🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸
🌸پارت هشتاد و چهارم🌸
دهه اول محرم شروع شده بود قرار شده بود هر روز ساعت۱۶-۱۸ در نماز خونه مراسم بگیریم اصلا فکرش هم نمیکردیم مورد استقبال قرار بگیره نماز خونه جای سوزن انداختن نبود
حتی خودمون هم جایی برای نشستن نداشتیم و از داخل حیاط به روضه ها گوش میدادیم
روضه خوندن حاج اکبر
دل سنگ رو هم نرم میکرد
هر روز بعد از اتمام مراسم
دم در ورودی نماز خونه میایستادیم و به سر بچه ها گلاب میپاشیدیم
هفتم محرم بود
مثل همیشه یه گوشه ای از محوطه نشسته بودمو به روضه گوش میدادم
روضه جانسوز حضرت علی اصغر
حالم دست خودم نبود
بعد از مدتی علی کنارم نشست
علی: آیه چند وقتیه که میخوام یه چیزی بهت بگم ولی اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم
با شنیدن حرفاش بنده دلم پاره شد چیزی نگفتم
علی: آیه امروز روز حضرت علی اصغره ،ماه محرم بوی تنهایی میده ،بوی بی کسی میده،
بوی بی یاوری میده،
آیه تو اگه اون زمان بودی چیکار میکردی؟میموندی و حضرت زینب و همراهی میکردی یا از قافله عشق جدا میشدی؟
نمیدونستم چرا این سوالات رو میپرسه
بدوند تردیدی گفتم: خوب معلومه که همراه حضرت زینب میشدم
علی: آیه ،اگه حضرت زینب هم الان نیاز به همراه داشته باشه ،نیاز به کمک داشته باشه ،همراهش میشی؟
اشک توی چشمام حلقه زد نگاهش کردم
به چشمای آبی پر خونش نگاه کردم
_ چرا اینا رو میپرسی علی؟
علی اشک از چشماش جاری شد : حرم بی بی الان در خطره ،نیاز به کمک و همراه داره ، میای همراه خانم بی بی زینب بشیم ؟
حالا دیگه متوجه اون همه پنهان کاری هاش شدم حالا متوجه حرف حاج اکبر شدم
چیزی نگفتم و از جایم بلند شدمو رفتم سمت نماز خانه علی هم چیزی نگفت
بعد از تمام شدن مراسم
علی به سارا گفته بود که بمونم با هم بریم خونه سارا همراه امیر رفت
منم و با تعدادی از بچه ها مشغول تمیز کردن نماز خونه شدیم بعد از تمام شدن کار
کیفمو برداشتمو وارد محوطه شدم
علی نزدیک ورودی دانشگاه منتظرم بود
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم....
اولش فکر میکردم میخوایم بریم خونه ما
بعد فهمیدم تغییر مسیر داده
مسیرش سمت بهشت زهرا بود
تا رسیدن به بهشت زهرا
هیچ کسی ،هیچ چیزی نگفت فقط صدای مداحی به گوش میرسید
توی مسیر علی یه شاخه گل نرگس با یه شیشه گلاب خرید
و دوباره حرکت کردیم
بعد از رسیدن به بهشت زهرا
به سمت مزار رفیق شهیدم رفتیم
علی با گلاب سنگ مزار رو شست و گل نرگس و گذاشت روی سنگ از داخل جیب کتش قرآن کوچیکش رو بیرون آورد و شروع کرد به خوندن
بعد از تمام شدن قرآن و بوسید و دوباره داخل جیبش قرار داد همانطور که به سنگ مزار شهید نگاه میکرد گفت:همه این شهدا برای دین و ناموسشون رفتن جنگیدن،
شرمنده ام آیه ،باید زودتر بهت میگفتم ،ولی نمیدونستم کی و چه جوری بهت بگم ، البته اگه تو راضی نباشی من جایی نمیرم
با حرفاش خجری به قلبم فرو میکرد
_من کی باشم که بخوام جلوی تو رو بگیرم ، وقتی دلت به موندن نیست ،ولی دلت پیش حضرت زینبه ،من چه طور میتونم جلوتو بگیرم ! نبودنت برام عذاب آوره ! ولی وقتی فکر میکنم برای چه کاری میخوای بری کمی آروم میشه این دل نا آرومم
کنترل اشکاهامو از دست داده بودم
علی: آیه جان ،خانومم، با گریه هات قلبمو آتیش نزن ،من همراه میخوام
نمیخوام تنها جایی برم
توی این مسیر نیاز به همراهی تو دارم
با صبرت همراهم باش
اشکامو پاک کردمو به زور لبخندی به لب آوردم و گفتم: همراهتم تا هر کجا که بخوای همراهتم...
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