🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊
#خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃
فصل پنجم..( قسمت چهارم)🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
به قول شهید علی حیدری: تنها ره سعادت حسین جان، حسین جان، حسین جان.
یک روز منو یکی از دوستان که با علی خیلی رفیق بودیم. بهش گفتیم: علی این چه حال و روزیه که توی مراسم دعا داری؟ تو همه را داغون می کنی، چرا مرتب بی حال می شی ومجلس را می ریزی به هم ؟!
علی با خجالت و ناراحتی رو کرد به ما و گفت: شرمنده، خدایی طاقتم کم شده. نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم. ولی یه خواهش دارم از شما.
ما هم که رفیق بودیم و واقعا هم دیگر را دوست داشتیم. گفتیم: بگو علی جون.
گفت: تو رو خدا هر موقع که من از حال می رم یا تو اون شرایط حرفی می زنم. دورم خالی کنید نزارید منو تو این حال ببینند.
ما خیلی منقلب شدیم . بعد هم علی با اون صورت زیبایش، با چشمای پر اشک این جمله را گفت: من اسم ارباب که میاد، دیگه هیچ چیز و هیچ کس را نمی تونم ببینم جز ارباب حسین علیه السّلام.
از اون، رو اگر ما جایی بودیم و حال علی دگرگون می شد. سعی می کردیم شرایط را براش همون طور که خواسته بود مهیا کنیم.
ارادت علی رو به ارباب بی کفن همه خبر داشتند اما علی علاوه بر حضور در مجالس گاهی خودش جلسه روضه برای خودش داشت!تنهای تنها.
گاهی حقیر توفیق مشاهده این جلسات را داشتم محل روضه کوچه پس کوچه های محله خزانه و دل شب توی تاریکی و در حال راه رفتن بود و ...
یکی از رفقا گفت؛ آن اوایل علی را درست نمی شناختم. فکر کردم این پسر هم ...
تا اینکه یکبار علی را کشیدم کنار و گفتم: علی جون، خوب تو هیئت فیلم بازی می کنی! جون من برای ما فیلم بازی نکن، خود ما آخر فیلمیم.
فکر کردم الان دیگه دستش رو می شه. اما هر چه می گفتم می خندید، بعد گعت حالا زوده بعضی چیزا رو برات بگم. بعدا می فهمی. و واقعا بعدها فهمیدم که تمام این واقعیاتی است که ما از آن ها بی بهره بودیم.
رابطه اش با اهل بیت قوی بود. به یکی از دوستانش گفت: وقتی در هیئت، آقا را می بینم دیگر تحمل خودم را از دست می دهم. ظرف من آن قدر بزرگ نیست که تحمل داشته باشم. تا حالا در هیئتی نرفته ام که از حال نروم اگر حضرات اهل بیت علیه السلام نباشند اصلا در آن هیئت نمی روم.
اما عجیب ترین حکایتی که رفقای علی تعریف می کنند، ماجرای بوی عطر است!
علی همیشه معطر بود بدون اینکه از عطر یا ادکلنی استفاده کرده باشد!
رفیقش می گفت: علی غرق بو شده بود، بوی عطری که تا به حال به مشام ما نرسیده بود. آن هم وسط کار در مسجد!
علی از مسجد خارج نشده بود و عطری هم همراهش نبود ولی بوی عطر او فضا را پر کرده بود!!هیچ حرفی هم در این زمینه نزد تا اینکه در وصیتش به راز آن بوی عطر اشاره نمود.
علی در وصیتش به باب رحمت الهی به واسطه امام حسین علیه السّلام اشاره دارد و می گوید:
خدایا به ما رحم کن به حق شهدا والله من گناهانم.
را به وسیله حسینت پاک نمودم و از دریای پر تلاطم مادیات به وسیله کشتی حسینت گذشتم. من خیلی کمتر عطر خریده ام. زیرا هر وقت بوی عطر می خواستم از ته دل می گفتم: حسین جان آن وقت فضا پر از عطر می شد.
فقط کاروان عشق است که رو به سوی جانان می رود و خدا را شکر می کنم که بالاخره نام من را در دفتر عاشقان حسین علیه السلام نوشته اند. برادرانم مواظب خود باشید نگاه های خود را کنترل کنید تا بتوانید حسین علیه السلام را ببینید و زیارت کنید.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊
#خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃
فصل پنجم..( قسمت پنجم)🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
با علی توی پادگان دوکوهه بودیم. علی حیدری با یکی از بچه ها سر یک موضوع اختلاف پیدا کرد و در مورد اون بنده خدا قضاوت درستی انجام نداد.
از آنجا که این کار علی عجیب بود؛ اون بنده خدا چیزی نگفت و اعتراض هم نکرد. فردای همان روز، اول صبح علی حیدری آمد سراغ همین بنده خدا و با اشک روی پاهای او افتاد. گفتیم: علی چی شده ...
علی گفت: دیشب خواب دیدم که بعد از قضاوت من قیامت بر پا شد و مرا به سوی جهنم می برند، فهمیدم اشتباه کردم الان در حضور شما عذرخواهی و طلب بخشش می کنم. من همانجا به این نتیجه رسیدم که کاری اگر برای خدا باشد، اگر اشتباه هم بروی خودشان درست می کنند. چرا که قرآن می گوید:
من یتق الله یجعل له مخرجا...
چند روزی حال علی به خاطر این موضوع خراب بود. لذا فرمانده ما تشخیص داد که بایستی علی چند روزی بره تهران و حال و هواش رو عوض کنه.
من و صابر اقبالی مامور شدیم به همراه علی بیاییم تهران و علی رو همراهی کنیم.
شب که سوار قطار بودیم و راهی تهران، علی خیلی داغون بود و همش در مورد قضاوت بی جا خودش رو سرزنش می کرد. مطمن هستم او عمق کیفر گناه رو درک کرده و به یقین رسیده بود.
یک دفعه دیدیم علی توی کوپه قطار داره داد می زنه همه اش میگه: نه نه منو به سمت آتیش نبرید منو دارند می برند به سمت جهنم و ...
