eitaa logo
کتاب علی بی خیال زندگی نامه شهید علی حیدری
33 دنبال‌کننده
20 عکس
4 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل سوم..( قسمت اول)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین علی برادر کوچکتر من بود، بیشتر وقت ها قبل از مسجد سری به من می زد، آن روز بعد از مسجد آمد خانه ما، احساس کردم حال خوشی ندارد یک مقدار دارو دستش بود گفتم علی چطوری؟ بلا دوره! گفت چیز مهمی نیست رفتم خانه کسی نبود آمدم اینجا به پیشانیش دست زدم دیدم تب بالایی دارد فوری پاشویه کردم به ناچار شب خانه ما ماند. شوهرم جبهه بود ایشان حمید حیدری هستند از بچه های مسجد و از دوستان بسیار نزدیک آ سید اکبر میر محمدی، ما یک اتاق داشتم و یک دختر دو ماهه. علی گفت من در بالکن می خوابم. خلاصه با لطف خدا تب علی را پایین آوردم. علی خوابید صبح که شد گفتم علی مواظب دخترم باش تا من سرکوچه بروم و دو تا نان بگیرم صبحانه بخورم. وقتی برگشتم دیدم بچه بغل جاری من است و گریه می کند از علی هم خبری نبود گفتم پس علی کجاست گفت من فکر کردم داداشت هست با صدای بچه آمدم اینجا. بعد از گذشت نیم ساعت علی نفس زنان برگشت. با کلی ابراز شرمندگی. گفتم علی کجا بودی با این حال بیماری کجا رفتی؟ گفت شرمنده به کسی قول داده بودم دیدم بچه خواب است گفتم زود بروم و بر گردم. باید می رفتم وفای به عهد دستور دین ماست. امر به معروف هم به شیوه علی حالات خاصی داشت یک روز وقتی علی عازم جبهه بود من و مادرم ایشان را بدرقه کردیم مادرم با قرآن و آب به بدرقه آمد. در آستانه در بودیم و از زیر قرآن رد شد کمی از موی مادرم از زیر چادر پیدا بود علی پیشانی مادر را بوسید و چادرش را به جلو کشید بله این است امر به معروف سرباز امام زمان (عج). یادم هست علی چهارده یا پانزده ساله بود توی منزل بحثی شد و کار به بدگویی در مورد یکی از همسایه ها رسید در همین گیر و دار بود که علی با لباس خانه به خیاط رفت و شروع کرد دوچرخه بازی اون هم در وسط زمستان های آن موقع تهران. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل سوم..( قسمت دوم)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین پدر و مادر آمدند تو حیاط که علی جان بیا تو،بیرون خیلی سرده، مریض می شوی. علی گفت: شما غیبت می کنید تا وقتی غیبت می کنید من توی خانه نمی آیم. خلاصه این قدر پافشاری کرد که پدر و مادرم گفتند باشه بیا ما دیگه ادامه نمی دهیم. وقتی من سن کمی داشتم علی به من می گفت در مورد مثلا اصفهانی یا تر کها جک خنده دار تعریف می کنی چون در مورد همه اصفهانی یا ترک ها صحبت کردی ، باید بروی از همه کسانی که اصفهانی یا ترک هستند حلالیت بطلبی. به همین خاطر من یاد گرفتم هیچ وقت راجع به شهر خاصی بد گویی نکنم. می گفت: غیبت نکن می گفتم من غیبت نمی کنم راست می گویم. می گفت چون راست می گویی غیبت است. اگر دورغ بگی میشود دروغ غیبت تهمت . این حرفها برای زمانی بود که او هنوز مسجد را نشناخته بود وبنده هم سن کمی داشتم. حمید فلاح می گفت: یک شب برای فعالیت بسیج با علی به مسجد رفتیم. با دوستان ازساعت ۱۰ شب جمع می شدیم. یکی دو ساعت جلسه و قرآن و ... بود. از ۱۲ شب می رفتیم برای ایست