🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊
#خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃
فصل هفتم..( قسمت نهم )🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
سوله وسطى.فرماندهان دستور دادند تا مینهای ضدتانک را آماده کنیم بچه های دسته مشغول شدند قرار بود مینها را بین نیروهای خودی و دشمن کار بگذاریم تا حمله دشمن را به تعویق بیاندازیم.نماز جماعت را هرطور بود در سوله خواندیم. آنها که حاضر ،نبودند حرف یک روحانی را گوش دهند گفتند بیا برای ما صحبت کن. یک ربع ساعت برایشان صحبت .کردم احساس میکردم بیست قلب عاشق دارند به حرفم گوش میدهند. بعد ناهار که برنج و خورشت بود .آوردند. ناهار را خوردیم. مسئول و معاون دسته رفتند برای تخریب یک پل فرماندهی دسته به علی حیدری .رسید همه او را قبول داشتند. رفتم بیرون سوله دعا خواندم. همه منتظر اعلام حرکت بودند از طرفی دشمن مرتب منطقه را بمباران می.کرد . در حال خواندن دعا بودم که یک خمپاره صد و ده خورد و یک ترکش بزرگ به اندازه کف دست خورد توی عمامهام و سرم را خراشید عمامه ام پرت شد چند متر آن طرفتر و داشت میسوخت، اما من سالم بودم همه داد زدند امداد غیبی امداد غیبی و توی گردان پیچید که امداد غیبی شده عمامه جان یک روحانی را نجات داد! ساعتی بعد تیر دوشکا به پهلوی غزنوی خورد به هم رزمش گفته بود عمامه ام را بگذار روی سینه ام و برو معتقد بود وقتی در زمان قبض روح امام عصر(عج) میآید من هم در کار تبلیغی بوده ام و هم در کاررزمی یک مقدار که فضا آرام شد گفتند نیروها استراحت کنند. تا برای شب آماده باشند. در همین حین یک هواپیما آمد با دوشکا رزمنده ها را میزد همه داخل سوله ها رفتند. بعد که همه داخل سوله ها رفتند یک هواپیمای دیگر آمد. یک راکت زد مستقیم رفت داخل سوله وسطی سوله ای که بچه های دسته ،اشرار یا بهتر بگوییم عرفای بی نشان جمع بودند. این راکت شیمیایی و سیانور بود سیانور به گونه ای است. که با اولین استنشاق کار خود را میکند استفاده از سیانور برای بار اول و آخر در عملیات بدر صورت گرفت. وقتی سیانور میزدند همه شهید میشدند. وقتی راکت وارد سوله شد همه در جا خشکشون زد. من بعداً با ماسک شیمیایی رفتم و آنها را دیدم یکی ایستاده بود، همانطور مانند چوب خشک شده بود! یکی داشت ماسک میزد دستش دیگر قدرت زدن ماسک نداشت. همین طور مانده بود و توان حرکت نداشت. یکی مثل ماهی دور خود میچرخید .... اما لحظاتی بعد همه آنها آرام خوابیدند نمیدانم چه سری در آنها بود من با خودم میگفتم اگر هم قرار است از این دسته کسی شهید شود، امکان ندارد همگی با هم شهید شوند چون بچه های تخریب در منطقه عملیاتی پخش میشوند اما خدا چقدر آنها را دوست داشت که همگی را با هم خرید. هفده نفر در جا به ملاقات ارباب بی کفن رفتند. دسته عارفان بینشان همگی رفتند و من حسرت کشیده جاماندم. من که برای آنها دعا میخواندم ......
یادمه یکی از عرفای مسجد جامع میگفت: یک شب به یاد علی افتادم خواستم جای او را ببینم و اینکه او از جایی که هست رضایت دارد نه البته شنیدن این حرفها شاید برای هر کسی قابل قبول نباشد. در خواب علی را دیدم او به راحتی به دنیای ما سر میزد و ....
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊
#خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃
فصل هفتم..( قسمت دهم )🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
ما به سه گروه تقسیم شدیم. گروه اول وظیفه اش باز کردن معبر بود. یک گروه همراه سکاندارها بودند که اگر نیاز شد اقدام کنند. یک گروه هم که گروهان عملیات ویژه بود، قرار شد در مرحله دوم یا اصطلاحاً خیز دوم وارد شوند. ما باید دژ را منفجر میکردیم تا در دشت روبرو، دشمن نتواند فعالیت کند. بعد ادامه مسیر را روی جاده میرفتیم و خودمان را به دجله میرساندیم اگر میادین مین در مسیر بود آن را باز می کردیم اگر هم لازم بود مین کار می گذاشتیم تا اینکه عملیات به پیش رود.جایی بود که به آن پد مرکزی می.گفتیم توپخانه ها آنجا مستقر بودند. از توپخانه عبور کردیم انبار مهماتشان هم آنجا بود. وقتی رسیدیم یک توقف به ما دادند باید سریع میرسیدیم به خاکریزهای مثلثی که دیشب بچه ها آنجا بودند. گفتند به دلیل حجم آتش دشمن تجمع نیرو به صلاح نیست و باید کم کم نیروها وارد عمل بشوند. چند تا سوله آنجا بود در یکی از آنها تجهیزات و مواد منفجره را گذاشتیم مینهای ضد تانک و ... یک سوله کنارش بود تعدادی نیرو در آن مستقر شدند. در یک سوله دیگر حیدری و نیروهایش مستقر .بودند. فاصله سوله ها با هم ۵۰ متر بود. ظهر شد نماز خواندیم و منتظر دستور حرکت بودیم. بمباران هم مدام انجام میشد به نیروها گفتیم استراحت کنید تا شب موقع عمليات مشکل ایجاد نشود. قرار شد بچه ها از سوله بیرون نیایند و به کارهای خودشان مشغول شوند بیشتر بچه ها خواب رفتند یکهو صدای پدافند بلند شد! قبلش بمب خوشه ای زده بودند.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊
#خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃
فصل هفتم..( قسمت یازدهم )🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
حاج احمد آقا استاد علی میگفت برای برگرداندن علی به تهران و حوزه و درس، عازم دوکوهه و گردان تخریب شدم. علی خیلی مستعد بود و با احوالاتی که داشت، اگه می ماند سرمایه ای برای حوزه و هدایت مردم میشد. به هر حال رفتم گردان تخریب پیش علی، هرچه استدلال ،آوردم علی گفت: امروز تکلیف جبهه است چون ولی فقیه و امام من گفته یعنی امر امام رو بر همه چیز مقدم میدونه یعنی اوج ولایت پذیری بعد على من رو برد پشت خاکریز اردوگاه، آنجا بچه ها قبر کنده بودند برای نمازشب به من نشون داد که نیمه شبها علی و دوستانش برای مناجات آنجا میرفتند.عملیات بدر نزدیک بود این عملیات درست در همان مکانی که سال قبل عملیات خیبر صورت گرفت آغاز شد. اما دشمن با آگاهی کامل و با حجم وسیع ،بمباران به استقبال نیروهای ما آمد.در روزهای دوم و سوم عملیات بمباران شیمیایی آمار شهدا و زخمیان را بالا برد شهادت فرماندهان چندین لشکر کار را بسیار سخت تر کرد .....مجید پازوکی از مسئولین یگان تخریب بود او علی را شناخته بود و شدیداً به على علاقه داشت یعنی هرکسی یکی دو روزبا علی رفت و آمد میکرد شیفته رفتار و ایمان و اخلاق علی می شد.با اینکه چند روز بیشتر در کنار هم .نبودند اما از مجید پازوکی بارها خاطرات علی را شنیده بودم او هم اعتقاد داشت که علی مانند یک میوه رسیده شده و باید میرفت دنیا برای امثال او خیلی کوچک بود. اصلاً در واحد تخريب مثل او زیاد بودند. همه یقین داشتند که اینها ماندنی نیستند.مجید پازوکی تا آخر دوران دفاع مقدس در جبهه ها ماند، بعد از آن در واحد تفحص به جستجوی دوستانش پرداخت و در همین واحد بود که جاودانه شد و به کاروان شهدا پیوست. مجید در همان قطعه ای که علی حیدری دفن است به خاک سپرده شد.اما مجید پازوکی میگفت نیروهای تخریب را به منطقه آوردیم دشمن دیوانه وار آتش میریخت. کل نیروهای دستهام را در یک سوله فرستادم تا استراحت کنند و در موقع لزوم وارد عمل شوند.مجید ادامه داد: من برای شناسایی منطقه و نحوه ورود بچههای تخریب به خط جلو رفتم و مشغول شناسایی بودم. تمام نیروهای دسته من هم در یک سوله کوچک در حال استراحت .بودند نیروهایی که یکی از یکی بهتر بودند. همه اهل ،نمازشب همه با اخلاص و همه...وقتی برگشتم تا به سوله و کنار نیروها بروم، رفقا مانع شدند. گفتند دشمن این منطقه را بمباران شیمیایی کرده رنگ از چهره ام .پرید گفتم بچه های من توی اون سوله مشغول استراحت هستند من باید بروم پیش نیروهام با ماسک شیمیایی وارد سوله .شدم تمام اون بسیجی ها، تمام اون گلهای زیبا که دیگه زمین برای اونها کوچک بود، حالا کنار هم آرام آرام .بودند همگی اونها کنار هم با بمب شیمیایی شهیدشدند...تنها بازمانده اون گروه تخریب مجید پازوکی .بود. او هم بعدها به کاروان شهدا ملحق شد تا راز یگان تخریب بین خودشان بماند. اما منطقه عملیاتی بدر (جزایر (مجنون به قدری زیر بمباران شب و روز قرار داده شد که شبیه آن در دوران جنگ کمتر دیده شد. تمام قرارگاههای تدارکاتی و پشتیبانی حتی در ۴۰ کیلومتری خط بمباران شد. منطقه عملیاتی نیز شديداً بمباران شیمیایی شد. گاز سیانور زدند برخی بچه ها در حال خواب یا استراحت بودند. و دیگر بیدار نشدند سیانور از خطرناکترین گازهاست. فقط چندتنفس از این گاز کافیه خلاصه علی به این صورت رفت. او از قفس دنیا خارج شد. یادم هست وقتی با علی تنها میشدیم از درونش میگفت. واقعاً تحمل دنیا برایش سخت شده بود. به قول مولانا از آتش درونم دود از کفن برآیدای دنیا بدان که انتهای راههایت جهنم و مسیر راه هایت پر از درندگان وحشی است که به تدریج روح آدمی را میخورند و به حیوان بدترتبدیل میکنند.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊
#خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃
فصل هفتم..( قسمت آخر )🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
