🌴 #یازینب...
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊 فصل اول..(قسمت چه
🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل اول..(قسمت پنجم)🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین اسير عراقي چشمهايش را به زمين دوخته بود. حسين اما بـا چنـان سـماجتي چشم دوخته بود به پشت پلكهاي فرو افتادة او كه سرانجام سرش را بـالا آورد و چشم در چشم او شد. حالا توجهش جلب شده بود. حسين بعد از مكثي طـولاني گفت: فقط تو ميتواني به آنها كمك كني! من ترجمه كردم و همراه اسير عراقي با تعجب و انتظار به لبهاي حسين خيـره شدم. آزادت ميكنم بروي. به آنها بگو ما مردمان بدي نيسـتيم امـا از يـك وجـبِ خاكمان هم نميگذريم. خرمشهر را پس ميگيريم اما نميخـواهيم خـونين شـهر شود... برو به آنها بگو تسليم شوند و به هر حال، اين وضعيت خيلي بهتر از مردن است. همين! هنوز ترجمة حرفهايش را تمام نكرده بـودم كـه سـرنيزهاش را درآورده و بـه سوي اسير عراقي رفت و چشمهاي او از وحشت گرد شد. حسين جلو رفت و بند پوتيني را كه دور دستهاي او با گرههاي كور بسته شده بود، بريد. حواس عراقـي ديگر به من نبود. به دستش نگاه كرد و به حسين كه حالتي جدي اما تشويق كننده داشت. اسير عراقي لبهاي خشك داغمه بستهاش را چند بار آرام به هم زد. انگـار براي گفتن حرفي ترديد داشت. بعد از چند لحظه، شمرده و آرام پرسيد: تـو كـي هستي؟ پيش از آنكه من جمله اش را ترجمه كنم، حسين فهميد و جواب داد حسـين، حسين خرازي؛ فرماندة تيپ امام حسين. عراقي براي اولين بار مستقيم به من نگاه كرد و بـه اسـلحه اي كـه در دسـت داشتم و به عباس كه همراه حركات دست و سر ميگفت: ولش ميكنيد برود؟ به همين سادگي؟ ميدانيد چه قدر خطر دارد؟ بعد آرام برگشت، پشت به ما كرد و راه افتاد. با چنان حالتي ميرفت كه انگار هر لحظه منتظر ضربهاي از پشت سر بود. كمي كه دور شد با چرخشـي، ناگهـان روبه ما برگشت. جوري كه بخواهد ما را در حال نشانه رفتن پشتش غافلگير كند، اما حسين مشغول صحبت با بيسيم بود و من داشتم رفتن او را نگـاه مـيكـردم و عباس غرغركنان از شيب خاكريز بالا ميرفت. حسين، با يك دست گوشي بيسيم را گرفته بود و با دستي ديگر سعي داشـت قمقمهاش را از كمر باز كند. كه كرد و بعد آن را پرت كرد طرف اسـير عراقـي و گفت «بگير.» عراقي ميان زمين و هوا قمقمه را گرفت، لحظهاي نگاهش كرد و بعـد خميـده اما سريع به سوي شهر دويد، چنانكه گويي از مرگ فرار ميكند. خورشيد روي خط افق ميانِ انبوه ابرهاي سرخ شـناور بـود. عبـاس از پشـت ضدهوايي پايين آمد. انگشتها و عضلات بازويش آشكارا از خسـتگي مـيلرزيـد. چند ساعتي بود كه براي ايجاد يك خط آتـش يكسـره شـليك كـرده بـوديم. دو هليكوپتر افتاده بود اما منطقه حساس شده بود. شدت آتش روي سرِ ما بـي سـابقه بود. عباس گفت: «كار خودش را كرد. گراي دقيقِ ضدهوايي و فرمانـدة تيـپ را داده به توپخانه شان. عباس اصرار داشت از آنجا برود. اما او از صبح مانده بود و همـان دو گـوني شن را سنگر فرماندهي كرده بود. و به وسيلة بيسيم با ديگران در ارتباط بود. پيكها پشت سر هم پياده يا با موتور ميآمدند، خبر ميدادند و دستور ميگرفتند. بچه هـا در شلمچه هنوز با تانكها درگير بودند و نيروهاي سمت گمرك ميگفتند: نااميدي شجاعشان كرده است. ميگفتند: بيشتر از پانزده هزار نفر در شهر هستند و اگر انگيزة جنـگ از آنهـا گرفته نشود، كار سختتر از اين خواهد شد... هوا داشت رو به تاريكي ميرفت. وقت اذان مغرب بود.حسين كـه در همـين يكي دو ساعت آشكارا كم حرف و بيقرار شده بود، آستينش را بالا زد تا وضـو بگيرد كه صدايي دور، همهمة گلوله ها و شليك را شكست. الله اكبر، دخيل الخميني... حسين سرآسيمه از خاكريز بالا رفـت. دوربـين را مقابـل چشـمها گرفـت و چهرهاش براي لحظه اي شكفته شد. كنارش ايستادم؛ دوربين را بي هيچ كلامي امـا با لبخندي گشوده، به من داد. نگاه كردم تا چشم كار ميكرد سـتوني از سـربازان عراقي بود كه زير پيراهنهاي سفيدشان را به علامت تسليم بـالاي سرشـان تكـان ميدادند و پيشاپيش همه، همان اسير اخموي لجباز بود. آتش سبك شد. مقاومت دشمن درهم شكست. ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---