『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" #قسمتصدوششم صدای درب خونه اومد! ناری بود،در رو باز
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتصدوهفتم
نگاه به ساعت کردم،اذان صبح بود
رو به سمت ناری و فاطمه گفتم:
_بچهها دیگه بسه
_حرمت شهید رو نگه داریم؛
بلند بشیم نماز بخونیم
_مهدیار جای بدی نرفته؛
ان شاءلله خودمون هم بریم همونجایی که اون رفته
نماز صبح رو خوندم
_فاطمه..! نارنج..!
_این کلید خونست!
به مامان و لیلاخانوم خبر بدید،
شاید مهمون اومد اینجا..
_من برم یکم بیرون،میام زود انشاءالله
هیچی نگفتن
خوبه که درک میکنن..
از خونه اومدم بیرون،آفتاب زده بود
سوار ماشین شدم و رفتم گلزار شهدا{🌹}
چشمم افتاد به قبری که با مهدیار افتادیم داخلِش
لبخند اومد رو لبهام (:
بعد از خوندن زیارتعاشورا از گلزار اومدم بیرون
رفتم جلوی بستنیبندی که همیشه ازش بستنی میخریدیم
یه بستنی خریدم ولی نتونستم بخورم..
"مهدیار خودت کمکم کن"
"تو که جات خوبه،من رو تنها نزار"{💔}
به ساعت نگاه کردم [۱۰] صبح هست
جه زود گذشت،رفتم جلو خونه..
جلوی کوچه یک بنر بزرگ زدن؛
"شهیدمدافعحرم مهدیارفرخی"
سعی کردم خودم رو کنترل کنم
ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل خونه
شلوغ بود،چند نفر با لباس سپاهی هم بودن
"مامان،بابا"
"علی،لیلا،مهدیه،ناری و فاطمه"
تا من رو دیدن شروع به تسلیت و تبریک گفتن کردن
من هم خودم رو کنترل کردم و با همون لبخند همیشگی جواب دادم..
ناری:
-هدیه چرا گریه نمیکنی؟!
-حالت خوبه؟!
در جوابش فقط لبخند زدم
"آخه مگه مهدیار به آرزوش نرسیده بود!"
رفتم تو اتاقمون؛
تمام خاطرات رو مرور میکردم
فکر میکردم اگه مهدیار نباشه من نیستم..
ولی خدا صبر میده..
بازم تنها رفیقم خدا{♡}
زشت بود مهمانها رو تنها بذارم
رفتم داخل پذیرایی..
یکی از سپاهیها رو به سمتم گفت:
-خانم فرخی..!
-امروز عصر براتون ماشین میگیریم برید اهواز انشاءالله؛همسرتون معراج شهدا اونجاست
علی:
-با خودم میان،
-آخه من هم میرم اهواز انشاءالله
ناری:
-من و فاطمه هم میایم انشاءالله
علی:
-پس اگر میشه آماده بشید تا حرکت کنیم..
لیلا بلندبلند گریه میکرد؛
مهدیه هم چادرش رو کشیده بود رو صورتش{💔}
دلم تنگه مهدیاره :((
دوست دارم زودتر ببینمش{♡}
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" #قسمتصدوهفتم نگاه به ساعت کردم،اذان صبح بود رو به سم
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتصدوهشتم
" از زبان هدیه "
پاسدارها که از خونه رفتن بیرون؛
من هم کیفم رو برداشتم که با آقاعلی برم..
کلید در رو انداختم تا قفل کنم
از خونه اومدم بیرون؛
با نارنج و فاطمه عقب ماشین سوار شدیم..
ماشین حرکت کرد،
"من شدمهمسرشهید!"
در لحظه دلم گرفت{💔}
ماشین متوقف شد،
به اطرافم نگاه کردم،ایستگاه قطار بود
آقاعلی برگشت سمتون و گفت:
-توقع نداشتین نصف روز تو راه باشیم؟!
بدون هیچ حرفی پیاده شدیم؛
آقاعلی رفت کارهامون رو انجام داد
بندهخدا خیلی زحمت میکشید
بعد از چنددقیقه شماره چند تا کوپه رو دادن..
من و فاطمه و ناری تو یک کوپه و آقاعلی هم کوپه جداگانه
رفتیم سوار قطار شدم،
رو به سمت نارنج گفتم:
_ناری خودت کوپه رو پیدا میکنی؟!
ناری بدون هیچ حرفی رفت سمت کوپهای و گفت:
-ایناهاش..!
رفتیم داخل کوپه،نشستم کنار پنجره:
_فاطمه و نارنج..!
شما دیشب نخوابیدید برید استراحت کنید
بچهها هم تخت کوپه رو بیرون آوردن
فاطمه بالا دراز کشید و نارنج کنار من
تا چشمشون رو گذاشتن رو هم خوابشون برد
"چقدر خسته بودن"
گوشی رو درآوردم هنوز آنتن بود
رفتم داخل اینترنت
تو تمام فضایمجازی پخش شده بود:
"سه شهید دیگر"{🌹}
که یکی از شهداء مهدیار من بود،
گوشی رو خاموش کردم و به بیرون از پنجره خیره شدم و قطار سرعتش بیشتر و بیشتر میشد
هیچوقت تا حالا یکی از بستگان خیلی نزدیکم فوت نکرده بود تا درد بکشم!
