eitaa logo
کتاب علی بی خیال زندگی نامه شهید علی حیدری
32 دنبال‌کننده
18 عکس
4 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل آخر ..( قسمت پایانی )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 به باغ بهشت که رسیدیم دویدم گفتم: می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم. چه جمعیتی آمده بود تا رسیدم تابوت روی دست های مردم به حرکت در آمد دنبالش دویدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف بعد از نماز صمد دوباره روی دست ها به حرکت در آمد همیشه مال مردم بود داشتند می بردندش بدون غسل و کفن با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان رفته و دیگر بر نمی گردد. صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود تابوت را زمین گذاشتند صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود جلو رفتم خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم من که این قدر بی تاب بودم آرام شدم یاد حرف پدر شوهرم افتادم که گفت: صمد توی وصیتنامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند. کنارش نشستم یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش ریش هایش خونی شده بود بقیه بدنش سالم سالم بود با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و پیراهن چهار خانه سفید و آبی را پوشیده بود قشنگ و نورانی شده بود می خندید و دندان های سفیدش برق می زد کاش کسی نبود کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: خداحافظ. همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند صمدی که عاشقش بودم او را بردند و از من جدایش کردند سنگ لحد را که گذاشتند و خاک را رویش ریختند یک دفعه یخ کردم آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود خاموش شد پاهایم بی حس شد قلبم یخ کرد امیدم ناامید شد احساس کردم بی آن همه آدم تنهای تنها هستم. بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر. بین یک عده غریبه بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق. کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشستم سر خاکش. باورم نمی شد صمد زیر آن باشد زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم نگذاشتند دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند وقتی برگشتم خانه پر از مهمان بود دوستانش می آمدند از خاطراتشان با صمد می گفتند هیچ کس را نمی دیدم هیچ صدایی را نمی شنیدم باورم نمی شد صمد آن کسی باشد که آن ها می گفتند دلم می خواستند زودتر همه بروند خانه خالی بشود من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند تنها شدم تنها ماندیم مهدی سه ساله مرد خانه ما شد. اما نه، صمد هم بود هر لحظه هر دقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود اتو کردم و به جا لباسی زدم کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند دستی روی لباس بابایشان می کشیدند پیراهن بابا را بو می کردند می بوسیدند بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود صمد همیشه با ما بود. بچه ها صدایش را می شنیدند: درس بخوانید با هم مهربان باشید مواظب مامان باشید خدا را فراموش نکنید. گاهی می آمد نزدیک نزدیک. در گوشم می گفت: قدم زود باش بچه ها را زودتر بزرگ کن سرو سامان بده زود باش چقدر طولش می دهی باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم به جان خودت قدم این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم زود باش خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند. دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذارتوی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم .... ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل آخر..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 از قم تماس می گرفت گفت درباره شهید شاهرخ کار داشتم گفتم: بفرمایید ایشان خودش را معرفی کرد و گفت: از روحانیون و مدرسان حوزه هستم می خواهم مطلبی را بیان کنم. بعد از کمی مقدمه چینی ادامه دادند؟ شهدا مقام خاصی نزد خدا دارند به قول رهبر عزیز انقلاب، با این ستاره ها راه را می توان پیدا کرد. اما می خواهم بگویم برخی از شهدا به خاطر کار بزرگی که در دنیا انجام داده اند مقام و منزلت عظیمی نزد خدا یافته اند نمونه این شهدای با عظمت شهید شاهرخ است. من سراپا گوش بودم که ببینم ایشان چه می گوید: بعد ادامه دادند من کتاب شاهرخ را خواندم حس کردم که این شهید والا ممقام، مانند جناب حر ابن یزید که توبه واقعی انجام داد به مقامات والایی دست یافته جناب حر در میان تمام شهدای کربلا شخصیتی متفاوت دارد برخی بزرگان با متوسل بر ایشان مشکلات خود را بر طرف می کنند. شبیه این ماجرا درباره شاهرخ وجود دارد او به مقامات والایی دست یافت. ایشان مکثی کرد و ادامه داد من هر زمان در زندگی و در امور درسی مشکلی پیدا می کنم به حرم حضرت معصومه می روم و نماز قضا برای شاهرخ می خوانم باور کنید بارها امتحان کرده ام نماز می خوانم و به نیابت از شاهرخ زیارت می کنم از حرم بیرون نیامده مشکل من بر طرف می گردد. البته مثل این دوستان زیاد بودند کسانی که با عنایت خدا و مدد از شهید شاهرخ ضرغام مسیر زندگی خود را تغییر دادند بارها با ما تماس گرفته اند و از عنایت شاهرخ گفته اند. از جوانانی که او را الوگی خود قرار دادند و در مسیر گذشته خود را تغییر دادند از زندانیانی که در زندان با کتاب شاهرخ آشنا شدند و همین آشنایی سبب تغییر رفتار گذشته آن ها شد یادم هست یک روز پیرمردی تماس گرفت و گفت من در روزگارج وانی مغازه داشتم شاهرخ چند بار در حق من بدی کرد البته دوران جاهلیت او بود و نمی فهمید چه می کند. من حساب او را گذاشتم برای روز قیامت. اما چند روز پیش پسرم به طور اتفاقی با این کتاب برخورد می کند یک شب کتاب را آورد و برای من خواند بعد از خواندن کتاب شاهرخ که خیلی گریه کرد همان جا او را حلال کردم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل آخر..(قسمت آخر)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 روز سوم محرم سال ۱۳۹۱ بود رفته بودیم به جلسه اخلاقی حضرت استاد حاج آقا مجتبی تهران ایشان از جمله علمایی بودند که سخنانشان عالمانه و اخلاقی بوده وکمتر کلام عرفانی یا احساسی می گفتند. اما آن روز سخنان ایشان با همیشه فرق داشت. موضوع سخنان ایشان حب الحسین بود و در این زمینه سنگ تمام گذاشتند. من هم به سفارش دوستم همه کلام این بزرگوار را نوشتم. و این یادگار عجیبی برای من شد چرا که آن شب آخرین منبر این استاد گرانمایه بود. ایشان بعد از این سخنرانی دچار بیماری سختی شدند و دیگر نتوانستند به منبر بروند و مدتی بعد راهی دیار ارباب شدند. ایشان در آن جلسه آخر فرمودند: اگر انبیاء و اولیا حب الحسین نداشتند به این مقامات نم رسیدند حتی حضرت آدم به حب الحسین رسید. چون خدا توبه او را قبول نمی کرد توبه او به حق امام حسین قبول شد. چکیده عالم وجود حسین علیه السلام است. حسین چراغ هدایت است بزرگان سر به دامان حسین گذاشتند و به آن مقامات رسیدند. به کوچکترین و بزرگترین مقامات معنوی که رسیدند از همین بود ما قدر این را ندانستیم ایشان سخنان خود را اینگونه ادامه داد که هر کس به هر جا رسید حب الحسین در درون نهفته بوده حتی اگر خودش هم خبر نداشته باشد و بعد مثال زهیر را زدند که او عثمانی مذهب بود اما حب الحسین او را چگونه تغییر داد من همانجا به یاد طیب افتادم کسی که همه وجودش حب الحسین بود او خودش را وقف مولایش کرد و خدا اینگونه او را نجات داد. از اوایل دهه هفتاد مقام معظم رهبری در حسینیه امام خمینی ( ره) برنامه عزاداری در ایام محرم را آغاز کردند آن زمان برخی شب ها بچه های هیئت رزمندگان میهمان حضرت آقا بودند و عزاداری می کردند درست در شب هشتم محرم بود یادم هست که آن شب بعد از نماز سخنرانی آغاز شد استاد گرانقدر حضرت آیت الله فاطمی نیا سخنران برنامه بود. ایشان ضمن بیان خاطراتی از کرامات جناب حر ابن یزید ریاحی فرمودند بسیاری از بزرگان در مشکلات خود متوسل به جناب حر می شدند و با این توسل گره از مشکلات خود می گشودند بعد ادامه دادند که مسیر حر در تمام تاریخ ادامه دارد و هر کس مانند او گناهانش را ترک کند و در کشتی نجات آقا ابا عبدالله قرار گیرد همین صفت را پیدا می کند بعد ادامه دادند آقا همین کسی که حضرت امام او را لقب حر نهضت را دادند همین جناب طیب حاج رضایی که در حرم حضرت عبدالعظیم دفن شده است. همین شهید هم مانند حر است. بنده شاهد بودم که برخی از بزرگان و علما سر قبر این آقا می آمدند و با حاجات روا شده باز می گشتند ایشان ادامه داد خود بنده وقتی از خدا چیزی بخواهم به زیارت مزار این بزرگوار می روم. از ایشان می خواهم که واسطه شود تا مشکلات ما برطرف شود و خدا شاه است هر بار که می روم با حاجات روا شده بر می گردم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل آخر..(قسمت آخر )🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین در دوران دفاع مقدس با همسرم راهي جبهه شديم. شوهرم در گروه شهيد اندرزگو و من امدادگر بيمارستان گيلان غرب بودم. ابراهيم هــادي را اولين بار در آنجا ديدم. يکبار که پيکر چند شــهيد را به بيمارســتان آوردند، برادر هادي آمد و گفت: شــما خانمها جلو نيائيد! پيکر شهدا متلاشي شده و بايد آنها را شناسائي کنم. بعدها چند بار نواي ملکوتي ايشــان را شــنيدم. صداي بسيار زيبائي داشت. وقتي مشغول دعا ميشد، حال و هواي همه تغيير ميکرد. من ديده بودم که بسيجيها عاشق ابراهيم بودند و هميشه در اطراف او پر از نيروهاي رزمنده بود. تا اينکه در اواخر سال ۱۳۶۰ آنها به جنوب رفتند و من هم به تهران برگشتم. چند سال بعد داشتيم از خيابان ۱۷ شهريور عبور ميکرديم که يکباره تصوير آقاابراهيم را روي ديوار ديدم! من نميدانســتم که ايشــان شهيد و مفقود شده! از آن زمان، هر شــب جمعه به نيت ايشــان و ديگر شــهدا دو رکعت نماز ميخوانم. تا اينکه در سال ۱۳۸۸ و در ايام ماجراي فتنه، يک شب اتفاق عجيبي افتاد. در عالم رويا ديدم که آقا ابراهيم با چهره اي بسيار نوراني و زيبا، روي يک تپه سر سبز ايستاده! پشت سر او هم درختاني زيبا قرار داشت. بعد متوجه شــدم که دو نفر از دوستان ايشان که آنها را هم ميشناختم، در پائين تپه مشغول دست و پا زدن در يک باتلاق هستند! آنها ميخواســتند به جائي بروند، اما هرچه دســت و پا ميزدند بيشتر در باتلاق فرو ميرفتنــد! ابراهيم رو به آنها کرد و فرياد زد و اين آيه را خواند: این تذهبون به کجا ميرويد؟! اما آنها اعتنائي نکردند! روز بعد خيلي به اين ماجرا فکر کردم. اين خواب چه تعبيري داشت؟! پسرم از دانشــگاه به خانه آمد. بعد با خوشحالي به سمت من آمد و گفت: مادر، يک هديه برايت گرفته ام! بعد هم کتابي را در دست گرفت و گفت: کتاب شهيد ابراهيم هادي چاپ شده ... به محض اينکه عكس جلد کتاب را ديدم رنگ از صورتم پريد! پسرم ترسيد و گفت: مادر چي شد؟ من فکر ميکردم خوشحال ميشي؟! جلو آمدم و گفتم: ببينم اين کتاب رو... من دقيقًا همين صحنه روي جلد را ديشب ديده بودم! ابراهيم را درست در همين حالت ديدم! بعد مشــغول مطالعه کتاب شدم. وقتي که فهميدم خواب من روياي صادقه بوده، از طريق همسرم به يکي از بسيجيان آن سالها زنگ زديم. از او پرسيديم كه از آن دو نفر كه من در خواب ديده بودم خبري داري؟ خلاصه بعد از تحقيق فهميدم که آن دو نفر، با همه ي سابقه جبهه و مجاهدت، از حاميان ســران فتنه شــده و در مقابــل رهبر انقلاب موضع گيــري دارند! هرچند خواب ديدن حجت شــرعي نيســت، اما وظيفه دانستم که با آنها تماس بگيرم و ماجراي آن خواب را تعريف کنم. خدا را شــکر، همين رويا اثربخش بود. ابراهيم، بار ديگر، هادي دوستانش شد و ... : ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل آخر..(قسمت آخر )🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین حسين گفت: نوش، تو بخور كه داري از دست مي ري! ناصر گفت: «ما هيچ، خودي هستيم ولي جلو عراقيها زشته فرماندة لشكر مـا اينقدر لاغر باشد. حسين جواب داد: «بزرگي به آن است، نه به اين! با حركت دست برآمدگي شكم ناصر را در هوا نشـان داد. ناصـر گفـت: «بـا وجود اين، حاجيات ده نفر را حريف است. حسـين گفـت: امتحـانش مجـاني است. برخاست. آستين خالياش را به كمك دندان گـره زد و رو بـه ناصـر گفـت: برويم حياط، اما اگر زمينت زدم. بايد همة اين جماعت را بستني بدهي. ناصر همانطور كه آستينهايش را رو به بالا لوله ميكرد، گفت: وقتي بـردم، بايد همهتان براي منِ تنها بستني بخريد، با نان اضافه! خيلي خوش ميگذره چهطور منم بيام بالا؟ اين را محسن گفت كه راننده بود. سرعتش را كم كرده بود و از پنجره، رو بـه بچه ها كه عقب سوار شده بودند و حالا هياهوي خندهشان بلند بود، فرياد زده بود. وقتي حسين فرز و چابك پريد عقب وانت، هيچ كس حاضر نشد بنشيند جلو. همه در جواب تعارف محسن گفته بودند، بالا خوشتر ميگذرد، همه با هم هستيم و حالا شور مجلس جشن را با خودشان به خيابان آورده بودند. ناصر گفته بود: «حالا نصف شبي بستني كجا بود؟ و حسين نشاني جايي را در آن سوي شهر داده بود كه هميشه باز بـود. ناصـر كه باخته بود، دست كرده بود توي جيب و گفته بود: پس دانگي، ما هم بياييم. خيابان خلوت بود. آسمان سرمهاي رنگ و قرص كامـل مـاه بسـيار نزديـك. درختهاي كاج ميان بلوار زير نور چراغها برقي طلايي داشتند.محسن تند ميرفـت و صداي خندة بچه ها را در هوا جا ميگذاشت. حسين چهرهاش را بـا چشـمهاي بسته و لبهاي گشوده به لبخند، به باد سپرده بود؛ خنك و، پر از بوي نمناك برگهـا و چمن تازه زده شده. بوي محمدي و شاهپسند آمد. حسين چشمهايش را باز كرد. از كنارِ تكيه شهدا ميگذشتند. از پشت نردههـا، نورافكنهـاي سـبز و سـفيد بـالاي قابهـا را ديـد و پرچمهاي رنگارنگ را كه با نرمه بادي تكان ميخوردند. چند بار به سقف وانـت ضربه زد كه؛ يعني بمان. و محسن ترمز كرد بچهها به يكباره ساكت شـدند و راه دادند تا حسين پياده شود. بي هيچ حرفي همه پايين آمدند و پشت سر حسين كـه جلو در ايستاده بود و دست به سينه زيارت ميخواند، جمع شدند: «السـلام علـي اهلِ لااله الااالله...» زيارت تمام شد اما او همچنان ميخواند. حالش جور ديگري شده بود و لحن صدايش پر بود از التماس. حسرت و دلتنگي. مسئول تكية شـهدا آنهـا را ديـد و پيش آمد. حسين را شناخت. سلام عليك كردند و از اوضاع جبهه پرسيد. حسـين گفت: خبرهاي اصلياش ميآيد اينجا.» رديف قبرها را نشان داد. وقتي سراغ چند نفر از اقوام را گرفت كه درآخـرين بمباران هوايي كشته شده بودند، مسئول آنجا مزارشان را نشان داد كه دو سه قبـر اول از يك قطعة تازه بود. حسين دست او را گرفت و كنار كشيد. بچهها نگاهشان ميكردند. حسين با دست به وسط زمين اشاره كرد كه فرو نشسته بود و خرابترين نقطة آن بود. آهسته گفت: «محلِ مزار من است. مرا همين جا خـاك كنيـد؛ ميـان دوستانم. اين، وصيت من است. بچهها جبوتر آمدند. حسين آقا، اتفّاقي افتاده؟ طوري شده، حاج حسين؟ حسين خيره به فرورفتگي زمين بود. رو برگردانيد اما چشمهايش هنوز آنجا را نگاه ميكرد. سرانجام نگاهش را از زمين كند و به دوسـتانش نگريسـت؛ چنانكـه گويي آنها را نميشناخت. از خود بيخود مينمود. بعد انگار از خواب پريده باشد. رو كرد به آنها و با خنده گفت: «چيزي نيست؛ نه هيچ چيز. و دست زد روي شانة ناصر: «ما تكليف حلوايمان را روشن كـرديم.حـالا تـو نمي خواهي تكليف بستني ما را معلوم كني؟ ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل آخر .(قسمت آخر )🌹 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین سقلمه اي به پهلويش خورد. به احمد نگاه كرد. احمد لب گزيـد. خنـده بـر لبـان اسماعيل ماسيد و گفت: چي شده؟ احمد به مهدي كه با لبخند محزوني به قايق خيره شده بود، اشاره كرد. انگار كه آب سردي روي اسماعيل پاشيدند، دست و پايش خشكيد. آرام برگشت و بـه سـوي نيزار رفت. باد قوت گرفت. نيزار خم و راست ميشد. اسماعيل، نيزار را شكافت. جلو رفت... و جلوتر. به جاي خلوتي رسيد. اسماعيل نشست و به ساقههاي طلايـي نيـزار خيره ماند. نزديك به يك سال از شهادت حميد باكري ميگذشت. همه ميدانستند كـه آقـا مهدي علاقـه فراوانـي بـه بـرادر كـوچكش دارد. بعـد از شـهادت حميـد، بسـيجيها ميديدند و ميشنيدند كه وقتي اسم حميد ميآيد، لبخند محزوني بر چهرة مهـدي مينشيند و چشمان قهوهاياش برق خاصي ميزند. نيروهاي واحد اطلاعات ـ عمليات كه رابطه