بازرسی و نگهبانی. وقتی با علی می خواستیم وارد اتاق بسیج بشویم تعدادی از برادرها که زودتر آمده بودند کفش هایشان به طور نامرتب جلو در ریخته بود. علی با حوصله همه کفش ها را جفت کرد و گفت: الان دقت کن هر کی بره بیرون و برگرده که کفشش رو مرتب می گذارد سر جای خودش. واقعا همین طور شد. من جلو در رفت آمد می کردم می دیدم که بچه ها وقتی وارد می شوندو کفش های مرتب شده را می بییند. کفش خودشان را منظم جفت کرده و کنار کفش های دیگر می گذارند. البته آن شب کسی متوجه نشد این کار حیدری است اما درس خوی برای بنده شد. کونوا دعاه الناس بغیر السنتکم بدون استفاه اززبانتان دیگران را به نیکی دعوت کنید. علی این حدیث را به طور عملی به بنده نشان داد. بخشی از وصیتنامه شهید علی حیدری در مورد شیوه امر به معروف و نهی از منکر است. علی سعی می کرد با عمل خود دیگران را به خوبی ها دعوت کند. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل سوم..( قسمت سوم)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین بیش از حد دوستش داشتم هیچکس این موضوع را نمی دانست شاید خود علی فهمیده بود به روش خودش نمی آورد وقتی رفت جبهه شب تا صبح گریه کردم که برگردد تا یک بار دیگر ببینمش. چون حرف های ناگفته داشتم. صبح که شد دیدم در می زنند. در را که باز کردم علی بود لبخندی زد و گفت خواهر برگشتم. ظاهرا اعزام آن ها عقب افتاده بود. علی با حاج قدرت خدا بیامرز خادم مسجد در آن زمان و حاج رمضان ارتباط خوبی داشت. علیرغم اینکه دل خوشی از برخی بچه های بسیج نداشت به جهت اذیت و آزارها که آن موقع تو مسجد داشتیم تنها کسی که برای تمام آن ها قابل احترام بود علی بود. بعد ازشهادت علی یک روز داشتیم تابلو عکس شهدا را تمیز می کردیم حاج قدرت آمد جلو قاب علی ایستاد نگاهی کرد و آهی کشید و گفت علی یک چیز دیگه ای بود که گفتنی نیست بعد اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و رفت. علی به تمام اعضای خانواده اش علاقه داشت گه گداری هم اگر اختلافی بود که بیشترش مربوط به جبهه رفتن بود. توی دلش نگه می داشت و همیشه خیلی با احترام از آن یاد می کرد. وقتی می خواست خودش رو آرام کنه می گفت: خوب من هم یک تکلیف دارم آخه باید وظیفه ام را انجام بدهم؟ یک روز علی با موتور رکس اکبر آقا رفتند پای منبر حاج آقا حق شناس. من آن شب در مسجد بودم آقا محمد اخوی علی آمد توی مسجد دنبالش می گشت. گفتم علی رفته مسجد حاج آقا حق شناس. اخویش گفت: وقتی امد بگو بیاید خانه پدر و مادر کارش دارند. به محض آمدن گفتم علی از منزل آمده بودند دنبالت گفتند کاریش داریم. علی با عجله می خواست برود اکبر بهش گفت کجا؟ علی جمله قشنگی بهزبان آورد و گفت عشقام توی خونه کارم دارن باید برم بعدا میام. یک عشق وصف ناپذیر بین علی و مادرش بود. یکبار علی بهم گفت می دونستی من قرار بود همزمان با یکی از دوستانم به نام عطا شهید بشم؟ گفتم : نه گفت: مادرم ...مادرم اون می خواست من رو بیشتر ببینه. به همین خاطر یکسال شهادتم عقب افتاد. زمانی که این مطلب را شنیدم دقت کرد و دیدم که عطا در اسفند ۱۳۶۲شهید شده تاریخ گذشت دقیقا یک سال بعد در اسفند ۱۳۶۳ علی شهید شد مادرش همیشه می گفت خدا کنه علی اسیر نشود چون تحمل شکنجه علی را نداشت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل سوم..