شب بود که تلویزیون مارش عملیات میزد و خبر از فتوحات رزمندگان در عملیات بدر میداد. خدا میداند که وقتی خبر عملیات میشد، خانواده رزمندگان چه حالی داشتند. همه نگران فرزندان خود بودند.آن روز برادرم که در نارمک سکونت داشت به منزل ما .آمد ظاهراً مطالبی در مورد علی شنیده بود اما به ما :گفت اگر خبری در مورد شهادت على شنیدید خیلی توجه نکنید، یک علی حیدری شهید شده که با ما نسبتی ندارد.من تعجب کردم ما در محل و مسجد کسی به نام علی حیدری نداریم یک نگرانی خاصی در خانواده ایجاد شده بود نمیدانم چرا گویی میدانستیم که خبر بدی در راه است. شب بود که خواهر بزرگترم به منزل ما آمد او در همسایگی ما سکونت داشت آخر شب بود که دیدیم در میزنند. خواهرم رفت در را باز کند من هم که نگران بودم و دلشوره داشتم به دنبالش راه افتادم دو جوان حزب الهی پشت درب خانه بودند. یکی از آنها همسایه ما به نام محمود کریم پور بود که بعدها به شهادت رسید. خواهرم تا آن دو نفر را مشاهده کرد، هیچ حرفی نزد! چشمانش از ترس گرد شده بود آن دو نفر نگاهی به هم کردند و گفتند حاج آقا حیدری هستند تا این حرف را زدند خواهرم فریاد زد و جیغ کشید گویی به همه ما الهام شده بود که علی رفتنی است و همین روزها خبرش خواهد رسید. خواهرم برگشت داخل خانه و همینطور فریاد میزد. محمود کریم پور داد :زد حاج خانم ما که چیزی نگفتیم. لحظاتی بعد پدرم دم در آمد. نگاهی به آن دو جوان سر به زیر کرد و خودش همه چیز را فهمید ناله ای زد و برگشت داخل خانه صدای جیغ و فریاد در خانه ما قطع نمیشد. همسایه ها آمدند. صبح روز بعد برای شناسایی و مشاهده پیکر علی به معراج شهدا رفتیم من را اجازه ندادند که داخل بروم آن زمان ۱۴ سال بیشتر نداشتم. پدرم به داخل معراج رفت یکی از پاسدارها گفت پیکری را به شما نشان میدهیم اما به علت بمباران شیمیایی و شرایط خاصی که ،دارد اصلاً به او دست نزنید ناگفته نماند وقتی پیکر علی را به خانه آوردند، دست خواهرم به صورت علی .خورد بعد هم دچار بیماری پوستی شد و مدتها مشغول درمان بود مقصودم این است که این قدر بمب شیمیایی دشمن قوی بوده. خانواده از درب معراج بیرون آمدند پدرم بهت زده به اطراف نگاه می.کرد مردی بزرگ که نظامی بود و بارها پیکر کشته شدگان را دیده بود، اما این بار فرق می.کرد. این پیکر، نه تنها پسرش بود که پدر به علی عشق می ورزید. علی هیچگاه بر روی حرف پدرم حرف نزد. علی آنقدر با محبت بود که پدرم عاشق او بود. پدر به محض اینکه از معراج بیرون آمد یکباره غش کرد و افتاد روی زمین طوری که ساعت مچی از دستش افتاد. همه تلاش میکردند پدر را به هوش بیاورند من یک لحظه یاد کربلا افتادم. بلاتشبیه یاد حسین (علیه السّلام) وقتی که بالای پیکر علی اکبر قرار گرفت...
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊
#خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃
فصل آخر ..( قسمت اول )🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
یکسال قبل شهادت علی و قبل از عملیات خیبر بود. یک شب علی آمد منزل ما بعد از مقداری صحبت یک پاکت نامه به من داد وصيتنامه من داخل این پاکت است. گفت: خشکم زد نمیخواستم باور کنم یا بپذیرم که روزی هم علی میره و دیگر نمیبینمش و..... بهر حال بعد عمليات خيبر على رو دیدم خیلی خوشحال شدم میخواستم وصیتنامه رو پس بدم که قبول نکرد و گفت شهادتم عقب افتاده این امانت پیش من بود. تا زمان شهادت علی که توسط حاج قاسم به خانوادش رساندیم. منظور از بیان این بود که علی بیش از یک سال قبل شهادت این وصیت رو نوشت علی یکسال آخر جور دیگه ای بود. یعنی مراحل خدایی شدن رو روز به روز طی می.کرد علی شهید زندگی کرد بعد شهید شد. بعد از بازگشت پیکر علی مراسم تشییع آغاز شد. سه نفر از شهدای عملیات یعنى على حيدری حسین مقدسی و کاظم بخشی با هم تشییع شدند. کل خیابان خزانه بسته شده بود. دیگر این خیایان چنین جمعیتی به خود ندید همه آمده بودند علی در کنار دیگر دوستانش مانند رضا خدیور در قطعه ۲۷ بهشت زهرا آرام گرفت. اما وصیت عرفانی علی که درسهای زیادی برای تمام انسانها دارد
بسم رب شهدا و صدیقین
بنام خدای آفریننده ،جهانیان به نام او که همه موجودات در برابرش خاشع و خاضع .هستند به نام خدای عشاق و دلسوختگان آن خدایی که همه چیز ما از اوست هر خوبی از او و هر بدی از ماست. بنده حقیر وصیتنامه ای به آن صورت که بخواهم اموالم را تصفیه کنم ندارم زیرا از این مال دنیا هر چه داشته ام یا در راه خدا بخشیده ام یا به خاطر خدا نگه داشته ام که دیگران استفاده کنند ولی خواستم چند کلمه ای با عالم مادی سخن بگویم. ای دنیا بدان که انتهای راههایت جهنم و مسیر راه هایت پر از درندگان وحشی است که به تدریج روح انسان را میخورند تا بالاخره انسان را تبدیل به از حیوان پست تر میکنند فقط کاروان عشق است که رو به سوی جانان میرود و خدا را شکر میکنم که بالاخره نام من را در دفتر عاشقان حسین (ع) نوشته اند. برادران مسجدی چیزهایی را که مینویسم عمل کنید دعاها را زیاد بخوانید و هر چه باشکوهتر برگزار شود در نماز جماعت حتماً شرکت کنید. برای مقابله با شیطان دوشنبه و پنجشنبه روزه بگیرید. نماز شب را حتماً .بخوانید یک مربی برای خود جهت مسير الى الله انتخاب کنید و بدانید به شرطی قبول میشوید که به چیزهایی که میشنوی عمل کنید آنقدر حرف بزنید که میتوانید عمل کنید و بار دیگر برادران ،عزیزم یک وصیت به شما دارم و آن اینکه زود و خیلی زود کوله بار عشق را .ببندید زیرا بنده میترسم شماها جابمانید.