eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
حَلّت‌بِفِنـٰائڪ .: خدایا هیچ‌خانه‌اۍرابۍمادرنڪن… ..💔 . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
چقـدر،رمـزعـوض‌کردن؛ مهسـا،نیـکا،سارینـا و . . . ملـت‌ماکلا‌ًیـک‌رمـزداشـتن‌ اونـم‌رمـز(یازهـــراۜ )بود:)) ╔═~^-^~🥀═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🥀═~^-^~═╝ ‌
خلاصه‌مطلب هر‌که‌شد‌گمنام...💔
چقدر؛رمزعوض‌ڪردند. مھ_ـسا .. نیـ_ـڪا .. سـ _ـارینا .. ملت‌ماڪلایڪ‌رمزداشت! اونم‌ بود💚؛)
اگه الان میتونی یه بگی ! بگو... یه روزی میاد که تو سیاهی قبر همین یه دونه یا زهرا رو نمیتونی بگی.. ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ خیلی نگران عروسی بودم؛ حالا نامزدی بود باند خراب کردیم، ولی عروسی رو چه کنیم..!! نمی‌دونم چه جوری خوابم برد... ‌ ـــــ "سرم روی شونه‌ی یه خانمی بود با یک دست دستم رو گرفته بود و با یک دست هم سرم رو نوازش می‌کرد خیلی آرامش داشت" رو به سمتش گفتم: _حالا چیکار کنیم مامان؟! خانم گفت: -دلت قرص باشه عزیزم ـــــ ‌ بابا: -بابایی!دختر گلم!قشنگم! -پاشو لنگ ظهر هست.. چشم‌هام رو باز کردم؛ نور چشم‌هام رو زد و دوباره بستم.. بابا: -عــــــه پاشو تو هم دختره‌ی لووس چشم‌هام رو باز کردم و به سختی گفتم: _جانم بابا؟! بابا: -خواستم بگم قضیه‌ی دیشب حله؛ حرف‌هات منطقی بود.. یهو از خوشحالی‌ پریدم و گفتم: _واااای بابا جدی میگی؟! -آره باباجون؛ یه سفر برید بعد هم برین سر خونه و زندگیتون -راستی باباجون با مهدیار حرف زدم زودتر برید سر خونه و زندگیتون،زشته عقدتون زیاد بشه.. -فقط خونتون باید نزدیک باشه‌هاااااا _وااای من قربونت بررررم بهترین بابای دنیااا.. شروع کردم بوسش‌کردن بابا: -خب حالا تواَم.. بلند شد و رفت که بره سر کار؛ یهو یاد خواب دیشب افتادم... "چقدر آرامش داشت،کاش بیدار نمیشدم" سریع رفتم خوابم رو گوشه‌ای نوشتم تا یادم نرود "یعنی اینکه بابا یه شب راضی شده کار اون خانم‌ هست؟!" "اون خانم کی بود که من بهش گفتم مادر؟!" چشمم افتاد به تابلو اتاقم اشک تو چشم‌هام جمع شد "مگه میشه آدم از اهل‌بیت چیزی بخواد و جواب نگیره..؟!" بابا: -من رفتم.. خودم رو جمع کردم و گفتم: _مواظب خودت باش عشقم بابا: -لووووووووس مامان: -هدیه پاااشووو.. -ظهری مهمونیم خونه لیلا اینا.. -بابات نمیتونه بیاد مهدیار