( قسمت چهارم)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین به زنده بودن شهدا اعتقاد داشت. نه تنها من که خیلی از دوستان یقین داشتند که آن ها را می دید با شهدا ارتباط داشت. حتی به من که از کوچکترین همراهان علی بودم یکشب گفت می خواهی شهدا را ببینی؟ من تعجب کردم مگر می شود شهدا را دید ؟ چیزی نمی گفتم اما محو حرفهای علی بودم.علی گفت اگر می خواهی شهدا را ببینی باید به آیه و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیلء عند ربهم یرزقون اعتقاد داشته باشی اگر واقعا اعتقاد داشته باشی که شهدا زنده اندمی توانی آن ها را ببینی. مانده بودم چه بگویم. می خواستم از خودش سوال کنم که آیا خودش بلافصله گفت: من برخی شهدا را می بینم. یادم هست برای اولین بار مطالبی از شهادت و مقام شهید و آیه شریفه و لا تحسبن... برایم گفت برخی مطالب دیگر را نیزبیان کرد. خیلی ها مثل من یقین داشتند که علی به عین الیقین رسیده حرف های او دانسته هایش نبود بلکه یافته هایش بود. علی با تشویق دوستان اولین تصویر شهید را با سختی کشید بعد از آن شروع به کشیدن عکسهای شهدای محل کرد واقعا برایش سخت بود همیشه می گفت کی نوبت ما می شود تا عکس را بکشند. همزمان کار دیوار نویسی را نیز آغاز کرد یکی از اثرگذارترین دیوارنویسی های علی یک نوشته مهم ازحضرت امام (ره) بود که در پل ورودی اتوبوسهای ترمینال نوشت تا سالها من از دیدن آن لذت می بردم. هر موقع از علی درخواست می کردیم متنی را برای ما بنویسند با صبر و حوصله انجام می داد. علی هم یکی از خاص ترین شهدا بود مانتوانستیم او را بشناسیم. من با علی خلوت های زیادی داشتیم علی سرتاپا نور بود یک شب در مسجد مشغول بود و داشت تصویر یکی ازشهدا رامی کشید و گریه می کرد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل سوم..( قسمت پنجم)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین علی عکس ها را با تمام وجودش با عشق و با نیت می کشید آن شب مرتب اشک می ریخت و زمزمه می کرد و ذکر می گفت معمولا علی وقتی می خواست عکس شهیدی را نقاشی کند قبل ازشروع کاربه عکس شهید خیره می شد و عمیق به آن نگاه می کرد وتو فکر می رفت به چه چیزی فکر می کرد فقط خدا می داند گاهی اوقات می شد که این فکرکردن ها و گناه کردن به عکس شهدا به یک ساعت هم میکشید قرار بود صبح فردا مراسم تشییع یکی ازشهدا را داشته باشیم. علی آمد مسجد.صدایش کردم و عکس آن شهید را دادم به علی. گفتم: علی آقا بسم الله. علی عکس شهید را روی تابلو گذاشت و وسایلش را آماده کرد مثل همیشه اول خیره شد به عکس شهید. من رفتم بیرون و حدود نیم ساعت بعد آمدم دیدم علی هنوز در عکس شهید غرق است برای اینکه حالش را خراب نکنم رفتم و دوباره. شاید چهل دقیقه بعد برگشتم. دیدم علی هنوز دارد به عکس شهید نگاه می کند.