بدانید که شیطان همه جا حتی در خون انسان هست. از خدا بترسید به خانواده ام توصیه کنید هر وقت برای من خواستند گریه کنند به یاد قاسم امام حسین (ع) گریه کنند. هر وقت به یاد غریبیام ،افتادند یاد حسین (ع) بیفتند. دوست دارم مانند رفقای شهیدم جنازه ام را حسین (ع) کفن و در بیابانهای کربلا به خاک بسپارد.پدر و مادر و اهالی خانواده عزیزم برای گناهان من دعا کنید. چون من همه عمرم را در گناه به سر بردم به جز آن مدتی که خود را به دست خدا سپرده بودم.شما نیز خود را به دست خدا بسپارید زیرا اوست پرورش دهنده ما و ان النفس لامارة بالسوء الا ما رحم ربىای خدا بنده تو آمد مرا در آغوش خود گیر که همانا تویی اول و آخر ما خدا تو میدانی که من به خاطر بهشت نیامده ام. بهشت تو مال آنهایی که خدا را به خاطر عبادت و از ترس جهنم گناه نمیکنند. الله من و ای معشوق من بنده تو دیگر در عشق تو سوخت آنقدر در وصالت سوختم تا منیت و شیطان را به وسیله آتش عشق ذوب نمودم آنگاه رو به سوی جانان کردم خدایا مرا دیگر زندگی شیطانی بس است من تو را میخواهم چه کنم؟ من به آن زنده ام که روزی پیش تو میآیم و اگر اینطور نبود خیلی پیش از اینها مرده بودم الله من گناهانم را به وسیله حسینت پاک کردم و از دریای الله پرتلاطم مادیات به وسیله کشتی حسینت گذشتم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊
#خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃
فصل آخر ..( قسمت دوم )🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
من دوستت دارم چه کنم؟ الله دیگر اگر مرا به جهنم بری آتش احساس کوچکی میکند در برابر آتش سوزش و عطش و تب هجران درون من آری هر کس خود را به چیزی دل خوش کرده است. بنده عاصی هم خود را به خدا دل خوش کرده ام من خیلی کمتر عطر خریده ام زیرا هر وقت بوی عطر میخواستم از ته دل میگفتم حسین جان آن وقت فضا پرعطر میشد. برادران مواظب خود باشید مواظب شیطان باشید که شیطان خیلی باهوشتر از این حرفهاست.مطالعه کنید کتابهای شهید دستغیب را به عموم برادران توصیه میکنم و هیچگاه راضی نخواهم بود کسی بدون تفکر در راهم برایم گریه کند هرگاه خواستید برایم گریه کنید برای چیزی که من برایش همیشه گریان بودم گریه کنید وقتی به یادم افتادید یک حمد و سه سوره توحید برای شهدا با یک صلوات ختم .کنید همیشه با وضو باشید، قرآن بخوانید.نماز شب را حتماً .بخوانید یک مربی برای خود جهت مسير الى الله انتخاب کنید و بدانید به شرطی قبول میشوید که به چیزهایی که میشنوی عمل کنید آنقدر حرف بزنید که میتوانید عمل کنید و بار دیگر برادران ،عزیزم یک وصیت به شما دارم و آن اینکه زود و خیلی زود کوله بار عشق را .ببندید زیرا بنده میترسم شماها جابمانید.بدانید که شیطان همه جا حتی در خون انسان هست. از خدا بترسید به خانواده ام توصیه کنید هر وقت برای من خواستند گریه کنند به یاد قاسم امام حسین (ع) گریه کنند. هر وقت به یاد غریبیام ،افتادند یاد حسین (ع) بیفتند. دوست دارم مانند رفقای شهیدم جنازه ام را حسین (ع) کفن و در بیابانهای کربلا به خاک بسپارد.پدر و مادر و اهالی خانواده عزیزم برای گناهان من دعا کنید. چون من همه عمرم را در گناه به سر بردم به جز آن مدتی که خود را به دست خدا سپرده بودم.شما نیز خود را به دست خدا بسپارید زیرا اوست پرورش دهنده ما و ان النفس لامارة بالسوء الا ما رحم ربىای خدا بنده تو آمد مرا در آغوش خود گیر که همانا تویی اول و آخر ما خدا تو میدانی که من به خاطر بهشت نیامده ام. بهشت تو مال آنهایی که خدا را به خاطر عبادت و از ترس جهنم گناه نمیکنند. الله من و ای معشوق من بنده تو دیگر در عشق تو سوخت آنقدر در وصالت سوختم تا منیت و شیطان را به وسیله آتش عشق ذوب نمودم آنگاه رو به سوی جانان کردم خدایا مرا دیگر زندگی شیطانی بس است من تو را میخواهم چه کنم؟ من به آن زنده ام که روزی پیش تو میآیم و اگر اینطور نبود خیلی پیش از اینها مرده بودم الله من گناهانم را به وسیله حسینت پاک کردم و از دریای الله پرتلاطم مادیات به وسیله کشتی حسینت گذشتم. من دوستت دارم چه کنم؟ الله دیگر اگر مرا به جهنم بری آتش احساس کوچکی میکند در برابر آتش سوزش و عطش و تب هجران درون من آری هر کس خود را به چیزی دل خوش کرده است. بنده عاصی هم خود را به خدا دل خوش کرده ام من خیلی کمتر عطر خریده ام زیرا هر وقت بوی عطر میخواستم از ته دل میگفتم حسین جان آن وقت فضا پرعطر میشد. برادران مواظب خود باشید مواظب شیطان باشید که شیطان خیلی باهوشتر از این حرفهاست.مطالعه کنید کتابهای شهید دستغیب را به عموم برادران توصیه میکنم و هیچگاه راضی نخواهم بود کسی بدون تفکر در راهم برایم گریه کند هرگاه خواستید برایم گریه کنید برای چیزی که من برایش همیشه گریان بودم گریه کنید وقتی به یادم افتادید یک حمد و سه سوره توحید برای شهدا با یک صلوات ختم .کنید همیشه با وضو باشید، قرآن بخوانید.