ولی الان... //:
"مردی که تمام زندگیم بود"
"مردی که نفسم به نفسش بند بود"
"دیگه نفس نمیکشه!"{💔}
یاد خاطرات افتادم
خاطراتی که بهم میگفت..
"اگه شهید بشم!"
"اگه شهید بشم!"
"دیدی آخر شهید شدی؟!"
گونههام خیس شد سریع پاک کردم
کسی نباید اشک من رو ببینه (:
این اشکها به خاطر فداکردن مرد زندگیم نیست!
به خاطر دلتنگی خودم هست
تازه افتخارم میکنم که نزدیکترین شخص به من؛
"مهدیار!
به خودم قول دادم جلوی جمع و دوربین گریه نکنم؛خودت هوام رو داشته باش"
ساعت داره میگذره
سرعت قطار کمتر و کمتر میشه
نارنج و فاطمه رو بیدار کردم..
آقاعلی اومد پشت کوپه:
-آماده بشید تا پیاده بشیم..!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" #قسمتصدوهشتم " از زبان هدیه " پاسدارها که از خونه
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمـــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتصدونهم
از قطار پیاده شدیم
آقاعلی گفت:
-یه تاکسی بگیریم بریم هتل!
"هتــــــــــــــل؟!"
"قلب من داره اینجا از بیقراری و دلتنگی ریسهریسه میشه اونوقت بریم هتل..؟!"
_علیآقا لطفا من رو ببرید پیش مهدیار!
علی:
-الان شب هست،
بریم هتل صبح می...
نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم:
_اگه نمیبرید مشکلی نیست،خودم میرم..
_فقط آدرس بدید..
فاطمه:
-آقاعلی بریم پیش شهید..!
علی سرش رو به نشونهی تایید تکون داد
تاکسی گرفت و سوار شدیم...
"یعنی من دارم به مهدیارم نزدیک میشم؟!"
ماشین جلوی معراج شهدا توقف کرد
مهدیار قبلش خبر رفتن من رو تو تاکسی داد :(
پیاده شدم،
چند مرد و زن جلوی در سلام کردند
با همون لبخند جواب سلام رو دادم
من رو به اتاقی راهنمایی کردند
وارد اتاق شدم،
سرد بود ولی دلتنگی من خیلی بیشتر از اینا داغ بود
تَهِ اتاق تابوتی بود با رنگ پرچم ایران دَرِش باز بود
دوربینی کنارم داشت فیلمبرداری میکرد
"پس نباید دشمن رو خوشحال کنم"
آرومآروم قدم برداشتم
رفتم سر تابوت نشستم کنارش..
"مهدیار من بود!"
"این مهدیار من بود!!"
"ولی چــــــــرا چشم نداشت؟!"{💔}
با دستهام صورتش رو نوازش کردم
شروع کردم حرفزدن:
_مهدیارم!
چشمهات کو؟!
_دادی به حضرتعباس(علیهالسلام)؟!
_قبول باشه...! (: "
دست بردم کنار پهلوش که زخمی بود:
_مهدیارم دیدی پهلوت تیر خورده؟!
_به نیت حضرتزهرا(سلاماللهعلیها)؟!
_قبول باشه...! (: "
فاطمه و ناری پشتم گریه میکردن
آقاعلی خودش رو میزد
چند رزمنده هم اون طرفتر وایساده بودن و گریه میکردن
تنها کسی که گریه نمیکرد من بودم
با حرفهای من صداشون اوج میگرفت
رو به آقاعلی گفتم:
_میشه تنها باشم؟!
علی بلند شد و با احترام همه رو بیرون کرد
یه نگاه بهش کردم و گفتم:
_الان فقط خودمی و خودت و خدا
_خوبی مهدیار..؟!
_بهت سخت نگذشت..؟!
_ولی به من خیلی سخت گذشت..!
_دلم خیلی تنگت شده بود..!
انگشتهای مهدیار و گرفتم سرد بود:
_مهدیارم چرا دستات سرده؟!
این همون دستهای گرمی نیست که وقتی دستهای من رو میگرفت انگار کل دنیا هوام رو داره؟!
دوباره به چشمهای نداشتش نگاه کردم:
_پس چشمهایی که وقتی نگاهم میکرد انگار تو یه دنیای دیگه بودم کو؟!
گونههام خیس شد ولی تنها بودم :((
_آقای من..!
_کجایی بهم بگی این اشکها رو نریز حیفِ
_اینا باید برا امامحسین(علیهالسلام) ریخته بشه؟!
_مهدیار..!
بعد از تو من چه جوری هنوز زندم؟!
_مهدیار من طاقت ندارم!
_من رو ببر پیش خودت..!
در اتاق یهویی باز شد
سریع اشکهام رو پاک کردم
لیلاخانوم با جیغ و داد اومد داخل
کنار تابوت نشست و خودش رو میزد
مهدیه کنار تابوت زار میزد
فاطمه و نارنج هم در حال آروم کردنشون بودن
به مهدیار نگاه کردم؛
"من این همه آرامش رو از کجا میارم؟!"