میاد دنبالمون؛ الان‌ها هست که برسه "چیییی؟!" "مــــــهـــــــــدیار" "من که آماده نیستم هنوز...!" سریع بدون خوردن صبحونه پریدم تو حمام؛ یه دوش گرفتم و اومدم بیرون... رفتم داخل اتاق؛ لباس‌هام رو عوض کردم که صدای مهدیار اومد؛ پریدم در اتاق رو قفل کردم.. صداشون میومد مهدیار: -هدیه کجاست خاله؟! مامان: -تو اتاق هست،از حموم اومده بیرون.. دااااره میاد سمت اتاق؛ چندبار دستگیره رو کشید و فهمید قفله.. صداش رو آروم کرد جوری که مامانم نشنوه: -ببخشید صاحب اتاق شما -زیباترین و مهربون‌ترین دختر دنیا ندیدید؟! _خیر ندیدم برو مزاحم نشو آقا -خب در اتاق رو باز کنید تا خودم بیام پیدا کنم _نه‌خیرشم؛ -باشه چشم؛
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ ‌ من تو شوک بودم؛ "یعنی چی؟!" "سوریه؟!" "داعش؟!" "شهادت؟!" یاد شهادت که افتادم قلبم تیر کشید؛ داشتم خودم رو گُم می‌کردم.. "برم سمتش که نذارم بره" چشمم خورد به قاب "من دخترشم" نظرم عوض شد... رفتم داخل آشپزخونه: یکم غذا ، میوه و تنقلات برداشتم و گذاشتم داخل چمدانش مهدیار: -بابا تفریح که نمیرم! _همین که گفتم.. _جوراب برداشتی؟! رفتم و نصف لباس‌هاش رو انداختم داخل کیفش مهدیار: -می‌دونی اجرت چقدر از من بیشتره؟! "فقط خدا می‌دونست تو دلم چی می‌گذره" _برا من هم دعا کن! -چشم،حتمااااا _صبر کن لباسم بپوشم بیام فرودگاه.. -نمی‌خواد،نیای بهتره (: _آخه...! -آخه نداره.. لباس و پوتینش رو پوشید،چمدانش‌ رو هم برداشت من هم قرآن و آب به دست فقط نگاهش می‌کردم.. مهدیار: -هدیه‌جان! -بند پوتینام رو تو می‌بندی؟! "ای خداا"💔 "من از تو دلم داغووونم" "داغون‌ترم نکن" "ولی..." قرآن و آبی که تو سینی بود رو گذاشتم کنار؛ رفتم و بند پوتیناش رو بستم ((: بلند شدم "ته دلم می‌لرزید" "ولی باید مقاوم بود" از زیر قرآن ردش کردم.. مهدیار: -خداحافظ _درپناه‌حق.یاعلی‌مدد آب رو پشت سرش ریختم،در خونه رو بست به دست‌هام نگاه کردم داشت می‌لرزید.. رفتم جلو آینه،به خودم نگاه کردم صورتم رنگش پریده بود.. کنار آینه عکس من و مهدیار در سفر مشهد بود؛ به لبخندش نگاه کردم "بغضم گرفت،تنها بودم" :(( رفتم رو تخت، بالشت رو گرفتم جلو دهنم و تا می‌تونستم گریه کردم.. "ادامه دارد" ‌
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ #قسمت‌صدودوم ‌ من تو شوک بودم؛ "یعنی چی؟!" "سوریه؟!"
