🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات :
#شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل ششم..( قسمت هشتم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
چهار تا دخترها چادر سرشان بود و بین من و مادرم نشسته بودند شهرام هم با شادی شیطنت می کرد و بین مسافرها می دوید آنها هم سر به سرش می گذاشتند شهرام هم قشنگ و هم خوش سر و زبان بود او هنوز بچه بود و مثل دخترها غصه نمی خورد چندین ساعت در سوز و سرما روی آب بودیم تا بالاخره بعد از سه ماه آوارگی به شهرمان رسیدیم.
در روستای چوئبده از لنج پیاده شده شدیم دخترها روی زمین سجده کردند و خاک آبادان را بوسیدند در ظاهر سه ماه از آبادان دور بودیم ولی این مدت برای همه ما مثل چند سال گذشته بود ظاهرا آبادان عوض شده بود خیلی از خانه ها خراب شده بود در محله ها خبری از مردم و خانواده ها نبود از آبادان شلوغ و شاد و پر و رفت و آمد قبل از جنگ هیچ خبری نبود آبادان مثل شهر ارواح شده بود تنها صدایی که همه جا می شنیدیم صدای خمپاره بود ما سوار یک ریو ارتشی شدیم و به سمت خانه ان رفتیم البته ما خبر نداشتیم که مهران خانه ما را پایگاه بچه های بسیج کرده است. او هم از برگشت ما به شهر خبر نداشت. وقتی به خانه رسیدیم متوجه شدیم که تعداد زیادی از رزمنده ها در خانه ما هستند در خانه باز بود شهرام داخل خانه رفت مهران از دیدن شهرام من و مادرم و دخترها که بیرون خانه ایستاده بودیم مات و متحیر شده بود باور نمی کرد که بعد از آن همه دعوا با دخترها و کشیدن اسباب به رامهرمز ما برگشته ایم بیچاره مهران انگار دنیا روی سرش خراب شد وقتی قیافه غمزده و لاغر تک تک ما را دید فهمید که ما از سر ناچاری مجبور به برگشت شده ایم به رگ غیرت مهران برخورد که مادر و خواهرهایش این همه زجر کشیده اند ما بیرون خانه توی کوچه نشستیم تا همه بسیجی ها از خانه خارج شدند و به مسجد رفتند از رفتن رزمنده ها خیلی ناراحت شدیم آنها خیلی از ما خجالت کشیدند تمام فرش ها واکسی شده بود و رختخواب ها کثیف بود معلوم بود که گروه گروه به خانه می آمدند و بعد از استرحات می رفتند از دور که نگاهشان می کردم برای همه آنها دعا کردم و خدا را شکر کردم که خانه و زندگی ما هم در خدمت جنگ بود خدا می دانست که جای دیگری را نداشتیم و مجبور بودیم به آن خانه برگردیم وگرنه راضی به رفتن رزمنده ها نمی شدیم. مینا و زینب توی اتاق ها می چرخیدند و آنجا را مثل خانه خدا طواف می کردند مادرم خیلی از برگشتن به آبادان خوشحال بود خانه حسابی کثیف و به هم ریخته بود. از یک عده پسر جوان که خسته و گرسته برای استراحت می آمدند انتظاری غیر از این نبود.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴
#لبیک_یازینب...🌴~~---