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمــــان
"رمان آنلاین در پناه زهرا💕"
#قسمتصدودهم
" از زبان هدیه "
یکی از خانمها اومد سمتم و گفت:
-عزیزم شما حالت خوبه؟!
-چرا گریه نمیکنی؟!
ناری:
-شاید شوک وارد شده بهش
_چیزیم نیست..!
بلند شدم،باید میرفتیم
ما رو بردن داخل اتاقی که رختخواب پهن بود
با همون چادرم دراز کشیدم
لیلا و مهدیه هنوز داشتن گریه میکردن
نخوابیدم،ساعتها فکر کردم و فکر کردم..
"اینکه مهدیار کجاست الان؟!
"چیکار میکنه؟!
"من بدون اون چیکار کنم؟!
"چیکار کرد که شهید شد...!!
به ساعت نگاه کردم، چهار صبح
بلند شدم و رفتم سمت اتاقی که مهدیار داخلش بود
با یک بطری آب وضو گرفتم و کنارش نماز شبم رو خوندم و بعدش هم نماز صبح رو به جا آوردم
یک آقاپسر اومد داخل اتاق و نشست پشت تابوت
-من رضا هستم،همرزم مهدیار..
-خواستم وصیتنامهاَش رو بدم بهتون به همراه وسایلهاش
-البته شهر خودتونه،پست شده..
-فقط اینکه مهدیار وصیت کرده؛
هویزه خاک بشه،واسه همین اینجاست..
یک گوشی گرفت سمتم و ادامه داد:
-این هم گوشی مهدیار هست
-تو وصیتش گفته یه فیلمم براتون گرفته
فقط شما باید ببینید..
گوشی خودم رو درآوردم و رو به آقارضا گفتم:
_میشه برین بیرون؟!
بدون حرفی رفت،
مداحی گذاشتم از نریمانی
میدونستم اگر این مداحی رو گوش بدم اشکهام میریزه
ــــــــــ
مـــنــــو نزاار تنهاااا
میون این حرررم
اگـــــــــــــــه بری بیتوووو
کجـــــــــــا دارم برررم؟!
میون این صحرا
کی میشه یاااااورم؟! {😭💔}
ــــــــــ
دوست داشتم داد بزنم،ولی صدام نمیومد
قلبم داشت میزد بیرووون،بغضم شکستـ...
به اشکهام اجازه دادم بریزن
بالاخره صدام بیرون اومد
هقهق اَمونم نداد..
میون هقهق فقط میتونستم بگم "آخ مهدیارم"
مداحی هم داشت میخوند "از درد من" :((
ــــــــــ
مـــنــــو نزاار تنهاااا
میون این حرررم
اگـــــــــــــــه بری بیتوووو
کجـــــــــــا دارم برررم؟!
میون این صحرا
کی میشه یاااااورم؟! {😭💔}
داریــــــــــــــــــم جدا میشیم
نمیشه باور
ــــــــــ
اشکهام رو پاک کردم و از اتاق اومدم بیرون
خانومی اومد سمتم و کلی غذا داد دستم
خانم:
-عزیزم بخور
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
رمــــان "رمان آنلاین در پناه زهرا💕" #قسمتصدودهم " از زبان هدیه " یکی از خانمها ا
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"رمان آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتصدویازدهم
برای تشیع سوار ماشین یک پاسدار شدیم
پشت ماشین گلکاری شدهای که مهدیار داخلش بود در حال حرکت بودیم{🌹}
به بیرون از پنجره زل زدم
"من،دختری که خانوادش و طایفهاَش هیچکی شهدا رو قبول نداشت!
چه جوری شدم همسر شهید؟!"
دوباره این جمله رو لمس کردم
"بعضی وقتها یک اتفاقهایی تو زندگیت میفته که خودتم باورت نمیشه؛فقط صبر کن!"
ناری خیلی نگرانم بود
میگفت"تو یه چیزیت هست که گریه و زاری نمیکنی!"
"نمیدونست من تو خلوتهام دلی از عزا در میارم"{💔}
ماشین متوقف شد و پیاده شدم
نرسیده به گلزار شهدای هویزه سِیلی از جمعیت وایساده بودن به خاطر مهدیار (:
به تابوتش که روی دست مردم حرکت میکرد نگاه کردم
"خوشبهحالت مهدیار
"شدی دردونهی خدا
شروع کردیم پیاده به سمت هویزه حرکت کردن
ناری:
-آجی آخر مجلیسم!
-مثلا تو همسر شهیدی،برو برس به شوهرت!
_من خیلی پیش مهدیار بودم؛
بزار بقیه استفاده کنند
چشمم به تابوت مهدیار بود
"مهدیار!
شاید باورت نشه ولی بهت حسودی میکنم
منم شهادت رو دوست دارم"
یهو یاد حرفش افتادم؛
"اگه شهید بشم نمیذارم جا بمونی!"
لبخند رو لبام نشست (:
مداح هم میخوند
ــــــــــ
از شـــــــام بلا
شهید آوردند...
با شور و نوا
شهید آوردند...
سووی شهر ما
شهیدی آوردند...
