همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌷 #قسمت دویست و نهم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #شهید محمود صیفوری طغرالجردی ( قسمت چ
🌷🌷 و دهمین قسمت (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) محمود صیفوری طغرالجردی ( قسمت پنجم ) شهادت و آخرین وداع : خواهر شهید ☆مادر از حال پسرعموهایم، محمّدرضا و محمّدجواد، پرسید. گفت: «شنیده ام رضا زخمی شده و در بیمارستان بستری است. محمّدجواد را هم دیده ام حالش خوب بود. ید الله، پسر عمو دیگرمان هم زخمی شده و در بیمارستانی بستری است». آن شب خوابید و صبح زود از خانه بیرون رفت. ما هم به مدرسه رفتیم. احمد تا شب بر نگشت و دو سه روزی به همین منوال سپری شد. احمد صبح زود از خانه بیرون می رفت و تا شب بر نمی گشت. مادر که همچنان نگران بود یک روز صبح دوباره از حال محمود جویا شد و پرسید: «آیا حال او خوب است؟» این بار احمد گفت: «محمود زخمی شده و در بیمارستانی در شهر اراک بستری است. من الآن به سپاه می‌روم تا شاید بتوانم شماره تلفنی از آنجا پیدا کنم و با او تماس بگیریم». ☆صبح روز قبل از تشییع‌جنازه وقتی که احمد از خواب بیدار شد، دوباره پدر و مادر از او درباره محمود پرسیدند و او گفت: «حالش خوب است». دوباره از خانه بیرون رفت ولی این بار قبل از ظهر، با یک موتور سیکلت برگشت و به داخل اتاق رفت. دنبال چیزی می‌گشت. من ناخود آگاه به او گفتم: « دنبال چیزی می گردی؟ از محمود عکسی می خواهی؟» که او با خنده در جواب گفت: « نه این چه حرفی است که می زنی؟ یک بار که گفتم محمود زخمی شده و الان در بیمارستانی در اراک بستری است». من هم گفتم: «نه تو راستش را به من نمی گویی و حتماً اتفاقی افتاده است». احمد که ناآرام به نظر می رسید، گفت: «موتور را از کسی قرض گرفتم، می‌روم آن را پس می دهم و زود بر می گردم». رفت و تا صبح روز بعد که تشییع‌جنازه شهدا بود، به خانه برنگشت.  ☆عصر همان روز پدر و مادرمان خیلی نگران بودند. با هم به خانه‌ی پدربزرگ رفتند و وقتی خواسته بودند به خانه برگردند، مادربزرگ اصرار کردند که بمانند و به ما هم خبر دهند که به آن جابرویم. ما هم به خانه‌ی پدر بزرگ رفتیم. همان عصر که در خانه‌ی پدربزرگ بودیم، گویا چند نفر از طرف سپاه به در خانه‌ی ما آمده بودند تا خبر شهادت محمود را بدهند، وقتی دیده بودند کسی در خانه نیست از همسایه ها پرس و جو کرده و به خانه‌ی پدربزرگ آمدند. در آنجا بدون این‌که کسی متوجه شود، مادربزرگم از پاسداران خواسته بودکه فعلاً به پدر ومادرم چیزی نگویند تا خودشان کم‌کم آن‌ها را باخبر کنند. سرشب که همه‌ی ما دور هم نشسته بودیم، ناگهان دایی شیخ حسین که همان موقع از قم رسیده بود، وارد خانه شد. ما خیلی تعجب کردیم. ☆دایی اوّل از همه با مادر دیده بوسی و احوال پرسی کرد و به او گفت: «خدا صبرتان دهد». مادر هم در جواب گفت: «خدا عمرتان دهد». دایی با پدر رو بوسی کرد که ناگهان پدرم شروع به گریه کرد و همه ما به گریه افتادیم. واقعاً شبِ تلخی بود. ادامه دارد... منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال تلگرامی و ایتای همسفران دیارطغرالجرد 🌷 https://eitaa.com/Yareanehamra