حجاب ها را از قلب خود بردارید تا با عالم غیب ارتباط داشته باشید و اسرار غیبی را بدانید و ببینیدنگاههای خود را کنترل کنید تا بتوانید حسین و ائمه و شهدا را ببینید و زیارت .کنید بینی خود را از بوهای حرام نگه دارید تا بوی حسین (ع) و عشق را .بشنوید با زبان خود غیبت نکنید و تهمت نزنید تا بتوانید با مولایتان صحبت کنید. بنده این چندسطر نوشته ام اما باز هیچ ننوشته ام.من سعی کردم با اعمال خودم مردم را به راه راست هدایت کنم. ای خانواده عزیزم افتخار کنید که فرزند شما به آرزوی خود و به معشوق خود رسید برایم دعا کنید نمیگویم برایم گریه نکنید اما دوست دارم گریه با تفکر باشد از خدا توفيق علم و عمل همراه با عشق میخواهم امام را دعا كنيد وعده ما کربلا ۶۲/۱۱/۲۰
ساعت ۲ نصف شب
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊
#خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃
فصل آخر ..( قسمت سوم )🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
یکی از دوستان علی میگفت یک پنجشنبه بعد از گذشت سالها به دلم افتاد برم بهشت زهرا من خیلی با علی حرف داشتم و هنوز دارم اون روز خودم رو مهیا کرده بودم برم کلی باهاش حرف بزنم. خیلی زود رفتم که تنها باشم. با سلام و صلوات قبر علی رو پیدا کردم حال خوشی ..داشتم. صورت رو قبر علی گذاشتم و درد و دل می کردم. یک مرتبه حس کردم روی سرم سایه شد سرم رو بلند کردم مادر علی با ذوق بهم خوش آمد گفت و اضافه کرد من تا حالا فکر میکردم علی من تنها شده و هیچکس بهش سر نمی زنه خیلی غصه میخوردم بعد خودش رو انداخت رو قبر علی و بلند بلند گریه کرد وخوشحال بود که کسی هست که بهش سر بزنه من با اشاره از علی خداحافظی .کردم صدای هق هق مادر کم کم دور و دورتر میشد هنوز صدای سوزناک مادر علی تو گوشمه داغ علىی خیلی برای خانواده ما سنگین بود. مادر من را تمام فامیل و همسایه ها به نجابت و پاکی میشناختند. کسی که فرزندانش را با همین نجابت پرورش داد. مادر از فراق علی میسوخت اما در مقابل دیگران صبور بود. بیست سال تمام در روزهای پنجشنبه به بهشت زهرا و سر مزار علی رفت با علی درد دل میکرد .... تا اینکه مریض شد و دیگر نتوانست به دیدار علی برود. پدر نیز علی را بیش از بقیه فرزندانش دوست داشت. عاشق علی بود. پدر در اوایل دهه هشتاد و مادر در اواخر همان دهه به دیدار على .رفتند وقتی پدر و مادرم از دنیا رفتند.على هر دوی آنها را در جایی مثل یک قصر تحویل گرفت علی از همه کسانی که به نوعی برای او کاری انجام داده بودند. تشکر کرد عند ربهم یرزقون یعنی همین.یک هفته بعد از اینکه مادرم از دنیا ،رفت در خواب دیدم که مادرم بایک لباس فاخر در یک قصر زیبا ایستاده و علی مشغول دادن کادو به کسانی است که در ،مراسم به نوعی کمک کرده اند!من هم مبهوت علی .بودم دوست داشتم فقط چهره ملکوتی او را نگاه کنم نمیدانم از چه چیز او میشود نگفت از لبخندش که دل آدم را میبرد؟ از چهره زیباش که نور الهی درش موج می زد؟ از عبادتش که آدم را در پیشگاه خدا شرمنده میکرد؟ از اشک چشمش که زلال و صاف بود؟ از عشقش به امام حسین (ع) از دل نازکش که برای ضعفا میطپید؟ برادر علی میگفت یک روز خواهرم به اتفاق پسرش میروند بهشت .زهرا پسرش میرود یک مقدار آب بیاورد تا بریزد روی سنگ قبر شهید علی حیدری. یکی از رفتگرهای شهرداری جلو می آید و میگوید: آقا این شهید چه نسبتی با شما داره؟ میگه دایی منه. رفتگر میگه روحش شاد من همیشه صبحها وقتی اینجا رو جارو میکنم از این قبر بوی عجیبی می.یاد بوی عطری که دنیایی نیست.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊
#خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃
فصل آخر ..( قسمت چهارم)🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
علی جان کجایی که من نتوانستم یک یا حسین (ع) بگویم و حالا میخواهم به زیارت حسین ..بروم با چه رویی برادر ،بیا بیا تا با هم همسفر شویم. ای رزمنده ۱۹ ساله بیا به پابوس علی اکبر حسین برویم علی جان تو باید زیارت بروی نه من... باز زمزمه ام با شهدا صدادار شده بود و سید به دادم رسید. دستی به پشتم زد و آرامم کرد ولی نمیتوانستم گفتم سیدجان یادت هست سال ۶۲ پادگان ابوذر علی کارهای خطاطی را انجام می داد، چه خطی داشت! او هنرمند بود در همه چیز یادت هست یکبار تب کرد، بعد فهمیدیم مسئولش گفته پارچه نویسی فوری داریم و او را نگذاشت به نماز جماعت ،برود به خاطر همین تب کرد یادت هست علی وقتی میخواست برای شهادت برود، لباسهای نوی خودش را درآورد گفت نکند مال بیت المال خراب شود علی جان چقدر زیبا در دعاهای کمیل مهدیه تهران حضور داشتی دیگر اینها را نمیتوانم بگویم که چه میکردی شده بود انگار قلبم داشت می.ایستاد سید دست روی قلبم گذاشت، بعد سید کاغذی را درآورد چشمان او هم رنگ چشمان من مثل چشمهای بچههای رزمنده موقع عملیات با این تفاوت که آنها از بیخوابی و گرد و خاک چشمشان قرمز بود و ما از گریه دستم را دراز کردم و کاغذ را گرفتم وصیت نامه علی بود. عکس زیبایش بالای برگه .بود گفتم !