانواده و جهاد در راه خدا بود. و زندگی ما عمر کوتاهی داشت. و حتی فرصتی پیش نیامد که یکبار با هم به مسافرت برویم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#شعرتقدیم_به_روح_پاک_شهید ازابتدای حضورم درانتظارتو هستم غمت نشسته به دوشم که داغدارتوهستم کنار ع
#خواستگاری
#ازلسان_همسر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_حیدری
از آنجایی که من به یاد می آورم من و محمد از زمان کودکی همبازی همدیگر بودیم و به عنوان پسر عمه و دختر دایی رابطه خانوادگی نزدیکی داشتیم. درهمان سالها، فامیل همیشه می گفتند: که آخر محمد داماد خانواده ما می شود. سالها بعد که بزرگتر شدیم و کم کم به رسم فامیل؛ زمان ازدواج فرا رسید عمه ام، مادر محمد، به محمد پیشنهاد داده بود که اگر مایل هستی برای تو دختردایی ات را در نظر گرفته ام و می خواهم او را برایت خواستگاری کنم. پس از موافقت محمد در سال 1353 ما به نامزدی همدیگر درآمدیم و من نشان شده محمد شدم. 4 سال بعد در سال 1357 ما به طور رسمی به عقد یکدیگر در آمدیم.
#شروع_زندگی_مشترک
محمد در همان سالها علاقه ی شدیدی به امام و آرمان های انقلاب داشت و در دوران عقدمان به زیارت امام خمینی رحمت الله علیه رفتیم که یکی از خاطرات فراموش نشدنی من از آن دوران است. بعد از یکسال مراسم عروسی ما برگزار شد و زندگی مشترک خود را آغاز و حدود دوسال و نیم در کنار هم زندگی کردیم. ثمر ازدواج ما یک فرزند پسراست. اما محمد دل بستگی چندانی به دنیای مادی نداشت و با وجود علاقه شدیدش به فرزندمان جهاد در راه حق را ترجیح داد و در تاریخ 1360/12/20 5 در پادگان الغدیر اصفهان دوره های آموزشی جهت اعزام را آغاز کرد. بعد از اتمام دوره های آموزشی، محمد بازگشت و تعطیلات عید را در کنار هم بودیم.
#حماسه_جهاد_شهادت
پس از آن همسرم در تاریخ 1361/1/15 راهی مناطق جنوب شد. او در عملیات بیت المقدس (آزادی خرمشهر) از ناحیه سینه مجروح شد. محمد در بیمارستان بهشتی شیراز بستری شد و پس از 20 روز از بیمارستان به خانه بازگشت اما قبل از بهبودی کامل در تاریخ 1361/4/15 احساس مسولیت نسبت به اسلام و کشور او را راهی جنگ و دفاع از ناموسش کرد. پس از یکماه دلاوری و رشادت در جبهه ی حق محمد در تاریخ 1361/5/15 در عملیات رمضان در منطقه شرق بصره در سن 27 سالگی شربت شیرین شهادت را نوشید و به دیدار معشوق شتافت و پیکر پاکش مفقودالاثر شد تا اینکه بعد از 15 سال چشم انتظاری های پدرومادرش و من وفرزندم به وطن بازگشت وپس از تشییع پرشکوه در بهشت محمد در جوار همرزمانش آرام گرفت.
#شعرتقدیم_به_روح_پاک_شهید
ازابتدای حضورم درانتظارتو هستم
غمت نشسته به دوشم که داغدارتوهستم
کنار عکس توماندم، توسبزبودی و من هم
که در تدارک دیدار خود، کنار تو هستم
مگرنه اینکه تو از من،من از تبارتو هستم
مگر دعایت نکردم، سفر بدون خطر باد
چه شد که باز نگشتی که بیقرار توهستم
به دوش میکشد این دل سکوت محض غزل را
تو باشی و بسرایند که یادگار تو هستم
هزار مرتبه گفتند که مرگ برده تورا نیز
سیه بپوشم ازین پس که سوگوارتو هستم
دلم به لرزه درآمد زمان،زمان عجیبیست
هنوز هم به امیدی در انتظار تو هستم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398