علی دائم این حرفها را می زد و می خواست کمکش کنیم. من اومدم دست علی رو بگیرم که باور کنید دستم سوخت!!! چون بدن علی به شدت داغ شده بود.
یک دفعه دستش را رها کردم و بازویش را گرفتم اما علی خیلی بی قراری می کرد و رنگش سرخ سرخ شده بود.
چند لحظه بعد دیدیم یه دفعه علی آهی کشید و گفت: راحت شدم من دیگه بخشیده شدم. به به چه جای خوبی من را آوردند. چه جایی ... این حرفها را زد و آرام شد و خوابید روی تخت های چوبی قطار. علی در آن لحظات تو این عالم نبود. خدایا چه شبی بود. آن شب، چه لحظه هایی بود. وقتی علی بیدار شد و سرحال شد، خواستیم ازش سوال کنیم که شروع کرد به شوخی کردن و این روش علی بود که این طوری فضا را عوض کند و ما هم ساکت شدیم ولی تا صبح منگ بودیم حالا هم که سی و پنج ساله می گذرد هنوز منگیم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊
#خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃
فصل پنجم..( قسمت ششم)🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
بعد از شهادت برادرم اکبر حقیری به دلیل اینکه ایشان تنها برادر بنده بود و من تنها پسرخانواده بودم و از طرفی چون پیکر مطهر ایشان در منطقه مانده بود بنده برای رعایت حال مادرم مدتی جبهه نرفتم. یکبار علی از جبهه نامهای برایم نوشت و توصیه کرد به جبهه بروم. چند وقت بعد علی به تهران آمد. شب بود که در مسجد جامع همدیگر رو دیدیم. به من گفت قاسم کار مهمی باهات دارم با هم رفتیم بیرون مسجد توی فلکه اول کنار قنادی روی سکو نشستیم و علی شروع به صحبت کرد. علی با اینکه از نظر سنی دو سال از من کوچکتر بود ولی واقعاً در برابرش احساس شاگردی داشتم. من خودم رو محتاج نصیحتهاش میدونستیم. على اون شب :گفت قاسم چرا مدتیه جبهه نمیری و در انجام این واجب کوتاهی میکنی؟ گفتم علی جان تو که میدونی من مادرم بعد از شهادت اکبر خیلی بی قراره و هر وقت حرف جبهه رو میزنم رضایت نمیده من هم نمیخوام بدون رضایت مادر کاری کنم علی گفت قاسم امروز بر تو واجبه که برای رفتن به جبهه حرکت کنی بقیه اش هم درست میشه. مطمئن باش بعد دیدم به گوشه ای از فلکه اشاره کرد و گفت: ببین اونجا رو اونها دارن میگن چرا نمیری جبهه من به اون سمت که علی میگفت نگاه کردم هیچ کسی رو ندیدم دوباره علی اشاره کرد و گفت قاسم ،ببین این شهدا، رفقای تو بودند که الان اینجا هستند اینها میگن ،برو این شهید مهدی رضوانی است که میگه برو ،جبهه این شهید شاهپور عبداللهی است که میگه برو ،جبهه این شهید محمد احمدی و... من مات بودم که علی چی داره میگه!!جالب این بود که این شهدا از بچه های محل فلكه دومی بودند که با علی حیدری آشنانبودند!خلاصه بگم اون شب .گذشت. علی به من گفته بود که تو اقدام کن همه چیز جور میشه خدا میدونه من فکر میکردم راضی کردن مادرم و محل کارم خیلی سخته ولی ظرف یک هفته خودم رو توی جبهه و پادگان دوکوهه دیدم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊
#خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃
فصل پنجم..( قسمت هفتم)🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
فکر میکنم از اواسط تابستون رفت مسجد امین الدواله تا در محضر آیت الحق حاج آقا حق شناس طلبه شود. آیت الله حق شناس از بزرگان زمانه بود که شاگردان زیادی را تربیت .کرد ایشان نزدیک به یک قرن از خدا عمر گرفت و در این مدت تلاش بسیاری نمود تا جوانان پایتخت را با خدا آشنا کند. شاگردان زیادی از مکتب این استاد وارسته به جمع خوبان پیوستند و با شهادت به ملاقات پروردگار رفتند. علی نیز پی به کمالات این مرد بزرگ برده بود و نمیخواست محضر ایشان را ترک کند برای همین با چند نفر از رفقا، هر روزعازم چهارراه مولوی و مسجد امین الدوله میشددیگر کمتر در فضای مسجد جامع خزانه بود. میگفت: احساس میکنم دیگر پلاکارد نوشتن و.... اثری نداره باید به بینش و عمق اعتقادی بچه های حزب اللهی برسیم. آن موقع من این مطلب رو درک نکردم یک روز تابستان ۶۳ شهید شعبانی اومد در خونمون و گفت علی حیدری گفته منزلشان من رفتم و علی دعوتم کرد به داخل منزل بری رفتیم اتاق طبقه بالا علی رفت دو لیوان شربت آلبالو و میوه آورد من هم طبق معمول ساکت و بیشتر شنونده بودم قبل شروع به صحبت روایتی برام گفت به این مضمون که مهمان به اندازه ای که میزبان رو دوست داره از غذا و پذیرایی میزبان میخوره خلاصه با این ،کار جو رو شکست و من مشغول شدم. بعد گفت این حرفها رو شاید الان درک ،نکنی اما میدونم چند سال بعد متوجه میشی بعد گفت: شرایط امروز جامعه مثل چند سال پیش نیست دیگه وقت گذاشتن برای بعضی مسایل تو تبلیغات و اینها موضوعیت نداره الان باید بچههای مسجدی، بجای برخی کارهای وقت تلف کن و بیهوده به درس و تحصیل و تهذیب و مطالعه و... بپردازن. خُب خودش هم اینکار رو شروع کرده بود. تحصیل و تهذیب و ورزش چیزی که الان حضرت آقا برای جوانها تجویز و توصیه می کنند. راستش این حرف علی برای سال ۶۳ خیلی سنگین بود، اما عمق بصیرت و هدایت الهی که علی ازش بهره مند بود رو می رساند. بیشتر وقت علی تا قبل اعزام آخر یعنی زمستان ۶۳ به مسجد امین الدوله و درس حوزه و اقدام برای آخرین امتحانات دیپلم بود. تو مسجد و مدرسه امین الدوله هم پای درس اخلاق آیت اله حق شناس بود. صبح ها هم درس عربی و.... استادی داشت به نام آشیخ احمد که به علی خیلی اعتقاد داشت حتی به دنبال علی رفت جبهه و گردان تخریب.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊
#خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃
فصل پنجم..( قسمت هشتم)🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
علی الگوی خوبی برای جوان های امروز و فرداست. باور بفرمایید بعد از سی سال و برخورد با انسانهای مختلف توی جبهه، پشت جبهه. حوزه و مجالس بزرگان و ... تازه برخی ابعاد و بزرگی او برایم مشخص و مسلم شده. علی شهید زندگی کرد قبل از اینکه شهید شود. یک سال قبل از شهادتش توی وصیتنامه نوشت: در من فکر کنید!
سال ۶۳ شرایط کشور به لحاظ سیاسی متفاوت از سالهای ۶۰ و ۶۱ بود. بحث منافقین و درگیری گروهکها تا حدی حل شده بود و ثبات نسبی برقرار بود.
از طرفی شروع بحث های جناحی در فضای محله خزانه اثر گذار شده بود. شروع چند دستگی ها، بحث های انجمن اسلامی، بسیج و مسجد و ... خیلی شدید شد.
تو این شرایط، علی سعی در وحدت و پرهیز از سیاست زدگی بچه ها داشت. یادمه محرم ۶۳ که هیات انجمن و مسجد جدا شد. با علی در هر دو مراسم شرکت می کردیم. علی با برخی دوستان دو مجموعه صحبت کرد. با پیشنهاد و توصیه ایشان و پیرو مباحث قبلی، جامعه ای با تعدادی از بچه های گروه سرود در منزل شهید افغان برگزار کرد.
بعد با همت شهید حسن شریفیان و ... مجموعه گروه سرود را تبدیل به هیات شهید فغان کردیم با جلسات هفتگی به توصیه های علی، بدون سر و صدا از محضر آقا محسن عابدی بهره می بردیم. خیلی ثمر داشت. از اون جمع بعدها سه نفر شهید شدند و این از برکت علی حیدری بود.
خلاصه اینکه در داستان سال ۶۳ و حوادث پیرامونی آن، هر چه علی گفت درست از آب درآمد و به اثبات رسید.
اساسا علی هیچ علاقه ای به وارد شدن در آن بازی های سیاسی و یا هر جریانی که او را از مسیر حق تعالی دور می کرد، نداشت. او پشت سر ولایت و گوش به فرمان امام خمینی رحمه الله علیه بود. در آن شرایط به ما توصیه می کرد به سراغ علم بروید و خودتان را از لحاظ معرفتی بالا ببرید و درگیر بازی های سیاسی نشوید.
علی، در صیت نامه اش دائما می گوید امام را دعا کنید یعنی امام را خیلی دوست داشت. خیلی اعتقاد به ولایت پذیری داشت. اینکه می گویند ذوب در ولایت، او واقعا ذوب در ولایت بود. انسان با ارزش ترین چیزی که دارد، جانش است و ایشان خیلی راحت جانش را در اختیار امام قرار می دهد.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊
#خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃
فصل پنجم..( قسمت نهم)🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
یکی از همسایگان ما انسان بسیار وارسته ای بود که الگوی بچه های مسجد به حساب می آمد. او دایی یکی از رفقای مسجدی علی بود. برای همین به ایشان دایی می گفتند. این شخص در همان دورانی که علی وارد مسجد شد، در رشد شخصیت علی بسیار تاثیرگذار بود.
علی درباره نظر دایی نظرات جالبی داشت. یه روز با علی از منزل به مسجد جامع می رفتیم. علی در حالی که تو مسیر خیلی ساکت بود. یه دفعه ایستاد و گفت: قاسم یه چیزی رو می دونی؟
گفتم چی؟ گفت: این دایی خیلی آدمه! من اولش متوجه منظور علی نشدم و گفتم چی؟ علی گفت: گفتم که دایی خیلی آدمه من یاد جمله حضرت امام افتادم که فرمودند: ملا شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل. تازه دوزاریم افتاد که علی منظورش چیه.
یادمه یکبار برای دایی جشن پتو گرفتیم. می خندید و می گفت به دست بسیجی ها متبرک شدم! زیر پتو داشت کتک می خورد و می گفت: آخيش ملائکه الله دارند مرا می زنند.
اما دایی بعدها در مورد علی می گفت: یه روز علی اومد پیشم و گفت دایی جان، خیلی دلم می خواد یه موقعیتی باشه و با هم یه صحبتهایی داشته باشیم. بهش گفتم موافقی یه ساعت قبل از نماز مغرب بیایی منزل فلانی.
علی گفت خوبه موافقم. چون دایی عیالوار بود، قرارشون رو منزل شخص دیگری گذاشتند. دایی می گفت: این برنامه ما و علی حدود شش ماه برقرار بود. امااینکه علی به این مقامات رسید نتیجه دو چیز بود، یکی اینکه به فکر فقرا بودن و برای اونها غصه می خورد و دیگری کار روی نفس خود و سختی دادن به نفس بود. یکی دیگر از چیزایی که پله نردبان علی بود، درک بسم الله الرحمن الرحیم بود. علی بسمالله را اول درککرد بعد وارد دینداری شد.
راستش دایی یه بیست دقیقه در مورد تفسیر بسمالله برای ما حرف زد بعد گفت: علی بسم الله را درک کرده بود.
علی چشم های قشنگ و زیبایش رو همیشه از گناه دور نگه می داشت. سعی و تلاش زیادی هم در این راه می کرد.