یا زینب مدد
یا زینب مدد
ــــــــــ
رسیدیم گلزار شهدای هویزه{🌷}
به آقاعلی گفتم میخوام قبل از خاک شدن ببینمش
از بین مردها ردم کردن و رفتم سمت قبرش
داخلش گلکاری شده بود و ذکرنویسی
یه نگاهی به مهدیار کردم و گفتم:
_بد جاییم نمیری کلک!
"نمیدونم چرا مردم حتی با شوخیکردن من با مهدیارم گریه میکردن؟!" {💔}
"خب شوهرمه،قهرمانه،میخوام شوخی کنم"
رفتم کنار تابوتش نشستم
دستم رو از نوک سرش تا انگشتهای پاش کشیدم
_ماشاءلله،قدبلند هم بودی و نمیدونستم!
_خوشبهحال حوریهای بهشتت
از تابوت فاصله گرفتم
مهدیار رو داشتن میذاشتن داخل قبر :((
یاد یه بیت افتادم
"من به چشــــمان خویشتن
"دیدم که جانم میرود {💔}
مداح فقط میخوند
ــــــــــ
این گل را به رسم هدیه
تقدیم نگاهت کردیم
هاشا این که از راه تو
حتی لحظهای بر گردیم
یا زینب{💔}
ــــــــــ
اشکم داشت در میومد
از گلزار اومدم بیرون{🥀}
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتصدودوازدهم
بعد از مراسم آقاعلی اومد سمتم و گفت:
-کِی برگردیم؟!
_میشه فردا صبح بریم..؟!
سری تکون داد
خوبه که همه درک میکنند (:
با بچهها رفتیم داخل اردوگاهی نزدیک گلزار شهدای هویزه
تا آخرای شب نتونستم بخوابم
بلند شدم،ساعت ۳ بود
جانمازم رو برداشتم و چادرم رو انداختم
و رفتم که برم سمت مزارشهداء
وارد گلزار شدم،
یک نفر سر مزارش بود
"آخه کی میتونه باشه این وقت شب..؟!"
رفتم سمت مزار و چشمم خورد بهش
"امکان نداشت!!!!
"این فردین بود؟!
سلام کرد
رو به سمتش گفتم:
_سلام،
اینجا چیکار میکنی پسردایی؟!
فردین:
-هیچی،تو خوبی..؟!
_ممنون
نشستم پای مزار
شروع کردم قرآن خوندن
فردین:
-هدیه..؟!
_بله!
-مهدیار من رو میبخشه؟!
_برای چی؟!
-برای حرفهایی که زدم بهش،مسخره کردنهام؟!
_اون یه شهید هست؛
اگر بخشنده نبود شهید نمیشد
_ان شاءلله که میبخشه..
سری تکون داد
نماز شبم رو خوندم
فردین هم تو کل این ساعت فقط به خاک مزار مهدیار زل زده بود
فردین:
-خب کاری نداری؟!
-اگه داشتی حتمااا خبرم کن!
_باشه،ممنون،در پناه حق.
فردین رفت،من هم نشستم پیش مهدیار
_وااای مهدیار یادته پسرداییم چقدر مسخرمون میکرد!
_به تو میگفت جوجهآخوند!
_حلالش کن توروخدا
یهو به خودم اومدم
دلم برای خودم سوخت
"من مهدیار رو نداشتم ولی داشتم باهاش میخندیدم
"شهدا زندهاند پس میشنوه و میبینه
_مهدیار من خسته شدم از دنیا از آدماش /:
نه الان که رفتی،نــــــــــه..!
از چندین ماه پیش،دیگه دنیا رو دوست ندارم
میخوام مثل تو پَر بکشم{🕊}
_مهدیار کمکم کن،توروخدا کمکم کن
_مهدیار یه چیزی میخوام ولی نمیدونم چی!
دلم گرفته،مهدیار من اصلا بهخاطر شهادتت ناراحت نیستم!فقط دلم برات تنگ میشه{💔}
_حق بده،پس خودت یه کاریش بکن دیگه
اشکهام رو پاک کردم
چقدر دلم آقاامامزمان(عج) رو خواست یهویی!
یاد حرف یکی از علما افتادم؛
[ هر وقت دلت به آقاامامزمان(عج) تنگ شده
به قرآن نگاه کن و بخون ]
قرآن رو درآوردم و شروع به خوندن کردم:
"بسم الله الرحمن الرحیم"
"یــــــــــــــس...
من همیشه سوره"یس" رو میخونم
علاقم بهش زیاده،نمیدونم چرا!
خوابم میومد
ولی نیم ساعت دیگه اذان بود
سرم رو گذاشتم روی خاک مزارش
_من میخوابم،
نیمساعت دیگه بیدارم کنیهاااااا
_البته اگه سرت با حوریا گرم نیست
چشمهام رو بستم
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" #قسمتصدودوازدهم بعد از مراسم آقاعلی اومد سمتم و گف
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتصدوسیزدهم
" از زبان هدیه "
چشمهام رو بستم
"مهدیار بود ^-^"
"اومد جلو؛دستهام رو گرفت"
"تو چشمهام زل زد و گفت:
-خانم،اونقدر حوری حوری نکن!