نزديكي با مهدي داشـتند، ديگـر در حضور او نام حميد را بر زبان نميآوردند. حتـي قـرار شـد كسـاني را كـه اسمشـان حميد است، به نام خانوادگي يا بـرادر و اخـوي خطـاب كننـد؛ امـا حـالا اسـماعيل ناخواسته عهدشان را شكسته بود. باد بيشتر شد. در ذهن و خيال اسماعيل، صداي سوت خمپاره و گلولـه هـا زنـده شد و خاطرات روزهاي عمليات خيبر به يادش آمد. حميد، اولين كسي بود كه در آن شب پرانفجار و خون، قدم بـر جزيـره مجنـون گذاشت. پشت سرش، اسماعيل و بسيجيان لشكر عاشورا به سنگرهاي دشمن هجوم بردند. حميد، معاون لشكر بود و جلودار ديگران. با آمدن نيروهاي تازه نفس، جنگ در ميان جزيره شمالي و جنوبي شديدتر شـد. سرانجام جزيره مجنون آزاد شد. يكي از اسرا، سرتيپ درشت اندامي بـود كـه هنـوز مبهوت و متحير مينمود. سرتيپ وقتي فهميد حميد بـاكري، آن جـوان تركـهاي و سادهپوش، فرمانده قواي اسلام است، جا خورد. باورش نميشـد اسـير ايـن جوانـان شده باشد. رو به يكي از بسيجيان عربزبان گفت: «شما چه طـوري خودتـان را بـه اينجا رسانديد؟ حميد، جدي و محكم گفت: مـا اردن را دور زديـم و از طـرف بصـره بـه اينجـا رسيديم ـ پس آن نيروهايي كه از روبه رو ميآيند، چي؟ حميد خنديد و گفت: آنها از زمين روييده اند! بسيجي ها خنديدند. سرتيپ بعثي هنوز گيج و منگ بود و با حيرت بـه آنهـا نگـاه ميكرد. اما با طلوع آفتاب، دشمن پاتكهايش را براي باز پس گـرفتن جزيـره آغـاز كـرد. عقبه لشكر عاشورا زير آتش شديد دشمن بود. نيروهاي مدافع در زيـر آتـش شـديد دشمن با چنگ و دندان مقاومت ميكردند. در آن بحبوحـه، حميـد، آر،پي،جـي بـه دوش به اسـتقبال تانكهـاي دشـمن رفـت. شـجاعت حميـد، روحيـه نيروهـايش را صدچندان كرد. با منهدم شدن چند تانك، اولين پاتك شكست خورد؛ اما دشمن بـا تقويت نيروهايش بار ديگر حملـه كـرد. حميـد بـه همـه جـا سركشـي مـيكـرد و نيروهايش را تا رسيدن قواي كمكي، به مقاومت و ايستادگي فرا ميخواند. در آن لحظه، اسماعيل در نزديكي حميد بود. متوجـه شـد كـه حميـد در حـال شليك تيربار، زير لب نماز ميخواند. ناگهان فرياد يكي از بچهها بلند شد. ـ دارند محاصرهمان ميكنند. از اين طرف ميآيند! حميد، جلوتر از ديگران، به سوي پلـي كـه دشـمن قصـد گـذر از آن را داشـت، هجوم برد. ساعتي بعـد، اسـماعيل وقتـي بـه خـود آمـد كـه حميـد نبـود. وحشـتزده بـه جستوجويش رفت. سراغش را از اين و آن گرفت؛ اما كسي او را نديده بود. سرانجام نوجواني زخمي، نقطهاي را نشان اسماعيل داد. اسـماعيل در زيـر آتـش گلولهها و خمپارهها به سوي آن نقطه دويد. حميد را پيدا كرد، حميد، آرام خفته و خون سرخش، خاك را سيراب كرده بود. اسماعيل بعدها شنيد وقتي خبر شهادت حميد را به مهـدي دادنـد، او لحظـهاي سكوت كرد و بعد زير لب انا الله و انا اليـه راجعـون گفـت. معـاون حميـد، پشـت بيسيم به مهدي گفته بود كه ميخواهند بروند حميد را بياورند. مهـدي گفتـه بـود: حميد و ديگر شهدا؟ امكانش نيست ديگران را بياوريم. حميد را ميآوريم. ـ يا همه شهدا را بياوريد يا هيچ كدام. حميد با ديگر شهدا باشد، بهتر است. حميد در جزيره ماند؛ نگيني در ميان حلقة شهيدان عاشورا. دستي بر شانه اسماعيل سنگيني كرد. سر از زانو برداشت. مهدي كنارش نشست و گفت: گريه نكن اسماعيل. مگر چه شده؟ گريه اسماعيل شدت گرفت. مهدي گفت: االله بنده سي، من مـيدانـم كـه شـما مراعات حال مرا ميكنيد؛ ولي هر كدام از شما براي من مثل حميد هسـتيد و بـوي او را ميدهيد. حميد، سرباز اسلام بود. دعا كن من هم مثـل او سـرباز خـوبي بـراي اسلام و ايران باشم. اسماعيل، سر بر شانه مهدي گذاشت و بو كشيد؛ انگار كه مهدي بوي گُـل يـاس ميداد. .... http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل آخر ..( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین یکی از دوستان بزرگوار خوابی عجیب و سراسر از عرفان و معنویت درباره شهید دانایی دیده بود ایشان نقل می کرد یک شب شهید فلاح اسلامی را تو عالم رویا دیدم از رفقا بود رفیق داوود هم بود چهره اش از نورانیت حد وصفی نداشت بهش گفتم فلانی چه خبر از اون دنیا چه می کنید انجا رو کرد بهم و گفت جایمان عالی ست. عالی عالی تو بهشت برین خداوند هستیم همان جایی که در قرآن وعده ان داده شده بود مگر خودت باشی و ببینی که اینجا چه خبر است گفتنی نیست حس و حال عجیب و معنوی از شنیدن حرف هایش پیدا کرده بودم مقدار دیگری که با هم صحبت کردیم ک حرف زدیم که یک دفعه تو بین صحبت هامان یاد داوود افتادم رو کردم و بهش گفتم راستی از داوود چه خبر اون پیش شماست لبخندی زد و گفت چه می گویی مگر ما می توانیم برویم پیش داوود مگر کسی انجا دستش به داوود می رسد جای او ان بالا بالا هاست او در مکان و مرتبه ای از بهشت است که کمتر کسی دستش به انجا می رسد بعد با انگشتش اشاره کرد به یک قصر در دورترین و مرتفع ترین نقطه بهشت و گفت انجا را می بینی ان قصر را نگاه کردم قصر بسیار بزرگ و زیبایی بود که سرتا سرش مملو از نور بود بهم گفت انجا قصر پیامبر است بعد گفت ان قصر را هم که کنارش است می بینی نگاه کردم گفت ان قصر داوود کنار قصریامبر جای او انجاهاست او همسایه پیامبر و امیر المومنین و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسین است ما شهدا اگر بخواهیم داوود را ببینیم همین جوری نمی شود باید بهمان مجوز دیدارش را بدهند این خواب را که این دوست عزیز برای من نقل کرد بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم سال های آخر جنگ بود روزی به همراه عده ای از دوستان خدمت مرجع تقلید بزرگ جهان تشیع حضرت آیت الله العظمی اراکی رسیدیم صحبت از شهدا و بزرگی شان و مقام و والایشان در ان دنیا به میان آمد حیفم آمد این خواب را انجا برای حضرت آیت الله اراکی تعریف نکنم از محضرشان اجاره گرفتم و این خواب را به طور کامل برایشان باز گو کردم ایشان وقتی ماجرای خواب را شنیدند سرشان را انداختند پایین و بسیار منقلب شدند مدام سر مبارکشان را تکان می دادند و یک حالت دگرگونی درون ایشان به وجود آمده بود نگاه دیدم معظم له شروع کردند به گریه کردن قطرات اشک از چشمانشان فرو می ریخت و از روی گونه هایشان پایین می آمد ایشان می گریستند و پیوسته می فرمودند راهی را که ما هشتاد سال است در حوزه می پیمایم این ها یک شبه طی کردند یک شبه پیمودند یک شبه رسیدند و در انتها فرمود حقا که ایشان همسایه پیامبر است حقا که ایشان همسایه پیامبر است. این خواب را که درباره مقام داوود در آن دنیا و همسایگی اش با پیامبر اکرم شنیدم بیشتر پی به خوابی که قبلا دیده بودم بردم بیشتر از هر زمانی متوجه شدم که چرا حضرت آیت الله بهجت توصیه داوود را بهمان کرده بود. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : شهید علی عباس حسین پور 🌹🍃 فصل آخر ...( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین ششمین برادر خانه بود او هم مانند دیگر حسین پورها راه مسجد و خدا و پیغمبر را از پدرش آموخته بود در زمانی که برادرها در جبهه بودند و هنوز سنش به سن قانونی برای اعزام نرسیده بود در بسیج شهرستان فعالیت می کرد متولد سال ۱۳۵۱ بود و در شانزده سالگی با هر روشی که شد خودش را به جبهه رساند آن زمان سال آخر دوران جهاد بود چند ماه بیشتر نتوانست در کنار غیور مردان بسیجی حضور داشته باشد جنگ تمام شد و علی اکبر بیش از همه خود را جا مانده کاروان شهدا می دانست بنابراین مانند برخی برادرانش وارد سپاه شد هنوز تهديدهاي مکرر دشمن ور مرزهای خوزستان باقی می ماندند علی اکبر به خوزستان رفت و تقریبا دو سال در مناطق عملیاتی و مرزی حضور داشت. امریکا به عراق حمله کرد و احتمال درگیری در مرز بیشتر شد برخی دیگر از بسیجیان به مرزها اعزام شدند. علی اکبر حالا دیگر یکی از بهترین نیروهای رزمی در آن مناطق بود. همه دوستانش می دانستند که توانایی های او در مسائل نظامی بسیار بالا است. با برقراری امنیت در مناطق مرزی به سپاه استان برگشت سال ۱۳۷۲ بود و علی اکبر جوان ۲۱ ساله شده بود بیشتر برادرها ازدواج کرده بودند می خواستیم برای او همه دست و آستین بالا بزنیم که یک خبری همه خانواده را شوکه کرد در جریان یکی از ماموریت های نظامی و در اثر یک سانحه رانندگی علی اکبر به شهادت رسیده بود. برخی از دوستانش این موضوع را مطرح کردند که شهادت او به دست منافقین صورت گرفته و برای این کار دلایلی داشتند اما هر چه بود علی اکبر به علی عباس ملحق شد و در گلزار شهدا آرام گرفت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل آخر ..