علی هر کار فرهنگی می خواست بکند با بسم الله شروع می کرد. هر تابلویی را با نامخدا شروع می کرد و در روز. خیلی از این ذکر استفاده می کرد حتی توی کارهای معمولی.
مثلا می گفت بریم،می گفت بسمالله بریم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊
#خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃
فصل پنجم..( قسمت آخر )🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
نمی دانم چطور بگویم. این بچه ها مقام عظمایی دارند به نام شهادت. در حاشیه آن، حرف هایی می زنیم. تجربه خود را از حضور در کنار آنان می گوییم.
اما جبهه پر از این افراد بود. کسانی که هر وقت می رفتیم جبهه این حالات را از آن ها می دیدیم.
ما علی را دیدیم و خیلی ها را هم ندیدیم. اگر کسی برود بهشت زهرا یک حالت روحانی پیدا می کند، اما وقتی می روید مناطق جنگی انگار وارد حرم شده اید. وارد یک سرزمین مقدس شده اید.
چون جای آن مکان، یکی از این شهدا حالت های راز و نیاز خاصی داشته، برای همین وقتی مردم می روند مناطق جنگی خیلی متحول می شوند. این به خاطر این است که شهدا زنده اند. اما در میان تمام کسانی که دیده و شنیده ام. علی حیدری یک جایگاه ویژه دارد. یادم هست حاج آقا حق شناس دست علی آقا را گرفت و گذاشت توی دست من.
قرار شد علی مسائلش را با من مطرح کند. لذا توجه ویژه ای به او داشتم. نور معنویت را در ایشان می دیدم. واقعا خدا نظر خاصی به این جوان داشت.
چون حاج آقا حق شناس سفارش کرده بود،رابطه ما علاوه بر رفاقت، رابطه استاد شاگردی هم بود. تعبد خاصی به مسائلی که مطرح می شد داشت.
امیر المومنین علی علیه السّلام کلامی دارند در وصف اوليا خدا که یرون ما لا یرون و یسمعون و لا یسمعون چیزهایی را می بینند که دیگران نمی ببینند و چیزهایی را می شنوند که دیگران نمی شنوند.
علی مصداق این کلام بود. چشمش باز شده بود عرفا اولین مرحله سلوک را مکاشفه می دانند. خدا چیزهایی نشانشان می دهد و تحت هدایت خاصه خود قرار می دهد هر چقدر مراقبه و توجه بیشتر، هدایت خاصه نیز کامل تر.
حاج آقا حق شناس می گفتند در ایام جوانی به من الهام قلبی می شد که به چه کسی اقتدا کنم. با چه کسی درس کفایه را بخوانم. این همان هدایت عامه و هدایت خاصه است. این ها از هدایت عامه وارد هدایت خاصه می شوند.
تا جایی که خدا برنامه فردایشان را به آن ها می گوید. چون خدا نمی خواهد این محبوبش دچار خبط و اشتباه شود. به او هشدار می دهد.
علی در این مسیر بود تفاهم نامه ای بین هم داشتیم که حالاتش را به کسی نگوید چون آدم ها مختلفند. ممکن است مسخره کنند یا حسادت کنند با نامه موارد را برای من می نوشت یا هنگامی که به به جبهه می رفتم یا او به مرخصی می آمد همدیگر را می دیدیم و تعریف می کرد. من هم بر اساس تجربیاتی که از درک محضر حاج آقا شناس داشتم توصیه هایی به او می کردم. باید بگویم عمیق ترین، پر معناترین، خالصترین و الهی ترین دوستی من با علی حیدری بود. اما متاسفانه یک سال و نیم بیشتر طول نکشید. حالا باید به مرور برخی از آن ها را بیان کنم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊
#خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃
فصل ششم..( قسمت اول )🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
علی ویژگی های خاصی داشت. صبر از وجودش می بارید. وقتی نگاهش می کردم کوه صبر بود. صبر نه به معنای اینکه کسی توی گوشش بزند و او تحمل کند، نه این صبر دنیایی است. علی صبر الهی داشت. یعنی راضی به رضای پروردگار بود. مطیع محض خدا بود. مانند گلوله خمیری در دست خدا بود. هر طور می خواست شکلش می داد. برای همین به آن مقامی رسیده بود که بیان کردم. علی چیزهایی را می دید که دیگران نمی دیدند، چیزهایی را می شنید که دیگران نمی شنیدند. حتی رایحه های بهشتی را استشمام می کرد که دیگران استشمام نمی کردند!!
علی محبوب خدا بود. با این همه مقامات، در ظاهرش که نگاه می کردی هیچ ادعایی نداشت. یک بار رفته بودم جبهه رفتم گردان تخریب پیش علی.گفتم علی چه خبر؟ کمی سکوت کرد و گفت: به من الهام شد که به تو قدرت تعییر خواب داده ایم. من هم یکی دو نفر تعبیر خواب کردم. درست همان شد که تعبیر کرده بودم. گفتم علی جان قبول، اما آیا تو یقین داری این امر از سوی خدا بوده؟ شاید شیطان ورود کرده؟ گفت؛ نمی دانمگفتمپس دیگر در این رابطه صحبت نکن. چیزی را که یقین نداری از سوی خداست راجع به آن پیش کسی صحبت نکن چون شیطان وارد می شود. گفت: چشم. عرفا همین گونه بودند. با مردم راه می روند غذا می خورند می خوابند صحبت می کنند اما کسی از مقام آن ها خبر ندارد. واقعا زلال بود. باید او را می دیدید تا متوجه صفا و زلالی شخصیتش بشوید.
هیچ خلطی، خبطی یا تشویشی در او نبود. به آن مرحله رسیده بود که خدا انتخابش کرد. شهدا هر کدام جایگاه و مرتبه ای دارند ولی علی جایگاه ویژه ای داشت. علی جزو کسانی بود که خدا او را در مسیر خودش قرار داد. انتهای سلوکش شهادت بود. باور کنید نگران بودم علی شهید نشود. می ترسیدم در این زندگانی دنیا علی آلوده شود. ولی علی سیر عرفانی خود را به پایان رساند و از دریچه و باب شهادت وارد بهشت شد.