سیدجان برایم بخوان کمی آرام شوم. سید دستی به محاسنش کشید و آهی از سینه و شروع کرد. و آخرین جملهاش شد وعده ما کربلا کمی آرام شده بودم ولی سید بیقرار و برافروخته بود. معمولاً آدم توداری بود وصیتنامه را به من داد. و گفت من میروم ،بیرون تو هم قدری استراحت کنصدایت میکنم.ساعتی بعد از خواب پریدم دیدم سید بالا سرم ایستاده و مرا تکان میدهد.نفسی راحت کشیدم چشمم به سقف افتاد. پلاکاردی از سقف آویزان بود جملاتش آشنا ،بود یادم افتاد یکبار کسی این جملات را برایم یادگار آورد. خیلی باصفا بود. راستی سوغاتیها و یادگارهای آن زمان چقدر فرق میکرد احساس کردم همرزم قدیمی را پیدا کردم ناخودآگاه تمام قامت در مقابلش ایستادم از در حسینیه زدم بیرون تا وضو بگیرم کنار حوض رفتم و وضو گرفتم تا به نیابت علی نماز بخوانم. سالها گذشته ولی مثل اینکه همین چند وقت پیش کنار این حوض بچه ها از هم حلالیت می طلبیدند یکی از بچه ها اموالش را تقسیم میکرد. می دانست بر نمیگردد همه را یادگاری .داد جورابش را به دوستش داد و گفت این جوراب پاره یادگاری من به تو... بعد از در ورودی حسینیه صدایم :کرد حاجی نمیای؟ سریع برگشتم و در محراب دو رکعت نماز خواندم.سید خیره نگاهم می.کرد دستی روی زانوی سید زدم از حسینیه بیرون رفتم و یک ربع بعد همه سوار ماشین شدیم تا به سمت کربلا برویم. دیگر کسی داخل دوکوهه .نبود همه سوار شده بودند، با صدای بلند :گفتم علی جان وعده ما كربلا کنار سید روی صندلی نشستم بچههای راوی میآمدند و التماس دعا میگفتند یکی از آنها صورتم را بوسید. بی اختیار نگهش داشتم و صورت به صورتش گذاشتم. على جان این جوان هم مثل تو ،۱۸، ۱۹ ساله است و نخواستم ناراحتش .کنم به آن جوان :گفتم یادم باشد تو را سر مزار علی ببرم :گفت همان علی حیدری که توی راه حرفش را ،زدید خیلی دوست دارم کجاست؟ گفتم بهشت زهرا قطعه ،۲۷ با هم میرویم ان شاء الله
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊
#خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃
فصل آخر ..( قسمت پنجم)🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
نزدیک غروب بود از بلندگوی حسینیه صدای مناجات می.آمد به طرف حوض وسط محوطه رفتم. در حال وضو گرفتن بودیم که علی را دیدم. :گفتم: سلام على جان. همدیگر را بغل کرده و فشردیم های های گریه کردیم و تو گوش هم نجوا و طلب عفو و شفاعت ...... :گفتم چرا اینجا تنهایی؟ عملیات نزدیکه نکنه تنهام بزاری؟ بعد ادامه دادم تا اذان نگفتن من برم چون تا پادگان دوکوهه خیلی راه بود، البته با پای پیاده و وقت غروب. تا فاصله ای با من همراهی کرد لشکر ۲۷ در مرحله دوم عملیات بدر باید وارد عمل میشد متوجه شدیم که ما زودتر از داش على وارد منطقه میشویم فردایش گردان ما را وارد خط کردند و با کامیون به نزدیکی جزیرهٔ جنوبی مجنون بردند. نزدیک مقر تاکتیکی که شدیم آتش گلوله ها امان راننده ها را بریده بود. از یک سو جاده سست روی آب و از طرفی شوخی برادران عراقی کمی جلوتر کامیونها توقف کردند و ما سریع ریختیم پایین. در یک محوطه محدود چند سنگر دیده میشد. گفتن تا صبح باید در سنگر باشید و حتی المقدور بیرون نیایید. بعد از نماز صبح تویوتاها .آمدند در حال سوار شدن بودم . که در آن شلوغی یکدفعه داش علی را دیدم و به طرفش رفتم. فرمانده مانعم شد دستم را دراز کردم و گفتم ما زودتر از شما شهید میشویم نمیخواهی بغلم بکنی؟ شلوغی مانع شد؛ داش علی گفت وقتی شهید شدی حسابی بغلت میکنم ما را با قایق به جزیره بردند از قرار معلوم گردان داش علی در همان سنگرها مستقر میشوند و فردا ظهر با بمباران نامتعارف شیمیایی مواجه میشوند .... در بیمارستان بودم که متوجه شدم پیکر داش علی را آوردند. از بیمارستان مرخصی گرفتم و خودم را به بهشت زهرا رساندم. ولی حیف که وقتی رسیدم صورت داش علی را خاک پوشانده بود. من هنوز هم در حسرت آن بغل حسابی هستم!!میخواستم سایت مسابقات راه اندازی کنم اتفاقی با مهندس برزین آشنا شدم کلی هزینه کرده بودم تا این مسابقات راه بیفتد توی صحبت با مهندس اسم علی حیدری را آورد. گفتم تو علی حیدری را از کجا میشناسی؟ حالش تغییر کرد و گفت: من چاکر علی .هستم سریع رفت از داخل ماشینش عکس و وصیت نامه علی را .آورد دیگر جلسه برای راه اندازی سایت نبود یکی او از خوبیهای علی میگفت یکی من. آنجا فهمیدم که او از بچه محلهای علی بود و من هم رزم علی این مسابقات را به نام علی متبرک کردم این سایت با عنایت علی به اوج خود رسید.علی در همه مراحل با ما همراه بود.ششم تیر ۹۵ بود همین چند ماه .پیش یک مشکل عجیب برای من پیش آمد درگیر یک توطئه شدم. افرادی با سند سازی برای من در . دادگاه پرونده تشکیل .دادند. همه مدارک به نفع آنها بود و من تمام دارای ایم را داشتم از دست میدادم. رفتم وکیل گرفتم وکیل پرونده مرا خواند و جواب داد که نمیتوانم کاری ،کنم هیچ مدرکی به نفع تو نیست در دادگاه به ضرر تو حکم داده خواهد شد خیلی نگران بودم خودم را در آستانه یک شکست بزرگ میدیدم رفتم حرم حضرت عبدالعظیم روبروی گنبد نشستم و به گنبد خیره شدم که چه خواهد شد و چه بر سر من خواهد آمد. مطمئنا ناگهان یاد علی .افتادم گفتم علی تو که در همه کارها کمک من کردهای اینجا هم کمکم .