این دفعه صدایش زدم و گفتم علی جان فردا مراسم تشییع داریم یک کاری بکن. بعد از اینکه دو سه بار صدایش زدم با کی لبخند و نگاه پر معنی گفت قاسم جان نگاه کن ببین این شهید دارد حرف میزند. ببین از عکسش آمده بیرون دارد با من حرف می زند. ببین چقدر قشنگه منحرف های علی را درک نمی کردم چشم دلم نابینا بود یک نگاهی به او کردم و گفتم علی جان قربانت شوم من کهچیزی نمی فهمم فقط شروع کن که دیر شد علی هم فهمید من چیزی نمی بینم و نمی فهمم کارش را شروع کرد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل سوم..( قسمت ششم)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین مدتی در جبهه کردستان بودم موقع برگشت از جبهه دیدم که علی نواری به صدای خودش به خانواده ما داده بود که به دست من برسانند قبل از آن به مدت شش ماه در منزل ما یک ساعت مانده به نماز و مغرب و عشاء با همدیگر جلسه داشتیم. کتابی را حاج آقا حق شناس به نام ثواب الاعمال و عقاب الاعمال معرفی کرده بود علی به منزل ما آمد و هر شب راجع به مقداری از کتاب با من صحبت می کرد به تعبیری او تلاش می کرد تا من را آدم کند زیاد با هم به جلسه حاج آقا حق شناس می رفتی یکبار از ایشان پرسیدم حاج آقا. چرا شما دائم از غضب خدا صحبت می کنید و از رحمت خدا چیزی نمی فرمائید؟ گفتند: چون اگر رحمت خدا بگم داداش چون آن وقت شما غافل می شوید مراقبت و ترس در وجود شما ازبین می رود. ازقیامت غافل می شوید. من می خواهم در برزخ هم شما خوش باشید. علی این مطلب را خیلی دقت می کرد یادمه هر روز کتاب ثواب الاعمال و عقاب الاعمال را می آورد می خواندیم تا بلکه کمی تغییر در ما ایجاد شود علی گوییبر مرکبی از محبت خدا سوار شد و زود به بالا رسید اما من جا ماندم. یقین دارم که انسان باید اخلاص داشته باشد تا به جاییبرسد علی اخلاص داشت. انسان باید یک استاد داشته باشد تا صیقل پیدا کند. آدمهای اهل نفس انسان را صیقل می دهند علی پیش اهل نفس رفته بود.وقتی وجودت را در اختیار یک انسان خدا رسیده قرار می دهی هم در این دنیا کمک می کنند و هم در آخرت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل سوم..( قسمت آخر)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین علی در جایی از نواری که بهمن داده بود می گوید: آه آه از دست بی حجابی. یک روز از کنار یک دختر بد حجاب رد شدیم. علی سرش پایین بود و گفت به خدا اگر چادر داشتم همین الان سر این دختر می کردم گفت این ها چه بلایی دارند سرما و خودشان می آورند واقعا از این قضیه ناراحت بود و غصه می خورد می گفت اگر زنی چادر به سر داشته باشد گناه نگاه به نامحرم برای کسی است که به او نگاه کرده ولی اگر بد حجاب باشد، گناهش مال خودش است یک روز از خیابان مولوی به سمت خزانه حرکت می کردیم یک زنی با صدای ببند دات حرف می زدنمی دانم شاید داشت فرزندش را دعوا می کرد. شب که برگشتیم علی را دیدم با بدنی که می لرزید وشاید تب داشت پرسیدم چی شده؟ گفت فردا می گویم پرسیدم دیشب چرا این قدر آشفته و پریشان بودی گفت دیروز آن زن که با صدای بلند داشت حرف می زد باعث شد من در دل خودم به او حرف های بدی بزنم وقتی به خودم آمدم دیدم من حق نداشتم درباره آن زن قضاوت کنم این چه کاری بود که کردم؟ خیلی ناراحت شدم لذا بابت قضاوت نابجایی که در مورد آن کردم، خودم راجریمه کردم که سه روز روزه بگیرم و هزار صلوات بفرستم. چون عادت ندارم جریمه هایم را به تاخیربیاندازم نتوانستم با شما صحبت کنم مشغول فرستادن صلوات بودم. علی شبها به ترمینال جنوبمی رفت غذای نیم خورده فقرای کارتن خواب را از آن ها می گرفت و به آن ها ساندویج تمیز می داد علی با تنهایی اخت شده بود می گفت وقتی تو جمع هستی خدا می گوید این سرش شلوغ است وقتی تنها باشی خدا می آید سراغت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت اول)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین شب ها هفته ای یک شب به ترمینال می رفت و به کارتن خواب ها کمک می کرد به آن ها غذا می داد و غذایی را که آن ها ازسطل زباله پیدا کرده و مشغول خوردن آن بود را از آن ها می گرفت و می خورد می گفت و می خورد. می گفت می خواهم این نفس را آدم کنم این نفس باید تربیت شود می خواهم ببینم آن ها چه میکشند بعد به ان ها غذاهایی که خودش تهیه کرده بود را می داد که بخورند می گفت: آه آه کارد به شکمم بخورد. من چگونه می خورم در حالی که بعضی افراد گرسنه اند. اعتقاد داشت کسانی که خداوند دلهاشون رو باز کرده، کسانی بودند که تکلیف را قبل ازسن تکلیف شروع کردند. می گفت: وقتی مریض میشویم حسنش این است که در پیشگاه خدا چیزی برای عرضه داریم مریضی را کفاره گناهان می دانست وقتی با او بودیم احساس می کردی رابطه موسی و خضر بین ما است هر کاری که او می کرد حکمتی داشت. یک بارطرح خیلی قشنگی کشید خیلی جالب بود. یکی از بچه ها آمد و از طرح خیلی تعریف کرد علی با او برخورد بدی کرد بنده خدا رفت به او گفتم: علی خیلی کار بدی کرد چرا با او برخورد کردی او که خیلی از کار تو تعریف کرد. گفت: تعریف او باعث می شد که بت وجود من تقویت شود. برای همین این گونه برخورد کردم تا مغرور نشوم و آن فرد نسبت به من حس پایین بودن نداشته باشد. از جمع پرهیز داشت. متعبد به خواندن نماز اول وقت و به جماعت بود. علی تو مردم بود ولی با مردم نبود برای همین از جمع دوری می کرد. علی به همه حتی به حیوانات هم محبت داشت یادمه برای کنکور درس می خواندیم می رفتیم پارک شهر.در کتابخانه آنجا که خیلی تمیزبود. هر کس داشت کتاب می خواند برای من جذاب بود البته من کتاب نمی خواندم بیشتر مجلات ورزشی را دریک میز آرام می خواندم. بعد هم که تمام میشد می رفتم داخل پارک و منتظر علی می شدم. ناهار هم با خود میبردیم. موقع ناهار شده بود علی آمد داخل پارک و با هم ناهار خوردیم. علی برای گریه ها غذا می انداخت. می گفت گرسنه اند من هم کلا از گربه بدم می آید اگر حیوان دیگری بود مشکلی نداشتم ولی اتز گربه می گفتم علی غذای ما را برای گربه ها ننداز او با شوخی و خنده این کار را می کرد و بعد هم سر این موضوع با هم کشتی می گرفتیم و خیلی خوش می گذشت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت دوم)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین علی به شدت مراقب اعمالش بود.حتی کوچکترین مکروهی انجام نمی داد.شدیداً و حقیقتاً مراقبه داشت. از نامحرم به شدت پرهیز داشت.او حتی از شبهات دوری می کرد.این عامل تعالی روح او بود. سفارش علامه طباطبایی را به خوبی عمل می کرد که می فرماید:برای رسیدن به خدا مراقبه مراقبه مراقبه... واقعاً علی به کمال رسیده بود.