-من اینجا منتظر تواَم،دارم کارات رو میکنم"
چشمهام رو باز کردم؛
اذان داشت میگفت
"خواب دیدم،مهدیارم بود ^-^ "
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم
بلند شدم و رفتم وضوخونه و وضو گرفتم
اومدم دوباره کنار مزار و نماز صبحم رو خوندم
صدای پایی داره میاد؛
برگشتم،آقاعلی بود:
-سلام،خواستم بگم بریم!
-آخه یک ساعت دیگه حرکته!!
سری تکون دادم و پاشدم
چادرم رو تکوندم
"تو دلم ازش خداحافظی نکردم"
"چون شوهرم بود،کنار هم هستیم"
_
با فاطمه و ناری مثل همیشه رفتیم داخل یک کوپه
آقاعلی هم میخواست بره کوپه جدا
رو به سمتش گفتم:
_علیآقا..!
-بله..!
_خواستم بگم خالهلیلا و مهدیه چی؟!
-اونا یه خونه همینجا اجاره کردن و میمونن
_آهان،ممنون
رو به فاطمه و نارنج که هردو دراز کشیده بودن گفتم:
_بچه ها واقعا شرمنده،
شما هم از کار و زندگی افتادین..
فاطمه:
-این چه حرفیه!
ناری:
این چه حرفیه،وظیفه بود
رفتم داخل گوشیم
چشمم خورد به مخاطب "شهیدآینده"
حالا دیگه شهید بود{🕊}
ویراش کردم "شهیدم"{♡}
به صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم
تو کل این مدت فقط به این فکر میکردم
"من چرا انقدر آرومم؟!"
"یاحضرتزینب(سلاماللهعلیها)"
__
با بوق قطار بیدار شدم
ناری و فاطمه رو هم بیدار کردم
چادرهامون رو سر کردیم و از کوپه اومدیم بیرون
قطار ایستاد و پیاده شدم
چشمم خورد به بابام؛دویدم و رفتم تو بغلش
"چقدر دلم برای یه تیکهگاه تنگ شده بود"(:
"مامانم هم بود؛رفتم بغلش"
از ناری و فاطمه و علی خداحافظی کردم
سوار ماشین شدیم،حرکت کرد
"درباره شهادت و مهدیار حرفی نمیزدن"
"خوبه که درک میکنن"
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل خونه
مامان:
-مگه غذا نمیخوری؟!
_نه،ممنون
رفتم داخل اتاق؛
چادر رو درآوردم
لباس راحتیم رو پوشیدم
همون قدیمیها که با خودم نبرده بودم
خودم رو به یاد قبلهاپرت کردم رو تخت
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتصدوچهاردهم
به سقف خیره شدم
"آخ مهدیار"{💔}
"اگه بدونی چقدر به این سقف خیره میشدم
و به تو فکر میکردم!"
یه قطره اشک از گوشهی چشمم افتاد :((
مامان با یه سینی اومد داخل اتاق
بلند شدم و رفتم سمت کیفم و عکس مهدیار رو درآوردم و زدم به دیوار اتاق
رفتم سمت سینی غذا؛خورشت قیمه بود
یه قاشق گذاشتم داخل دهنم
مامان:
-چرا بهمون نگفتی؟!
_چی رو؟!
-مهدیار رفته سوریه؟!
_گفتیم ندونید بهتره
حالا هم که شده،میشه دربارش حرف نزنیم؟!
سری تکون داد؛
غذا رو خوردم و دوباره دراز کشیدم
دلم گرفت،
بلند شدم در اتاق رو قفل کردم
بالشت رو گذاشتم جلوی دهنم و شروع کردم گریه کردن :((
"وای مهدیااار"{💔}
چشمهام رو باز کردم،خواب رفته بودم
چقدر گشنم بود!
بلند شدم از اتاق برم بیرون که صدای چند نفر داشت میومد؛مهمون داریم..!
بلند شدم جوراب رو پام کردم و روسری با چادر لبنانی رنگی که جلوش کاملا بسته است رو پوشیدم و رفتم بیرون
خالهزبیده،داییقربان،داییصادق و بچههاشون بودن
سلامی کردم،همه جواب سلام رو دادن
رفتم سمت یخچال و یک لیوان آب ریختم
اومدم بخورم که دایی قربان رو به سمتم گفت:
-حالا داییجون،چقدر قراره بدن بهت؟!
قلبم تیر کشید{💔}
"مگه من مهدیار رو واسه پول فرستادم؟!"
_دایی!
من مهدیار رو واسه پول نفرستادم
دایی قربان:
-همه اولش همین رو میگن دایی غصه نخوور
خاله زبیده:
-اشکال نداره،من از همون اول دلم با این وصلت نبود حالا هم جوانی دوباره ازدواج میکنی و ...