کن زنگ زدم به دوستم آقای مهندس برزین که او هم در مسجد جامع خزانه دوست علی بود. ما اتفاقاً هم همکار شده بودیم. گفتم مهندس نمیخواهم برایم کاری ،کنی تو که به علی اعتقاد داری من میخواهم این چیزها را برای تو بگویم تا علی بشنود و کمکم کند. گریه کردم. آنچه میخواستم گفتم برای علی گفتم ولی آن طرف خط برزین کلام مرا میشنید. برزین به من اطمینان داد که حتماً علی کمکت میکند. آن روز گذشت و ششم تیر شد. وقت دادگاه ما ساعت یازده بود سر ساعت رفتم. شاکیان پرونده ده دقیقه دیر آمدند. به محض ورود آنها به ،دادگاه قاضی پرونده که هیچ آشنایی با من ،نداشت با چند سئوال فنی بطلان ادعای آنها را اثبات کرد باور کردنی نبود ظرف ده دقیقه ختم دادرسی اعلام شد. قوی ترین وکیل میگفت نمی شود کاری کرد اما حالا!؟ مات و مبهوت مانده بودم علی تو چه کردی، علی از تو ممنونم علی باز به کمکم آمدی با خودم گفتم داش علی دمت گرم خیلی با معرفتی
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊
#خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃
فصل آخر ..( قسمت ششم)🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
اینجانب علی حیدری مستقر در پادگان دوکوهه جمعی لشکر حضرت رسول (ص) تیپ ذوالفقار واحد آرپیجی هفت هستم. من کوچکتر از آنم که بتوانم پیامی برای امت حزب الله برسانم ولی مجبورم امر فرماندهی را اطاعت کرده چند کلامی عاجزانه در مقابل این ملت شریف و این همه رزمندگانی که با ایثار خون خود درخت اسلام را آبیاری کرده اند بیان کنم. الحق که یکسری مسائل هست که انسان نمیتواند برای هر کسی مطرح کند ولی یک ذره از آن را برای برادر ایوبی گفته ام و باز یک ذره از آن یک ذره را در این نوار میگویم چیزی که در این جبهه ها مشاهده کردم این بود که وقتی رزمندگان را مشاهده میکنم و با آنها روبرو میشوم از فاصله چند متری یا در یک محوطه خاص بوی عطر دل انگیزی که عطر مخصوصی است تراوش میشود که همان بوی ایثار رزمندگی و بوی حسین (ع) است آری بوی حسین (ع) ما انقلابمان حسینی ،بود رهبرمان هم حسینی بود، امتمان هم حسینی است. هر کس جان نثار حسین (ع) بود و راه حسین (ع) را ادامه داد رستگار شد و هر کس که راه حسین (ع) را ادامه نداد و این کارها را به مسخره گرفت خود را به مسخره گرفته است. آری هر کس راه حسین (ع) را ادامه داد در بهشت همدیگر را خواهیم دید و هرکس ضد این رفتار ،کرد با خانواده خودم هم هستم دیدار تا قیامت به جهنم متأسفانه راهی جز این نیست. من در مدت کوتاهی که زندگی کردم با عقل ناقص خود این مسئله را دریافتم که تنها راه سعادت فقط حسین جان حسین جان حسین جان برای سلامتی امام هر کجا هستید صلوات بلندی ختم کنید خداحافظ ما رفتیم و دنیا رفتنی است والسلام علیکم و رحمه الله بركاته از نامه ها این نامه حدود سه ماه قبل از شهادت از جبهه برای این حقیر نوشته شده قاسم جان با کسی رفت و آمد کن که اخلاق حسنه داشته باشه و از او یاد بگیر تا دیر نشده. به سن و سال هم ،نیست بسا که انسان هفتاد ساله هنوز اندازه یک چهارده ساله اخلاق ندارد و بالعکس، قاسم جان دعا کنید ما هم جزء آن تسبیحی که رضا خدیور و حسن زمانی و اصغرایوبی و علی فلاح و خسرو بیات و کاسه ساز و پاک چهره و اکبر حقیری و رضوانی و عبداللهی و... بودند باشیم. عزیزانم نگذارید کاروان مسجد جامع این کاروان حسین تمام شود و ،بگذرد و ما فیضی نبرده باشیم. اگر نامهربان بودیم رفتیم اگر بی خانمان بودیم رفتیم در جایی دیگر نوشته بود با سلام خدمت بچه های تو باغ آنها) که حواسشان هست خودتان را پیدا کنید آنگاه از خود فرار کنید وبه دریا برسید.الحقير الفقير الخطاط، علی بیخیال
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊
#خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃
فصل آخر ..( قسمت هفتم)🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
کارهای مربوط به مصاحبه با دوستان برادر شهیدم را تمام .کردم نوروز سال ۱۳۹۶ بود. گفتم بروم مزار برادرم را مرتب کنم با همسرم رفتیم بهشت زهرا قطعه ۲۷ و مشغول شستن قبر شدیم. دیدم دو تا جوان حدوداً سی ساله دارند با هم حرف میزنند و دنبال یک قبر میگردند. یکیشون داد زد: بیا داش علی اینجاست، پیداش کردم آمدند بالای سر قبر علی و فاتحه .خواندند. تعجب کردم نمیشناختمشان قیافه شان هم زیاد حزب الهی نبود. آخه من تقریباً همه دوستان علی را میشناختم از آنها مصاحبه گرفته بودم یا موقعی که می آمدند دنبال علی آنها را دیده بودم. اما این دو نفر را نمیشناختم همسرم :پرسید: ببخشید شما چه نسبتی با علی دارید؟ :گفتند رفیقش هستیم. گفتیم شما کی با علی رفیق بودید؟ سنتان نمیخورد دوست علی باشید. گفتند ما با علی داستانی داریم که نمیتوانیم بگوییم یکی از آنها :گفت کسی حرف ما را باور نمیکند. یعنی چیزی که دیده ایم خودمان هم باور نمیکنیم موضوع بیشتر برایم جذاب شد :گفتم من خواهر شهید هستم با کلی التماس و درخواست و دلیل و برهان راضی شدند داستانشان را بگویند ما قبل از نوروز گفتیم بریم اردوی راهیان نور ببینیم چه خبره؟ اعتقاد چندانی نداشتیم اما گفتیم برویم برای خوشگذرانی هم فال است هم تماشا.