بعد از شهادتش مدت ها حالم خراب بود تکه ای از وجودم را از دست داده بودم. از طرفی هم خوشحال بودم که الحمدلله علی به آنجایی که لیاقتش را داشت و آرزویش را داشت رسید علی در دو سال آخر تکامل پیدا کرد و رفت. چون صفات الهی را کسب کرد تسلیم بود. هر کس مقامات علی را داشت. جنب و جوشی پیدا می کرد افتخاری برای خود کسب می کرد. اما علی فقط برای من می گفت. می دیدم این ها افتخاری برایش نیست می گفتم علی این ها چیزی نیست برو بالاتر را ببین او هم گوش می کرد. واقعا دیده هایش برایش افتخار نبود. همین طور جلو می رفت. چهره علی را که می دیدی انگار به عالم ملکوت نگاه می کردی.
صورت علی را نمی توان ترسیم کرد صورت علی همین چشم و ابرو نیست. آن ها که در راه خدا هستند چشمشان برق الهی دارد. نمی شود این چشم را ترسیم کرد. در لفظ نمی گنجد. علی حرف نمی زد. بلکه گزارش می داد. کلام او در بستر سکوت بود. دقایق طولانی همدیگر را نگاه می کردیم. هیچ وقت ابتدا به ساکن حرف نمی زد توجه به دنیا نداشت. چون مشغول خدا بود اهل تفکر شده بود. چیزهایی که ما می دیدیم او نمی دید. نسبت به حوادث آرام بود. دنیا اثری در وجود او نداشت.
شخصیت شهدا یدرک و لا یوصف است. خود شهید بزرگ است. خود مقام شهادت بالاست، اگر بالا نبود برای معصومین مقام نبود. چون برای خدا قدم برداشته بود. خدا چیزی بر زبانش جاری می کرد که بر قلب ها می نشست.
نحوه شهادت علی هم متناسب با شخصیتش بود. کما اینکه برای دیگر شهدا هم متناسب با شخصیت و درخواستشان، شهادت می آمد. یکی می خواست مفقود الاثر می شد یکی دوست داشت مانند مادر مؤمنین حضرت زهرا سلام الله علیها شهید شود از ناحیه پهلو شهید می شد. یکی می خواست تکه و پاره شود و اثری از او نباشد همین گونه می شد خدا این ها را دوست داشت.
حضور دائم در جلسات حاج آقا حق شناس داشت. علی در کلاس درس حوزوی نیز شرکت می کرد. یک روز به من گفت: حاج آقا گفتند می توانم لباس روحانی بپوشم. من خیلی خوشحال شدم و تشویقش کردم. ولی به من گفت از حاج آقا اجازه گرفتم بعد از این که از جبهه برگشتم ابن کار را می کنم انگار می دانست شهید می شود. حاج آقا حق شناس علی را خیلی دوست داشت. یقینا حاجی هم می دانست علی شهید می شود.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊
#خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃
فصل ششم..( قسمت دوم )🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
حدود سال ۶۲ بود عده ای از بچه ها اعزام شده بودند منطقه ما دیر رسیدیم. قرار شد با برادر قاصدی برویم منطقه تصمیم رفتن ما جدی شد. قرار شد من و اکبر و برادر قاصدی و یک نفر دیگه از ،دوستان به هر کلکی شده بریم منطقه دنبال به بهانه بودیم که ما رو راه بدن تو منطقه. تو همین احوال بودیم و داشتیم با هم از کوچه شهید امیر حسینی میآمدیم سمت مسجد. يهو علی رو دیدیم که تعدادی نان لواش دستش گرفته با شلوار کردی و دمپایی داره میاد سمت خونه ما چهار نفر به هم یک نگاهی کردیم و با چشم به یک تصمیم واحد رسیدیم علی را همان طوری با نون لواش و شلوار کردی و دمپایی دستش رو گرفتیم و به زور راه افتادیم سمت راه آهن بنده خدا هی میگفت من رو کجا میبرید ما با خنده و شوخی میگفتیم داریم میریم جبهه على خیلی مقید بود با رضایت بره ،جبهه گفت حداقل بزارید من به پدر و مادرم ،بگم گفتیم بیخیال على بيا بريم اونا فکر میکنن تو مسجدی آخه اون موقع خیلی وقتها شب و روز رو تو مسجد میموند خلاصه شوخی شوخی رفتیم راه آهن اونجا هم بلیط گرفتیم و سوار قطار شدیم ما با هم رفتیم ،اهواز تو راه هم تمام اون نونهای علی که برا خونه گرفته بود رو خوردیم. حالا تصور کنید علی با اون شکل ما هم بدون ساک و وسیله راه افتاده بودیم!! اوضاعی بود اون شب تو قطار کلی گفتیم و خندیدیم تا پاسی از شب داشتیم با هم گپ میزدیم صبح رسیدیم اهواز به منزل زنگ زد و خبر داد که فعلاً چند روزی رفته مأموریت برای ما خطاطی رفتیم قرارگاه تا ما رو در مناطق تقسیم .کنند. گفتند فعلاً نیرو نمیخوان فقط برای تبلیغات احتیاج به نیروهای هنرمند دارند. گفتیم که خطاط هستیم خلاصه اون روز آنقدر به کار خودمون خندیدیم که ،نگو علی میگفت آخه خطاطی فقط من بلدم، شماها چی؟ ما گفتیم ما دستیار ،خطاطیم، یعنی یکی پارچه رو پهن میکنه اون یکی رنگ و قلم رو آماده میکنه تو خطاطی می کنی اون یکی هم پارچه خطاطی شده رو که خشک شد جمع میکنه! مسئولین قرارگاه که فکر میکردن تیرشون خورده به هدف و چهارتا خطاط با هم داوطلب اومدن جبهه صبح رفتن کلی پارچه گرفتن و رنگ که ما همگی با هم کلی پارچه بنویسیم. ظاهراً عملیات نزدیک بود اون پارچه ها رو برای منطقه میخواستن خلاصه اونها ما رو گذاشتن تو یک مکان بزرگ و وسایل رو تحویل ما دادن و رفتن حالا ما مونده بودیم با اون همه پارچه و رنگ و هی به هم نگاه میکردیم و میخندیدیم. تازه متوجه شدیم تو چه حَچلی ،افتادیم، ولی هیچ راهی نداشتیم و میخواستیم هر طور هست برسیم به بچه ها وعمليات.اولش فکر کردیم میتونیم و حتماً یه کاریش میکنیم. با په توان و شور حالی شروع کردیم به پهن کردن پاچه و رنگ آوردیم و قلم و دادیم دست علی على شروع کرد اولی رو یه نیم ساعتی طول کشید که نوشت. ما هی بهش غُر میزدیم که یالا بابا زود باش تنبل علی با اون خندههای زیباش هی میخندید و میگفت بابا نمیشه ،آخه ما هم هی غر میزدیم. خلاصه اون روز شش تا پلاکارد را علی نوشت و پوستش کنده شد. چند روزی به همین شکل گذشت و هی مسئولین فرهنگی قرارگاه غر میزدند که آخه چهار تا خطاط چرا اینقدر کند هستند. ما هم بهانه برایشان میتراشیدیم و از طرفی هم دیگه داشتیم نا امید میشدیم که بتوانیم خودمان را به رفقای خودمان در جبهه برسانیم. البته اونها موقع خطاطی پارچه ها پیش ما نبودند که ببینند. علی تنهایی مینوشت و ما سه تا بالا سرش غر میزدیم. بعد از چند روز کم کم دستمان برای مسئولین اونجا رو شد. گفتند این چه کاریه؟ ما هم با کمال پر رویی گفتیم: خُب ما دستیار خطاطیم. دیگه اون بیچاره ها مونده بودند با ما چکار کنند. ما هم چند روز اونجا ماندیم و دیدیم فایده نداره برگشتیم .تهران موقع برگشتن آنقدر خوش گذشت که .نگو فکر کنم جبهه رفتن تیم خطاطها یک هفته ای شد.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊
#خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃
فصل ششم..( قسمت سوم )🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
پدر علی از شلوغی و جمعیت و سر وصدا بیزار بود. به همین دلیل به مهمانی های شلوغ نمی رفت. فامیل آنها هم میدانستند که نباید گروهی با هم به منزل ایشان .بیایند. پدر علی دوست داشت در آرامش باشد. علی مهمانی های دوره ای با دوستان مسجدی و طلبه اش داشت. هر دفعه منزل یکی از دوستان برای ناهار یا شام دعوت بودند. نوبت علی شده بود. علی برای دعوت دوستان به منزلش مشکل داشت آمد پیش من و گفت آقای مجاوری چکار کنم؟ پدرم راضی به شلوغی نیست، از طرفی این دفعه نوبت من است که دوستانم را دعوت کنم. به او گفتم اشکال ندارد دوستانت را منزل ما دعوت کن به همین دلیل دوستانش در منزل من مهمان شدند و علی شرمنده دوستانش نشد.من مستاجر منزل آقای حیدری .بودم بارها دیده بودم که علی عاشق اعزام به جبهه ،است، یکی دوبار هم قبلاً رفته بود، اما آن زمان که سال ۶۳ بود پدرش اجازه رفتن نمیداد. علی ازعنوان کردن این موضوع در نزد پدر ترس داشت.یک روز پیش من آمد. او که خود را در راضی کردن پدر مستاصل دیده بود :گفت آقای مجاوری خواهش میکنم شما بیا و با پدرم صحبت کن و او را راضی کن که من به جبهه بروم. من میتوانم به جبهه ،بروم ولی رضایت پدر و مادرم برایم مهم است. من آمدم نزد آقای حیدری و با او صحبت کردم. پدرشان به من گفت من چگونه به او اجازه بدهم این پسر هنوز بچه است. سن کمی دارد آقای مجاوری اگر شما به جای من بودید به پسرتان با این سن کم اجازه میدادید به جنگ برود؟من به ایشان گفتم چاره ای ،نیست پسر شما رفتنی است. به جوری میل به جبهه دارد که کسی جلودارش نیست. از طرفی حرمت والدین برایش مهم است اگر پسر من هم بود به او اجازه میدادم آقای حیدری اجازه بده علی برود. بعد از آن صحبت دو نفره علی با پدرش صحبت کرد و ایشان را برای رفتن به جبهه راضی کرد حدود دو ماه پس از اعزام ایشان به جبهه در اسفند سال ۶۳ به درجه رفیع شهادت رسید. اما بعد از آن پدر علی همیشه از من شاکی بود و گله داشت. میگفت چرا تو واسطه نشدی که علی به جبهه نرود. دیدی علی شهید شد. اگر نمیرفت الان این اتفاق نمی افتاد. من به او دلداری میدادم و میگفتم آقای حیدری این اتفاق باید می افتاد علی رفتنی بود فقط اجازه میخواست خواهرش میگفت قبل از آخرین اعزام علی را دیدم که مانند یک مرد به خدمت پدر حاضر شد مودبانه و دو زانو روبروی پدر نشست.من و مادرم دل نگران پشت در اتاق منتظر شنیدن صحبتهای پدر و پسر و تصمیم پدر شدیم.على گفت ،آقاجون شما که به خاطر کهولت سن نمیتوانی به جبهه بروی داداش محمد هم به خاطر اینکه تشکیل خانواده داده نمیتواند .