نذاشتم ادامه بده و رو به سمت مامانم گفتم:
_مامان من خستم،میرم بخوابم
رفتم سمت اتاق،
با همون چادر بالشت رو برداشتم
و گرفتم جلو دهنم و گریه کردم :((
"نه به خاطر خودم؛نه به خاطر مهدیار
"به خاطر تمام خانواده شهدائی که الان درکشون میکنم
"زن و بچه و مادرهایی که عشق زندگیشون رو فدای مردم میکنند
"ولی مردم فقط نیش و کنایه تحویلشون میدن
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" #قسمتصدوچهاردهم به سقف خیره شدم "آخ مهدیار"{💔} "اگ
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتصدوپانزدهم
" از زبان هدیه "
روزها داره میگذره؛
من هم توی اتاق فقط مرور خاطرات میکنم
ولی دیگه بسه،
باید برم خونهی خودمون انشاءالله
لباسهام رو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون
مامان:
-واای خداروشکر بالاخره میخوای بری بیرون!
_نه مامان،دارم میرم خونه خودمون
-یعنی چی؟!
-دختر زشته،تو الان مجردی دیگه
باید خونه بابات باشی
"با گفتن مجردی قلبم تیر کشید :(
"ولی به رو خودم نیاوردم
از خونه اومدم بیرون و رفتم سمت خونهی خودمون
جلوی کوچه بنر بزرگ مهدیار رو زده بودن
روی عکس بنر داشت میخندید (:
دلتنگ خندههایی شدم که شاید هیچ وقت دیگه نبینم
ماشینم رو پارک کردم،رفتم داخل خونه
وارد حیاط شدم،خاطرات مثل فیلم از جلوی چشمهام رد میشه{💔}
درب پذیرایی رو باز کردم
به هر نقطش نگاه میکردم یاد مهدیار میافتادم
انگار که زنده بود
"مهدیار من با خاطراتت چیکار کنم؟!"
نشستم کنار پنجره اتاق که به سمت حیاط بود
دیروز نویسندهای اومد پیشم و ازم خواست چندتا از خاطراتم رو با مهدیار به صورت فایل صوتی بفرستم براش
دکمهی صوت رو زدم و شروع کردم به گفتن
"با مهدیار زندگی کردن زیبا بود!
"میتونست از لحظهلحظه زندگیت برات خاطره درست کنه
"من توی مراسم مهدیار گریه نکردم!
"چون من و مهدیار تو اوقات فراغت شهادتش رو تمرین میکردیم
"مهدیار درازبهدراز میخوابید و خودش رو به جنازه تبدیل میکرد و من میومدم و باهاش وداع میکردم؛حتی تصور شهادتش تو بازی هم برام دردناک بود و به شدت گریه میکردم{💔}
"ولی مهدیار همیشه میگفت
[تو نباید گریه کنی،چون جای بدی نمیرم]
"بعضی شبها که بیدار میشدم میدیدم
داره سَرِ سجاده گریه میکنه
"میگفتم چیکار میکنی؟!
"میگفت؛[دارم رو خودم کار میکنم تا لباس شهادت اندازم بشه،چون شهادت لباس تک سایز هست و تو باید خودت رو اندازه اون کنی نه اون اندازهی تو]
"هر هفته میرفتیم هیئت هفتگی
"همیشه با خودم دستمال میبردم تا اشکهامون رو پاک کنیم و یک روز دوتا دستمال اشک خرید که روشون نوشته بود #یازهرا
"میگفت؛[این اشکها حیفه،نباید بره داخل سطل آشغال و باید اینا رو داشته باشی تا موقع مرگت این دستمال اشک رو بذارن تو قبرت انشاءالله]
"دستمال اشک خودش رو هم گذاشتم داخل مزارش
"میگفت؛[جنگ جنگ نرم هست]
[نباید پیجهامون بشه گالری شخصیمون
و عکسهای خودمون و یا حتی عکسهای بهدردنخور بذاریم بلکه باید پستهای سیاسی و اعتقادی و مهدوی گذاشت]
"خودش هم فعال مجازی بود
"یه روز بهش گفتم چرا اینستا داری؟!
"مگه اون ساخت دشمن نیست؟!
"حرف قشنگی زد،گفت:
[اینستا فضاش یه جوری هست که میشه دیناسلام و آقاامامزمان(عج) رو تبلیغ کرد]
[یهو یه خارجی میاد تو پیجت و آشنا میشه با اهل بیت(علیهالسلام) ولی برای چتکردن باید از اپلیکیشن داخلی استفاده کنیم مثل ایتا که سرعتشم خوبه]
"همیشه میگفت؛
[سعی کن از چیزی که دشمن درست میکنه
علیه خودش استفاده کنی]
[مثلا اینستاگرام رو ساخته تا جوانها رو گمراه کنه پس تو یه جوری استفاده کن تا جوانها در زمینه مفید و تأثیرگذار جذب بشن]
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتصدوشانزدهم
یهو یاد یک چیزی افتادم،صوت رو وقف کردم
لباسهام رو پوشیدم و سوار ماشین شدم
رفتم جلوی یک مغازهی کوچیک قدیمی که آقایپیرمردی کار میکرد
"آخه من و مهدیار همیشه معتقد بودیم
وقتی برای خرید به فروشگاه زنجیرهای یا فروشگاه بزرگ و باکلاس مراجعه میکنی
به یک تاجر کمک میکنی تا که ویلای هفتمش رو در آلمان بخره و ....