( قسمت آخر)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین از سردخانه سوار ماشین شدیم و به خانه رسیدیم در خانه باز بود دوستان و همسایگان در خانه بودند صدای قرآن بلند بود مادرم وسط اتاق نشسته بود و شیون می کرد زن ها دورش حلقه زده بودند شهلا و شهرام خودشان را توی بغل من انداختند آنها را ارام کردم و گفتم زینب به آرزویش رسید زینب دختر این دنیا نبود دنیا برایشک وچک بود خودش گفت خانه ام را ساختم دیگر باید بروم خانه را مرتب کردم و وسایل اضافی را از توی دست و پا جمع کردم می خواستم مراسم سنگینی برای زینب بگیریم جعفر نمی توانست مرا درک کند اما چیزی هم نمی گفت از مهران خواستم هر طور شده خبر شهادت زینب را به مهری و مهرداد و مینا برسانند پیدا کردن مهرداد سخت بود مهران به بیمارستان شرکت نفت آبادان تلفن کرد و از دوست های مهری و مینا که آبادان بودند خواست که به شوش بروند و بچه ها را پیدا کنند و خبر شهادت زینب را به آنها بدهند دلم می خواست همه بچه هایم در تشییع جنازه و خاکسپاری دخترم باشند. بعد از شهادت زینب گلزار شهدا خانه دوم من شده بود مرتب سر مزار زینب می رفتم یک روز سر قبر زینب نشسته بودم یکی از مامورهای گلزار شهدا آمد و کنارم نشست و گفت من این دختر را خوب می شناسم مرتب به زیارت قبور شهدا می آمد خیلی گریه می کرد و با آنها حرف می زد من همیشه با دیدن او احساس می کردم که او شهید می شود اما نمی دانستم چطوری و کجا بعد از شهادت زینب کم کم عادت کرده بود که هر روز یک نفر از راه برسد جلو بیاید و بگوید که به یک شکلی زینب را می شناسد از خودم خجالت می کشیدم که من آن طور که باید و شاید دخترم را نشناختم و قدرش را نفهمیدم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🕊🌹🔹 🌹 🔹 ۱۲_ساله🌹🕊 : 🌷🕊 فصل آخر..( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین بسم الله الرحمن الرحیم اینجانب با آگاهی کاملی که به شهادت دارم برای دفاع از اسلام و حیثیت انقلاب اسلامی و دفاع از مملکت اسلامی به فرمان بزرگ رهبر مسلمانان جهان و مرجع عالیقدر حضرت امام خمینی به جبهه حق علیه باطل شتافتم ، و امید است که خون ما نهال نو پای انقلاب اسلامی را بارور کند ، و شهادت ما موجب آگاهی و رشد فکری جامعه جهانی اسلام گردد. از شما ملت قهرمان میخواهم که پشتیبان روحانیت مبارز و متعهد به اسلام باشید ، که همیشه به قول امام عزیزمان ، روحانیت است ، که تاکنون اسلام را ، زنده نگه داشته است ، و برادران سپاه و بسیج شما بعنوان بازوی مسلح ولایت فقیه و سربازان صدر اسلام را زنده کنید ، پس باید به وظیفه خطیری که دارید ، آگاه باشید ، و آن صیانت از اسلام عزیز است ، در این راه باید شب و روز برای رضای خداوند و حراست از دین خدا تلاش کرد. همه ی ما مدیون این رهبری و این انقلاب هستیم و باید که این انقلاب را به اقصی نقاط دنیا صادر کرده ، و مقدمه ظهور حضرت مهدی ( عج ) را به فراهم درآوریم .. از غیبت و تهمت و افترا دوری کنید و همه در یک صف آهنین برای خدا پیکار کنید و حالت جاذبه داشته باشید تا بتوانید افراد گمراه را به راه راست هدایت کنید ، این گفته امام بزرگوارمان را که فرموده اند ، وحدت کلمه داشته باشید ، در عمل پیاده کرده و همه به ریسمان الهی چنگ بزنید . و چند سخن با مادرم صحبت می کنم : مادر جان می دانم داغ فرزند برای مادر خیلی مشکل است ، ولی من از شما انتظار دارم که مانند بانوی بزرگوار اسلام یعنی حضرت زینب (سلام الله علیها) بر برابر مشکلات و داغ فرزندت مقاومت نموده و سکوت را تا حد امکان مراعات کرده تا دشمنان اسلام و منافقین بدانند که در هر زمانی مادرانی شیر زن چون شما پیرو زینب هستند ، و فرزندان خود را با افتخار هدیه به اسلام می کنند . مادرم قامتت را بلند گیر و ندای الله اکبر ، خمینی رهبر سر ده و سخن شهیدان راه خدا را به مردم برسان که همان سخن