روحش بسیار بزرگ شده بود و جسمش تحمل آن را نداشت. برای حالت مراقبه که در وصیت نامه اش٬همه را توصیه به آن کرده٬موارد دیگری را بیان می دارد٬آنجا که می گوید مواظب گوشتان باشید و... علی با چشمش گناه انجام نمی داد.به نامحرم نگاه نمی کرد.با گوشش به غیبت و تهمت و...گوش نمی داد.با زبانش غیبت نمی کرد. همان طور که در وصیت نامه اش آمده: باید اولیای خدا و ائمه را ببیند و این اعضا تا پاک نباشد ٬چطور می شود چشم بصیرت پیدا کند؟ و شرط رسیدن و‌ دیدن را حفظ اعضا بدن اعلام می کند.علی خصوصاً اواخر عمر شریفش خیلی بیشتر اهل مراقبه شده بود. یکی دو سال آخر منزلشان آمده بود نزدیک ما در کوچه پشت خیابان. ما با هم مسجد می رفتیم.من هم از همراهی علی خوشحال بودم.ضمن اینکه ایشان بزرگتر بود و برای من حکم استاد را داشت.من اصلا روی تصمیم و حرفش حرفی نمی زدم. علی از کوچه باریک روبروی منزل ما رفت و آمد می کرد .مقداری راهش دور می شد.بعد از مدتی متوجه شدم علی بی دلیل راهش را دور می کند! گفت:از کوچمون که رد می شوم برخی خانم ها جلو در می ایستند یا می نشینند٬از اینجا رد می شوم تا چشمم به آن ها نیفتد. همیشه توصیه می کرد که شدیدا از نامحرم پرهیز کن تا به درجاتی برسی. خواهرش می گفت:علی زود به زود به من سر می زد چون شوهر من جبهه بود و بچه کوچک داشتم. آن زمان منزل ما چندین اتاق داشت و چندین خانواده زندگی می کردند.روزها خانم ها در حیاط جمع می شدند.اتاق ما پنجره بزرگی به حیاط داشت. وقتی علی می آمد روز روشن پرده ها را می کشید و برق روشن می کرد! می گفت: نمی خواهم خانم های توی حیاط را ببینم. دوستش می گفت:علی بعضی وقت ها خودش را تنبیه می کرد٬نفسش رو ادب می کرد. یه شب توی زمستون که هوا خیلی سرد بود داشتم به سمت ترمینال می رفتم ٬علی حیدری رو دیدم با یه پیراهن داره میاد. مثل چی داشت می لرزید!! گفتم :علی اینجا چکار می کنی؟ چرا توی این سرما لباس تنت نکردی٬مریض میشی ها؟! علی نگاهی کرد و لبخند ملیحی زد و گفت:این نفس من سرکش شده٬این نفس راحت طلب شده٬ بایست حالش جا بیاد! بایستی بفهمه کسانی که پول ندارند لباس گرم بخرند چی می کشند. یه روز تو مسجد داشت پارچه می نوشت و هم زمان یه تابلو پارچه ای دیواری هم می کشید.نمی دونم درونش چه خبر بود.ولی خیلی احساس ناراحتی می کرد. پاسی از شب گذشته بود و هی چرت می زد.گفتم:علی برو یه کم بخواب و استراحت کن. علی گفت:نه.این نفس سرکش خیلی پررو شده.باید حالش رو جا بیارم. رفت پایین تو حیاط قدیم مسجد هنوز حوض داشت. سرش را تا رخ صورتش کرد تو آب و همین جوری آمد بالا ٬تا اذان صبح کار کرد و زیر لب ذکر گفت. سعید منافی می گفت:یک شب در بالکن مقر تیپ ذوالفقار توی پادگان دوکوهه خوابیده بودیم.علی گفت بیا قول به هم بدهیم که اشتباهات همدیگر رو به هم بگیم.تو مواظب من باش.من مواظب تو. گفتم ول کن بابا من مواظب خودم هم نمی تونم باشم چه برسه بخوام مواظب تو باشم. کلی رو مخ من راه رفت و از خوبی های این روش گفت.اینکه از بیرون بهتر عیوب مشخص می شود. می گفت:از درون حبّ نفس وجود دارد و چیزهای دیگر.بالاخره قبول کردم و از ما قول گرفت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
از کارخونه قند‌ مزاحِــم شدم میشھ تو دلتون آب بشم ؟!😎😍🥺...