"ولی وقتی از یک مغازه کوچیک و قدیمی خرید میکنی به یک پیرمرد کمک کردی تا جهاز دخترش رو کامل کنه یا یک تیکه نون حلال ببره سر سفرش انشاءالله
وارد مغازه شدم
_سلام پدرجان
پیرمرد:
-سلام دخترم،بفرمایید؟!
_سهتا کیسه برنج،سهتا روغن،سهتا بسته ماکارونی و سویا میخواستم،لطفا!
به همراه سه بسته پفک
وسایلهارو داد بهم و حساب کردم
رفتم جلوی یک مرغفروشی،سهتا بسته مرغ برداشتم
چندتا خانم هم داشتن مرغ میخریدن
فروشنده:
-همین سه تا مرغ؟!
_بله،چقدر میشه؟!
صدای خانومهای پشت سرم و شنیدم
زن اول:
-همسر شهید شد دیگه!
اونقدر پول میگیرن؛
نگاهنگاه،سهتا سهتا مرغ میگیره
زن دوم:
-آره بابا،شوهرش رو به کشتن داد تا پول بگیره
-ای از گلوتون پایین نره!
قلبم تیر کشید،سردرد گرفتم
بغض گلوم رو گرفت :((
سریع مرغها رو حساب کردم و اومدم بیرون
سوار ماشین شدم و سرم رو گذاشتم رو فرمون
"آخه چراا مردم اونقدر قضاوت میکنن!"{💔}
اشک گونههام رو خیس کرد
"مهدیار و من موقع ازدواج تصمیم گرفتیم
سهتا خانواده رو از لحاظ مالی رسیدگی کنیم انشاءالله
"ایام شهادتش یادم رفته بود
که امروز دارم وسایل میگیرم تا حلال کنه خودش
ماشین رو روشن کردم،
حرکت کردم سمت خونهها
کوچهی خلوت بود
وسایلها رو به سهدسته تقسیم کردم
پلاستیک اول رو برداشتم و رفتم سمت خونهاول
در زدم و مثل همیشه پسرکوچولویی در رو باز کرد
من رو میشناخت؛
تا من رو دید چشمهاش از خوشحالی برق زدم *-*
رو به سمتش گفتم:
_بیا خالهجان،اینها رو ببر بده مامان!
پسر:
-پس عمو مهدیار کجاست؟!
تلوزیون ندارن که از خبرها آگاه باشن /:
_جای خوبیه عزیزم،مواظب خودت باش
برات پفک هم گرفتم ^-^
_خداحافظ
رفتم سمت خونهی دوم،بسته رو تحویل دادم
بعد هم وسایل رو دادم به خونهی سوم
دقیقههای آخر سنگینی نگاه کسی رو احساس میکردم که یکی زد به شونم و بر گشتم سمتش؛
یکی از اون خانمهای داخل مرغفروشی بود
چشمهاش اشکی بود و رو بهم گفت:
-وااای خانم توروخدااا ببخشید
-کار خدا رو{💔}
من شما رو قضاوت کردم،نمیدونســـ....
نذاشتم حرفش تموم بشه،بغلش کردم و گفتم:
_اشکالی نداره،پیش میاد
-حلال کنید توروخدا
_خدا حلال کنه
رفتم سمت ماشین
یه نگاه به آسمون کردم
"خدایا همین که یک نفر آگاه شد
قضاوت خوب نیست شُکرِت"
ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت خونه
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتصدوهفدهم
" از زبان هدیه "
سه سالی هست که میگذره؛
خونهی پدرم زندگی میکنم،مثل همیشه
فقط تفاوتش اینه با دوتا فینگیلی
دوتاشون شبیه باباشون هستن و این باعث شده عشقم به مهدیار یک ذره هم کم نشه
نگاهی به بچهها کردم،خواب هستن
"مهدیار،اگه بودی ببینی چقدر شبیهتن" *-*
"البته خب مهدیار برای من زنده است"{♡}
"وجودش رو حس میکنم" ((:
گونههام خیس شد
سهسال هست که میگذره
و من هنوز شبی نشده از دلتنگی گریه نکنم{💔}
فردا شب هیئت داریم؛
همون هیئت بزرگ و با فعالیتهای گسترده که گفتم
چشمهام رو بستم
با صدای گریهی مهدی،پریدم از خواب
صدای مهدی باعث شده زهرا هم بیدار بشه -_-
"ای خدااااااا...
یکی رو گذاشتم رو پاهام و اون یکی رو تو بغلم
شیشهی شیر روی میزعسلی بود
"حالا چهجوری برم بردارمش!"
"ای خدااااا مهدیاااااااااار...
کمی که تکون دادمشون آروم شدن
گذاشتمشون زمین،رفتم سمت روشویی و وضو گرفتم
شروع کردم نمازشب خوندن
این دوتا وروجک هم آویزون چادر و .... بودن
"ای خداااا...
مهدی که اومد مُهرَم رو برداشت برد
"اللهمالرزقنااااا صبرررررر
نمازم که تموم شد رفتم سمت گوشیم
یه پیام از طرف فردین!
فردین:
سلام دختر عمه!
