همسفران دیار طغرالجرد
🌹🌷 قسمت نهم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #زندگی نامه شهید حسین احمدی : [ قسمت آخر ] تیر
🌹🌹 قسمت دهم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) نامه شهید احمد امیر سبتکی 🌷 نام پدر: حسین جان (محمّد) نام مادر: جواهر امیرسبتکی تاریخ تولد:1/1/1340 محل تولد: روستای سبتک از توابع بخش طغرالجرد وضعیت تأهل: مجرد شغل: بسیجی تاریخ شهادت:2/8/1362 محل شهادت: مریوان والفجر ۴ عملیات: والفجر4 محل دفن: گلزار شهدای روستای سبتک   شهید احمد امیر سبتکی : شهید احمد امیرسبتکی در اوّل فروردین ۱۳۴۰ در روستای سبتک از توابع بخش طغرالجرد، در خانواده‌ای مذهبی و با اصالت به دنیا آمد. احمد اولین فرزندی بود که خداوند به این خانواده بخشید و از آنجا که فرزندان پیش از او در طفولیت و به دلیل بیماری فوت کرده بودند، او جایگاه ویژه‌ای در خانواده و بستگان پیدا کرده بود.  دوران کودکی با سرعت می‌گذشت و قد کشیدن احمد در مقابل چشمان پدر و مادر، شادی و شعف آن‌ها را دوچندان می‌کرد. تحصیلات خود را تا مقطع سوم راهنمایی در طغرالجرد سپری کرد. وی از هوش و استعداد خدادادی برخوردار بود ولی حوادث پس از انقلاب، او را بر آن داشت تا به‌جای مدرسه و دانشگاه سلاح بردارد. بر این باور بود که اگر دین و کشور از تعدی دشمن در امان باشد، فرصت درس خواندن مهیا می‌شود. که در خانواده‌ای مذهبی رشد کرده بود، در مجالس و محافل مذهبی حضوری فعال داشت. انسانی خوش‌مشرب، مؤدب و با عفت کلام بود که نفوذ کلام زیادی داشت، هنوز حلاوت تعارف‌های خالصانه‌ی او برای پذیرش مهمان، در خاطر دوستان و رفقا مانده است. 《خواب وصال فرزند》 راوی: یکی از بستگان شهید : مادر شهید چندین بار برای من تعریف کرد، مرتبه‌ی آخری که احمد می‌خواست به جبهه برود، او و پدر چندان راضی نبودند. یک شب مادر خواب می‌بیند که احمد را داماد کرده است. صبح با اضطراب از خواب بلند می‌شود و از دوستان احمد، جویای حالش می‌شود. همگی اظهار بی اطلاعی می‌کنند.  مادر، خواب را برای روحانی محل تعریف می‌کند و ایشان در کمال ناباوری، نامه ی خداحافظی احمد را تقدیم مادر می‌کند. نامه ای که احمد قبل از رفتنش نوشته بود و به روحانی داده و گفته بود: « وقتی که من رفتم نامه را برای پدر و مادرم بخوانید». مادرش می‌گفت: «همان لحظه، پر کشیدنش را حس کردم». راوی خاطرات: جانباز پاسدار، عباس امیر سبتکی 《شرط رفتن》 روز اعزام از پادگان کرمان، فرمانده به قامت کوتاه احمدایراد گرفت و گفت: «چون قدت کوتاه است نمی توانی اعزام شوی». او هم پرسید: «در چه صورت می توانم به جبهه بروم؟». سوله ای با ارتفاع زیاد همان نزدیکی ها قرار داشت و لنگه کفشی بالای آن افتاده بود. فرمانده گفت: «اگر توانستی آن کفش را برایم بیاوری با ما می آیی». اوبا شجاعت و سرعت بالا و چالاکی، کفش را پایین آورد. طوری که فرمانده دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشت و با اعزام او موافقت کرد. ادامه دارد... ❤️https://eitaa.com/Yareanehamra🌷