🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_خداحافظ_کرخه🌹🕊
#خاطرات :
#داوود_امیریان🌹🍃
فصل ششم..( قسمت پنجم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
«حال بقیه خوبه اما حاج حسین...»
حرفش را نیمه تمام گذاشت و لبانش شروع به لرزیدن کرد.دستانش را گرفتم و با تمنا گفتم:«مگه ما دو تا توی گردان میثم از همبیگانه بودیم که حرفت رو اینجا تموم نمی کنی؟»
_حاج حسین هم به آرزوش رسید.
بغضم ترکید.بر بدبختی و حال خودم گریستم.سرم گیج رفت.با کمک جلال به اتاق خود برگشتم و سرم را روی بالش گذاشتم.
باغ زیبایی پیش روی ما بود.صدای سوزناکی در باغ طنین انداز بودشهدای گردان ما همراه با حاج حسین طاهری در باغ نشسته بودندو زیارت عاشورا می خواندند.همه لباس خاکی و خون آلود بر تن داشتند.فاصله شان با ما زیاد بود و اطراف ما را با طناب حصار کرده بودند.هر از چندگاهی شخصی از بین ما بر
می خاست و به سوی آنها می رفت.من هرچه کردم نتوانستم نزد آنها بروم .پاهایم طاقت نداشتند و فرمان نمی بردند.
حاج حسین و دیگران گاهی برمی گشتند و ما را نگاه می کردند.قلبم داشت از جا کنده
می شد.ناگهان نورهای طلایی وسبز و قرمز و زرد از سوی آسمان روی زمین ریخته شد.فرشتگان با وقار و آهسته بال می زدند و به سمت زمین می آمدند.هودجی روی دستهایشان بود.ناگهان همه بدون اینکه بخواهیم بلند شدیم .خانمی نورانی از هودج پایین آمد.شهدای گردان نزدیک هودج بودند.خواستم به سوی آن ها بروم اما پاهایم به زمین چسبیده بود.آن خانم بر سر شهدا دست می کشید و به هرکدام برگه ای می داد.اوسطی که پهلویم نشسته بود به سوی هودج دوید و برگه را گرفت.تمام صورتش می خندید.روی برگه اش را نشانم داد نوشته بود:«شفاعت شده حضرت زهرا سلام الله علیها.»
هودجی دیگر از آسمان فرود آمد.آقایی پرشکوه و الهی در آن بود.شهدا دست به سینه نهادند وزمزمه کردند:«السلام علیک یا اباعبدالله و...»
از خواب پریدم.بالش از اشک خیس شده بود.
حاج حسین نزدیک سه راهی شهادت پیشاپیش ستون در حرکت بود و بچه ها را هدایت می کرد.خمپاره ای نزدیکش منفجر شد ترکش درقلب اونشست.دلش آرام گرفت و به آرزویش رسید.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴
#لبیک_یازینب...🌴~~---