فردا ظهر ناهار مهمون من با اون دوتا وروجک
فردین هم برگشته ایران و مجردی زندگی میکنه
کاری به کار کسی هم نداره
به زهرا و مهدی هم علاقه زیادی داره
اون روز ناهار مهمونمون بود و الان میخواد جبران کنه
رفتم نمازصبح و دعایعهد رو هم خوندم
و بعد گرفتم خوابیدم
موهام داره کشیده میشه!
چشمهام رو باز کردم
"زهرا داشت با موهام بازی میکرد
یهو درد شدیدی از ناحیهی شکم وارد شد
_واااااااااااااای مــــــــــامـــــــــــــــــان -_-
نگاه کردم،
کار مهدی بود،پریده بود رو شکمم
رو به سمتش گفتم:
_پسر مگه تُشَکه؟!
_شکمــــــــــه هااااا •_•
مامان خندهکنان اومد داخل اتاق
_خنده داره مامان؟!
نااابود شدم |:
مامان مهدی رو بغل کرد و گفت:
وقتی بچه بخواد بچه بزرگ کنه همینه دیگه
_راستی مامان ما ناهار نیستیم؛
فردین مهمونمون کرده
-خو پاشو بروو دیگه
_چرااا؟!
-ساعت دوازده هستاااا
یهو پریدم داخل روشویی
این خواب اصلا زمان نمیشناسه
وضو گرفتم
کنار آینهی روشویی یه متن نوشته بودم
(دائمالوضوبودن مستجابالدعوهبودن است)
این باعث شده بود همیشه وضو بگیرم (:
اومدم بیرون،لباسهام رو پوشیدم
روسری مشکی زدم و رفتم سمت بچههااا
برای زهرا یک پیراهن سفید تنش کردم با کاپشن و شلوارلی آبی و برای مهدی هم همینجور
گوشیم زنگ خورد؛
این نشون میداد فردین جلوی در هست
کفشهای بچهها رو پاشون کردم و راه افتادیم
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتصدوهجدهم
در خونه رو باز کردم؛
ماشین فردین رو دیدم
از این شاسی بلندهاست،اسمش رو بلد نیستم
خودش پیاده شد
_سلام
فردین:
-سلام
رفت سمت بچههاا
بغلشون کرد و برد سمت ماشین
من هم نشستم عقب ماشین
تو راه کلا با بچهها گرم بود
من هم بیرون زل زده بودم تو فکر معشوقهی خودم
چشمم خورد به اسم خیابونمون
"خیابان شهیدمهدیارفرخی"{💔}
"مهدیار!
خیلی بهت حسودیم میشه"
"من هم از زمین بدم میاد،آسمونیم کن"{🕊}
جلوی یه رستوران وایساد؛
خیلی باکلااااااس بود؛رفتیم داخل
مهدی بغل من بود و زهرا بغل فردین
نشستیم پشت میز؛غذا چلوکباب سفارش دادیم
حین خوردن هم حرفی زده نشد
بعد از خوردن فردین بچه ها رو برد قسمت مهدکودک رستوران
تعجب کردم؛
"چرا میخواست تنها باشه باهام؟!"
فردین:
-میخوام باهات حرف بزنم!
_در خدمتم!
-خیلی رُک و روراست حرف میزنم؛پس گوش کن
-من تو زندگیم یک بار یه رابطهای رو با تو تجربه کردم و اون اونقدررر برام لذتبخش بود که هیچوقت رابطهی دیگهای رو جایگزینش نکردم
-به خاطر اینکه جلو چشمهام با یکی دیگه نباشی رفتم خارج ولی بعد شهادت مهدیار برگشتم
-ببین من عوض شدم،
دیگه اون عوضی سابق نیستم /:
-من بچههات رو دوست دارم؛
باور کن پدر خوبی میتونم باشم براشون
-بیا کار ناتموم چند سال پیش رو کامل کنیم!!
"نمیدونستم چی بگم
"شاید اگر قبلا کسی این حرف رو میزد
حالم دگرگون میشد
"ولی من اونقدر عاشقانه مهدیار رو دوست داشتم که برام عادی بود
برای اینکه بحث کشدار نشه گفتم:
_فکر میکنم خبر میدم
یعنی حرف من امیدوارانه بود
که خوشحالی رو میشد تو چشمهاش دید..؟!
فردین:
-گفتی امشب میری هیئت؟!
-پس بچهها پیش من باشن؟!
_باشه مشکلی نداره
_فقط من رو میرسونی خونهی دوستم؟!
-باشه چشممم
بلند شدیم و رفتیم بچهها رو برداشتیم
بعد سوار ماشین شدیم
آدرس خونهی فاطمه رو دادم بهش
توی راه به حرفهای فردین فکر کردم
مهدیار بهم گفته بود؛
"نبایدمجرد بمونم بعد شهادتش...!"
"نمیدونم از یک طرف منطق میگه
باید ازدواج کنم ولی احساسم پیش کسی هست که خیلی وقته بهش میگن "شهید"
"ولی خب،فردین پسر خوبیه
"انشاءالله فکر میکنم به این اتفاق
من رو رسوند خونهی دوستم؛
رو به سمتم گفت:
فردین:
-ما میریم شهر بازی
_خوش بگذره،
فقط حواست به بچهها باشه فردینااا
-چشمم
_خداحافظ
ماشین حرکت کرد
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