برود اگر من و امثال من هم نرویم شما بگو چه کسی باید از کشورمان دفاع کند. پدرم بیش از حد علی را دوست ،داشت زمان انقلاب که خیابانها شلوغ شده بود علی و محمد را به همدان فرستاد تا اتفاقی برای آنان نیفتد. حالا میخواست اجازه دهد جگر گوشهاش و پاره تنش به میدان جنگ برود. پدر کمی سکوت .کرد شاید دوست داشت بگوید علی جان مقداری جلوی من راه برو تا قد و بالایت را ببینم، اما نگفت. هیچ حرفهای منطقی علی را شنید و جوابی برای آن نداشت. پدر میخواست حرفی بزند تا شاید علی از تصمیم خود منصرف شود. اگر بروی مجروح یا معلول برگردی من قبولت نمی کنم ها.... علی گفت باشه ،آقاجون من فکر آنجا را هم کرده ام.خواهرش میگفت ما آن زمان معنی حرف علی را نمی دانستیم ولی بعدها فهيمديم على حتى تاریخ شهادتش را هم میداند.بدین وسیله رضایت پدر را گرفت و راهی جبهه شد. وقتی زمان اعزام شد من و مادرم علی را بدرقه کردیم و رفت تا جایی که از دیدمان محو شد.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊
#خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃
فصل ششم..( قسمت چهارم )🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
اواسط دوران دفاع مقدس مسئولیت تبلیغات لشکر با من بود نیروها میآمدند و میرفتند. یک روز در سال ۱۳۶۳ جوانی به نام علی حیدری آمد پیش من و :گفت من خطاط هستم و کار نقاشی چهره شهدا را هم انجام میدهم. میخواستم به گردان رزمی بروم، اما احساس وظیفه کردم و آمدم ببینم که میشود اینجا خدمت کرد و برای عملیات به گردان رزمی رفت؟ به چهره اش نگاه کردم معصومیت خاصی داشت. خیلی زیبا صحبت میکرد. قبول کردم و او وارد مجموعه تبلیغات لشکر شد.چند روز که ،گذشت احساس کردم که او زیر مجموعه ما نیست بلکه استاد ماست من به عنوان یک استاد به او و رفتارهایش توجه داشتم. او نمونه یک رزمنده واقعی بود. آنچه که در رفتارهای علی ،دیدم نمونه واقعی یک بنده خدا بود. علی شاگرد مکتب اهل بیت بود و استادی چون حاج آقا حق شناس داشت او یک الگوی عملی بود مواردی را که در ادامه از کارهای علی می گویم دقت ،کنید به تمام اینها در روایات ما اشاره شده خشونت در وجود او راه نداشت قیافه نمیگرفت خودش را از تمام افراد پایین تر حساب میکرد.هنرمند کاملی بود بعد از نماز صبح تا زمانی که صبحگاه شروع شود. برنامه .داشت نقاشی میکشید ..... میخواست بین الطلوعین بیدار باشد تا کارهایش کراهت نداشته باشد.قبل از اینکه حرفی بزنم احساس وظیفه می.کرد. رنگ تهیه میکرد و کارهایی که مانده بود را انجام میداد. اهل تفکر و تحقیق بود.در طی فعالیت در ،تبلیغات شخصی را به نام محمدرضا توکلی پیدا کرد او بالی برای پرواز علی بود. اغلب با هم بودند با هم نیز به شهادت رسیدند. حالت عرفانی خاصی .داشت وقت خندیدن قهقهه نمیزد، اما همیشه لبخند .داشت غیبت یا عیبجویی هیچگاه از او ندیدم هیچ وقت از کثرت کار غُر .نزد مطیع محض فرمانده بود. اگر کاری به او میسپردیم دقیق و کامل انجام میداد. خیلی مرتب و تمیز بود نظم داشت قلم رنگ و ظرف رنگ رو مرتب و تمیز میشست و بعد میرفت سراغ کار بعدی از وقت خودش به خوبی استفاده می.کرد یک لحظه وقت تلف شده نداشت. در اوقات بیکاری هم مشغول تفکر بود. یک روز برای نیروهای تبلیغات از اهمیت ورزش صبحگاهی گفتم از فردا دیدم که علی شروع به ورزش در زمین صبحگاه نمود. بعد یکی یکی نیروها را تشویق کرد تا به ورزش صبحگاهی بیایند. بدن بسیار آماده ای داشت. انعطاف بدنی خیلی خوبی در او میدیدم پرسیدم قبلاً چه ورزشی انجام میدادی؟ گفت: ورزشهای رزمی را با بچههای مسجد شروع کردیم همیشه طوری با افراد برخورد میکرد که بگوید شما از من برترید.در اوقات بیکاری هیچگاه ندیدم که در شوخی های بچه ها شرکت کند در این جمعها بیشتر اوقات کار به غیبت ..... کشیده میشد.هیچ نشانه ای از دلبستگی به دنیا .نداشت. اگر یک کیسه اسکناس به او میدادی تغییری در چهره اش نمیدیدی عاشق اهل بیت بود اما قیافه نمیگرفت. برخی بچه ها ادعای شور حسینی داشتند و فقط بلد بودند سینه بزنند و... اما علی از عشق اهل بیت میسوخت اما قیافه نمی گرفت. همیشه دائم الوضو بود اذان که میگفتند دیگر در این دنیا نبود تنها جایی که علی کار را رها میکرد و میرفت موقع نماز بود. نمازهایش عارفانه بود دوست داشتیم موقع نماز بنشینیم و علی را .ببینیم گویی خداوند در مقابلش ایستاده و او در حال عشق بازی با خداست.جاذبه على بسیار بیشتر از دافعهاش .بود خیلیها با اولین برخورد جذب شخصیت علی شدند یکبار به سمت حسینیه می رفت و پابرهنه بود به یکی از رفقا :گفتم برو از علی بپرس چرا پابرهنه راه میروی؟ با اینکه مسیر تبلیغات تا حسینیه خیلی طولانی بود و بعضی جاها سنگلاخ .....