ما پیروی از قرآن و خدا می باشد ، مادرم کوه باش و چون کوه استقامت کن ، لحظه ای از نام و یاد خدا غافل نباش و در راه دین خدا بکوش ،که هر چه بکوشی باز کم است ف مادرم گریه نکن ، بخند و خوشحال باش زیرا در راه هدف مقدس گام برداشته و جان باخته ام . مادر تو بوستان سبز وجود منی ، و من آن غنچه توام که توام پروریده ای مادرم ، سلام بر تو که بالاخره بر احساس مادرانه ات پیروز شدی ، و فرزندت را روانه میدان نبرد کفار با مسلمین کردی و گفتی که تو را در راه خدا هدیه انقلاب اسلامی می کنم ، و من به وجود تو افتخار می کنم که مادری از سلاله زهرا(سلام الله علیها ) هستی و یا عرض دیگر با پدر و مادرم و قوم و خویشان دارم که اگر من شهید شدم هیچ ناراحت نباشید و بر سر قبر من گریه نکنید ، زیراکسی نبود که به سر قبر حسین (علیه السلام ) گریه کند و سخنی نیز با برادرم دارم ، ای برادر عزیز و از جان عزیزترم تو و همسالان تو آینده انقلاب هستید و شما وارث خون شهیدان میباشید ، تا می توانید دشمن ظالم باشید و یار مظلوم ، حضرت علی ( علیه السلام ) میباشید و حرف حق را بگویید اگر چه به ضررتان باشد و از رهبر عظیم الشأن انقلاب پیروی کنید که واقعا نایب امام زمان میباشد ، خداوند شما را پیروز و موفق گرداند . و باری از امت مسلمان می خواهم که در همه کارهای خود خدا را در نظر بگیرند و هیچ گاه از امام امت و روحانیت مبارز و دولت اسلامی دست برندارند و این را باید بدانیم که اگر روزی روحانیت را کنار بگذاریم ، روشنفکران ( وابسته ) ما را وابسته به شرق و غرب می کنند چون قشر روحانیت تا به حال ثابت کرده اند از آیت الله کاشانی ، آیت الله شیخ فضل الله نوری ، و تا حال این را ثابت کرده اند و این انقلاب اسلامی را کهه برای شرق و غرب زیان زیادی به بار آورده را تا آخرین قطره خونمان حفظ می کنیم و به دنیا نشان بدهیم که اسلام اینست و این راه همیشه کمکمان می کند این در جبهه ثابت شده است که خداوند مومنین را یاری می کند . دیگر عرضی ندارم ، والسلام و علیکم و رحمت ا... و برکاتة 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل آخر ..( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین خداحافظ کرخه...خداحافظ کرخه... بچه ها هنوز در حال خودشان بودند و می گریستند.سرها پایین بود و قطرات اشک می غلتیدند و بر زمین تب دار و معطر کرخه می چکیدند.رستمی ما را در گوشه ای جمع کرد و در حالی که به سختی می گریست گفت:«برادرا!قدر این لحظات و فرصت ها رو بدانید.اینجا که شما نشستین در آینده زیارتگاه عاشقان می شه.چه بچه هایی اینجا بودن که پریدن!تو اینجا نماز شب خوندن.مناجات کردن. سوختن و به وصال رسیدن. وای به حال ما اگر راه اون ها رو ادامه ندیم.بدا به حال ما اگه به اون ها خیانت کنیم.از خدا بخواید که امام رو نگهداره.اون بعد از خدا و امام زمان تنها امید و مایه دلگرمی ماست.به خدا اگر پشت به آرمان و اهداف شهدا بکنیم اون ها تو اون دنیا با صورت خونین و بدن مجروح از ما بازخواست می کنن.اون وقت چی می خوایم بگیم؟ بچه ها مثل مادر بچه مرده ضجه می زدند و می گریستند .نماز صبح را به جماعت. خواندیم.در جایی که فرشتگان خداوند در روی زمین نماز خوانده بودند.بعد از نماز٫زیارت عاشورا برگزار شد.تا آن روز زیارت عاشورا را آن‌طور درک و لمس نکرده بودم .اتوبوس ها آمدند و ما با زمین اردوگاه خداحافظی کردیم و به سوی دو کوهه رفتیم.حالا ما بودیم و غم جدایی از دوکوهه ٫با همان سنگینی و تلخی کرخه. دو روز بعد٫ناهار چلوکباب آوردند.همیشه قبل از عملیات وقتی چلوکباب می آوردند بچه ها می فهمیدند که عملیات نزدیک است٫اما حالا می خواستیم به شهر برگردیم.شاید آنجا هم باید عملیات می کردیم٫با نفس و با فرهنگی که تنه اش به تنه جبهه نخورده بود. تسویه کردیم و از دوکوهه با اتوبوس خارج شدیم٫و برای همیشه از کندوی بسیج خارج شدیم.بیرون پادگان پس از مدتی قطاری آمد و توقف کرد.سوار شدیم.پشت شیشه ایستادیم و به دوکوهه خیره شدم.قطار راه افتاد و من برای همیشه از دوکوهه دور شدم! پاییز ۱۳۶۹ ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---