‌ رمــــان "آنلاین در پناه‌ زهرا 💕" ‌ ‌ خودم رو جمع‌وجور کردم، رفتم جلو آینه و اشک‌هام رو پاک کردم.. شروع کردم با خودم حرف زدن: "ببین هدیه ناراحتی نداره! شوهرت رفته از حرم حضرت‌زینب(سلام‌الله‌علیها) دفاع کنه پس غمت برای چیه؟!" یه نگاه به قاب داخل اتاق کردم؛ لبخند زدم (: "مادرجان الهی که من خودمم فدای شما و خانوادت بشم" *-* رفتم دورکعت نمازشُکر خوندم بعدش هم لباس‌هام رو پوشیدم و راه افتادم طرف دارالرحمه یا همون گلزارشهدا {🌹} توی راه جلو رنگ‌فروشی وایسادم؛ دوتا قلم گرفتم با رنگ قرمز و سفید که قبور شهدا رو ترمیم کنم🌱 رفتم سمت گلزار، یه مداحی گذاشتم برا خودم.. ــــــــــــــ ‌ یعنی در معرکه تا پای جان بمان بگذر از سَر یعنی نعش پسر یعنی در این وداع صبر مادر ‌ (مطیعی) ‌ ــــــــــــــ ‌ کلمه‌ی شهید رو قرمز رنگ می‌کردم، و بقیه‌اَش رو سفید.. دلم گرفته بود،خیلی :(((( آخه من خیلی فاصله داشتم تا شهادت، من هم شهادت می‌خواستم{💔} اونقدر رنگ کردم که رسیدم به قبر رفیق‌شهید خودم "شهیده نجمه قاسمپور" *-* تا چشمم خورد به کلمه‌ی "شهیده" زدم زیر گریه " دخترها هم شهید میشن! " " پس چرا من نمیشم! " " آبجی نجمه من کم آوردم " " من و شوهرم رو برسون به وصال یار " رنگ‌ها رو گذاشتم تو کارتن و به گلزار خیره شدم شب شده بود و الان دیگه باید رسیده باشه سوریه.. گوشیم زنگ خورد،شماره عجیب غریب بود جواب دادم: _الو..!! مهدیار: -ســـــــلام بر قشنگ‌ترین دختر دنیااا "وااای خداا مهدیار" ^-^ _ســـــــلام مهدیارم _واااای چطوووری خوبی؟! خندیدم و ادامه دادم: _تو هنوز شهید نشدی؟! _وااقعااا که خندید و گفت: -خیلی خوشِت میادهااا -میگم خانم‌ من چون کادر درمانم سرم شلوغه و اگر دیر به دیر زنگ بزنم ناراحت نشیاااا _باشه، فقط مهدیار راهیان چی؟! _نیستیـــ؟! -خودم رو به راهیان می‌رسونم ، ولی دوباره بر می‌گردم ان‌شاءالله _واااقعااا ممنون *-* -نمی‌تونم زیاد حرف بزنم، خیلی دعام کن -خداحافظ گوشی قطع شد، "نشد بگم درپناه‌حق" "چقدر دنیا بی‌رحمِ" شاید دلخوشی من همین یه زنگ بود بیخیال شدم، قرار بود با مهدیار امشب بریم هیئت ولی خودم میرم ان‌شاءالله سوار ماشین شدم و رفتم سمت هیئت؛ یه هیئت خیلی بزرگی بود و جزء فعال‌ترین تشکیلات‌ها و هیئت‌ها بودن.. رفتم نشستم تَهِ مجلس، روضه درباره "حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) بود *-* "مادرم{💔}" چشم‌هام رو بستم، گذاشتم هر چی می‌خواد اشک بریزه.. ‌
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
‌ رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ #قسمت‌صدوچهاردهم ‌ به سقف خیره شدم "آخ مهدیار"{💔} "اگ
‌ رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ روزها داره می‌گذره؛ من هم توی اتاق فقط مرور خاطرات می‌کنم ولی دیگه بسه، باید برم خونه‌ی خودمون ان‌شاءالله لباس‌هام رو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون مامان: -واای خداروشکر بالاخره می‌خوای بری بیرون! _نه مامان،دارم میرم خونه خودمون -یعنی چی؟! -دختر زشته،تو الان مجردی دیگه باید خونه بابات باشی "با گفتن مجردی قلبم تیر کشید :( "ولی به