رفت و سؤال کرد و علی جواب داد اگر بدانی چه کسانی روی این خاک قدم زده،اند همیشه احترام اینجا را حفظ میکنی.این حرف علی خیلی مرا به فکر فرو برد. یقین داشتم علی چیزهایی میبیند که ما از مشاهده آنها عاجزیمعاشق عملیات ..بود احساس میکرد که ما نیروی پشتیبانی ،هستیم بوی عملیات که ،آمد من را راضی کرد. که به یگان تخریب برود.من به عنوان کسی که مسئولیت داشتم و سالها نیروهای مختلف را دیدم به جرأت میگویم که علی حیدری یک نیروی بینظیر .بود صدها شهید را در میان نیروهایم دیدم اما هیچگاه مثل او پیدا نشد. تمام رفتارهای او برای کسی که میخواهد به سوی خدا گام بردار چراغ راه است.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊
#خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃
فصل ششم..( قسمت پنجم )🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
سال ۱۳۶۳ من در تبلیغات لشگر ۲۷ بودم. چهارماه با علی زندگی کردم در یک اتاق قبل از عملیات بدر. علی از نیروهای من بود و با دو نفر دیگر از بچههای تبلیغات در یک اتاق بودیم. علی به عنوان خطاط و نقاش در لشکر فعالیت می کرد. او خیلی خوب در این عرصه حضور داشت تا اواخر سال در تبلیغات بود ما در اتاق خودمان کلیشه تهیه میکردیم و یک کارگاه هم داشتیم که بزرگ بود و در آن پلاکارد مینوشتیم و تابلو نقاشی میکردیم. على تمام شدنی .نبود منش رفتار و اخلاق خاصی داشت. در طول زندگی از فکر علی جدا نشده.ام همیشه با من است. امید به من میدهد که یک نفر کنارت هست آن هم فردی مثل علی که تمام خوبیها در او جمع بود.در برخورهایش خیلی بردبار بود اصلاً اهل غیبت یا سایر گناهان زبان ،نبود پشت کسی حرف نمیزد هیچ نکته منفی در او نبود. علی یک پارچه نور بود او مملو از قدرت و انرژی و ایمان بود. به هدفش ایمان داشت. مومن واقعی بود برای همین حرفی که میزد موثر بود.عملش الگو بود. ایمانش چون واقعی بود روی دیگران اثر میگذاشت. حضورش در جمع تاثیرگذار بود. من در قسمت های مختلف جنگ بودهام و شهدا زیادی از مناطق مختلف کشور دیده ام، اما على یک استثنا بود.هنرمندی پرکار بود یک لحظه بیکاری نداشت. هیچ وقت خسته .نبود افسرده نبود دلگیر نبود ما در تبلیغات ۵۰ نفر بودیم که فعالیت می کردیم صبحها بچه های تبلیغات را میبرد برای ورزش صبحگاهی، ابتدا دور زمین صبحگاه میدویدند.عرق بچه ها را در میآورد بعد تمرین حرکات ورزش رزمی می داد. ضربات دفاع ،شخصی حرکاتش خیلی قشنگ بود. یک هنر خاص و جذابی در همان ضربات رزمی .داشت ناز حرکت میکرد از تماشای حرکات علی لذت میبردیم طمانینه خاصی .داشت اصلاً على موجود خاصی بود. یک روز پوکه های توپ را روی زمین گذاشتیم و مسابقه تیراندازی با اسلحه کلاشینکف گذاشتیم. من نفر اول رفتم اسلحه را برداشتم ده تا فشنگ ،داشتم از فاصله شلیک کردم اما یک تیر هم به پوکه ها نخورد. نوبت علی شد همه به او خیره ،شدیم علی چگونه تیر خواهد زد؟ اسلحه در دست گرفت و شروع به تیراندازی کرد. تمام ده فشنگ به پوکه ها !خورد پوکه توپ تلو تلو میخورد از شدت ضربات گلوله ها! وقتی میوه رسیده میشود و موقع چیدنش میشود در بهترین وضعیت است. خیلی قشنگ و زیباست از طرفی خیلی شیرین است. علی در این چهار ماه که به شهادتش ختم شد، هم زیبا شده بود و هم .شیرین وقت چیدنش بود. برای همین است که نمیتوانم فراموشش کنم آن همه طراوت و پاکیزگی علی بی نظیر بود، علی بعد از خدا و اهل بيت تنها کسی است که او را نمیبینم ولی از او کمک میخواهم من با او مانند یک فرد زنده صحبت میکنم علی حتی با آدمهای زمان خودش قابل مقایسه نبود چه برسد به آدمهای این زمان همه کسانی که دیدم از علی کوچکتر بودند. یک عده بودند که اهل نمایش ،بودند آستینها و پاچه ها را برای گرفتن وضو بالا میزدند انگشترهای مختلف دستشان میکردند اما علی با اینکه در اوج ،بود اهل خودنمایی نبود. نماز آن چنانی نمیخواند صف اول نماز نبود، دعای کمیل طولانی نمیخواند با فرمانده لشکر عکس نداشت. اهل تظاهر و نمایش .نبود با اینکه با هم بودیم با هم غذا میخوردیم با هم میخوابیدیم با هم صحبت میکردیم ولی هیچ تظاهری در رفتارش نبود آن هم در جمعی که سرباز در آن بود سپاهی بود، کشاورز ،بود از فرهنگهای مختلف بودند و امکان درگیری لفظی در این گونه جمعها زیاد است. بعضی اوقات برای ما هم درگیری و دعوا اتفاق می افتاد ولی علی با هیچ کس کوچکترین برخورد منفی نداشت همه تاثیراتش مثبت بود. علی نسبت به همه برتر بود اما به هیچ کس تفاخر نمیفروخت. الان هم میروم سر قبرش و حتی شفا میگیرم على حضور دارد و کمک می.کند. علی هنوز هم فرقی نکرده هنوز با صفاست همان خصوصیات را دارد و قابل اعتماد است. ما فرق کرده ایم ولی او همان علی است. هنوز اگر بفهمد ناراحتم به کمکم میآید. علی در سال ۱۳۶۳ در تبلیغات بود تا مدتی قبل از شروع عملیات آن موقع به گردان تخریب رفت و تا زمان شهادت آنجا بود.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---