خلاصه رفتیم راهیان نور به حاج آقایی راوی گروه ما بود. مرتب از شهدا میگفت ما هم بعضی وقتها در دل، بعضی مواقع هم در ظاهر نیشخندی میزدیم یعنی باور نداشتیم. خیلی از حرفهاش غیر واقعی بود ولی باید تحمل میکردیم تا سفر تموم بشه.یک روز توی سفر برای کاروان از شهیدی به نام علی حیدری گفت از تقوایش و از کراماتش که چگونه بوده .....ما هم که باور نمیکردیم تو دل بهش میخندیدیم. بعد که سفر تمام شد آمدیم تهران راوی کاروان حالات ما را که دید از ما دعوت کرد برویم بر سر مزار شهید علی حیدری ما هم که این حرفا رو قبول نداشتیم باز توی رو در بایستی قبول کردیم و آمدیم اینجا دوباره آقای راوی شروع کرد به گفتن از کرامات علی حیدری. وقتی تمام شد و آقای راوی در حال رفتن بود، از ما فاصله گرفت. پشتش به ما بود من هم رو کردم به عکس علی وگفتم من که این چیزها را قبول ندارم علی آقا ما رو سرکار نذار از همدیگر جدا شدیم و رفتم خانه شب خوابیدم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊
#خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃
فصل آخر ..( قسمت پایانی )🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
فردا صبح زود دیدم تلفنم زنگ می.خورد تعجب کردم این وقت صبح چه کسی با من کار داره؟ گوشی را برداشتم آقای راوی کاروان ما بود. با تعجب به من گفت شما دیروز چیکار کردی؟ گفتم هیچی کاری نکردم! گفت با من رو راست ،باش آبروی مرا پیش علی بردی با تعجب گفتم: من؟! حالا مگه چی شده؟ راوی گفت دیشب علی آمد به خوابم به من گفت این آدمهای که شهدا را قبول ندارند چرا میآوری پیش من؟ پشت تلفن هیچ حرفی نمیتوانستم .بزنم آخه اونجا که من این حرف رو زدم کسی نبود؟ هیچی دستم رو شده بود با خودم گفتم چه سریع لو رفتم از رختخواب بلند شدم به دوستم زنگ زدم و با هم آمدیم اینجا ولی این بار حالم فرق میکرد یک کم حرفهای راوی کاروان باورم .شد اینکه شهیدان زنده اند. دست ما را میگیرند از منجلاب دنیا رها ،کرده از جهنم جدایمان میکنند و به بهشت میبرند. وقتی تنهایی آمدیم سر مزار علی بهش :گفتم من توی خواندن نماز صبح مشکل .دارم زورم میآید بلند شوم. آمده ام سر مزار و از شما کمک میخواهم. برای اولین بار سر مزار یک شهید گریه کردم. احساس میکردم دارد صدای ضجه من را از ته دنیا میشنود. بعد از آن اتفاقی افتاد که خودم هم باور نمیکنم چه رسد به دوستانم. ما که مشتاق شنیدن بودیم خواهش کردیم که ادامه بدهد. ایشان گفت: بعد از زیارت مزار علی آقا رفتم خانه و .خوابیدم. طبق معمول فکر نمیکردم برای نماز صبح بیدار شوم. نیمه های شب و نزدیک اذان صبح دیدم یکی صدایم میکند. حال بلند شدن نداشتم لای چشمم را باز کردم دیدم یک جوان بسیار زیباست که من را برای نماز صبح صدا میکند. خوب که نگاه کردم دیدم علی حیدری است که با محبت مرا برای نماز صبح صدا می.کند روی سجادهاش که کنار اتاق بود مشغول نماز شد. من هم که از دیدن علی خوشحال شده بودم بلند شدم و رفتم برای وضو گرفتن. داشتم وضو میگرفتم که یک دفعه به خودم آمدم این کی بود توی اتاق علی حیدری علی حیدری توی خانه ما چی کار میکنه؟! اون که شهید شده! تمام موهای تنم سیخ شده بود. رنگم پرید و دویدم سمت اتاق وارد اتاق شدم. اثری از علی نبود. پاهایم شل شد. نمی دانستم .چکار کنم خدای من، علی به وعده اش عمل کرد نشستم و تا میتوانستم گریه کردم. بیشتر از اینکه خدا به وسیله یکی از بندگان صالحش به من نگاه کرد و مورد توجه قرار گرفته ام خوشحال بودم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#پایان
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---