رو خودم نیاوردم از خونه اومدم بیرون و رفتم سمت خونه‌ی خودمون جلوی کوچه بنر بزرگ مهدیار رو زده بودن روی عکس بنر داشت می‌خندید (: دلتنگ خنده‌هایی شدم که شاید هیچ وقت دیگه نبینم ماشینم رو پارک کردم،رفتم داخل خونه وارد حیاط شدم،خاطرات مثل فیلم از جلوی چشم‌هام رد میشه{💔} درب پذیرایی رو باز کردم به هر نقطش نگاه می‌کردم یاد مهدیار می‌افتادم انگار که زنده بود "مهدیار من با خاطراتت چیکار کنم؟!" نشستم کنار پنجره اتاق که به سمت حیاط بود دیروز نویسنده‌ای اومد پیشم و ازم خواست چندتا از خاطراتم رو با مهدیار به صورت فایل صوتی بفرستم براش‌ دکمه‌ی صوت رو زدم و شروع کردم به گفتن "با مهدیار زندگی کردن زیبا بود! "می‌تونست از لحظه‌لحظه زندگیت برات خاطره درست کنه "من توی مراسم مهدیار گریه نکردم! "چون من و مهدیار تو اوقات فراغت شهادتش رو تمرین می‌کردیم "مهدیار درازبه‌دراز می‌خوابید و خودش رو به جنازه تبدیل می‌کرد و من میومدم و باهاش وداع می‌کردم؛حتی تصور شهادتش تو بازی هم برام‌ دردناک‌ بود و به شدت گریه می‌کردم{💔} "ولی مهدیار همیشه می‌گفت [تو نباید گریه کنی،چون جای بدی نمیرم] "بعضی شب‌ها که بیدار می‌شدم می‌دیدم داره سَرِ سجاده گریه می‌کنه "می‌گفتم چیکار می‌کنی؟! "می‌گفت؛[دارم رو خودم کار می‌کنم تا لباس شهادت اندازم بشه،چون شهادت لباس تک سایز هست و تو باید خودت رو اندازه اون کنی نه اون اندازه‌ی تو] "هر هفته می‌رفتیم هیئت هفتگی "همیشه با خودم دستمال می‌بردم تا اشک‌هامون رو پاک کنیم و یک روز دوتا دستمال اشک خرید که روشون نوشته بود "می‌گفت؛[این اشک‌ها حیفه،نباید بره داخل سطل‌ آشغال و باید اینا رو داشته باشی تا موقع مرگت این دستمال اشک رو بذارن تو قبرت ان‌شاءالله] "دستمال اشک خودش رو هم گذاشتم داخل مزارش "می‌گفت؛[جنگ جنگ نرم هست] [نباید پیج‌هامون بشه گالری شخصیمون و عکس‌های خودمون و یا حتی عکس‌های به‌دردنخور بذاریم بلکه باید پست‌های سیاسی و اعتقادی و مهدوی گذاشت] "خودش هم فعال مجازی بود "یه روز بهش گفتم چرا اینستا داری؟! "مگه اون ساخت دشمن نیست؟! "حرف قشنگی زد،گفت: [اینستا فضاش یه جوری هست که میشه دین‌اسلام و آقاامام‌زمان(عج) رو تبلیغ کرد] [یهو یه خارجی میاد تو پیجت و آشنا میشه با اهل بیت(علیه‌السلام) ولی برای چت‌کردن باید از اپلیکیشن داخلی استفاده کنیم مثل ایتا که سرعتشم خوبه] "همیشه می‌گفت؛ [سعی کن از چیزی که دشمن درست می‌کنه علیه خودش استفاده کنی] [مثلا اینستاگرام رو ساخته تا جوان‌ها رو گمراه کنه پس تو یه جوری استفاده کن تا جوان‌‌ها در زمینه مفید و تأثیرگذار جذب بشن] ‌
⛔ امام حسین گذشته امام‌زمان‌الانه کوفیان‌امام‌حسین‌رو تنها‌گذاشتن‌ ما نباید امام‌زمان رو تنها بزاریم گذشته داره دوباره تکرار میشه. مااهل‌کوفه‌نیستیم پس."مهدی‌فاطمه".تنهانمیماند.🙂♥️ ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
⛔ امام حسین گذشته امام‌زمان‌الانه کوفیان‌امام‌حسین‌رو تنها‌گذاشتن‌ ما نباید امام‌زمان رو تنها بزاریم گذشته داره دوباره تکرار میشه. مااهل‌کوفه‌نیستیم پس."مهدی‌فاطمه".تنهانمیماند.🙂♥️ ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•