❁🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتدوازدهم
از زبان هدیه:
"ای خـــــــــدا..
آنتن از کجا پیدا کنم حالا!!"
-ببخشید خانم کیامرزی!
سرم رو برگردوندم،
"ای خدا،دوباره این پسره.."
_بله چیزی شده؟!
-بله،فکر کنم پوتین من رو اشتباهی پوشیدین..
"یا امـــــام هــــشتم
خدایا،تو خیلی دلت میخواد من جلو این پسره
ضایع بشم نه..؟!"
"نگاهی به پوتینهای گشادم کردم،
نگاهیَم به پوتینهایی کردم که دست اون بود،
تمیز بودنش داد میزد مال منه.."
هــــــــــــوووووفـــــــــــ
نشستم رو نیمکت و پوتینها رو درآوردم
و دادم بهش و پوتینهام رو از دستش گرفتم.."
_شرمنده بخدا
_عادت کردیم،مهم نیست..
خداحافظ.
"وااای،از بس سوتی دادم جلوش واقعا دیگه نمیتونم جوابش بدم.."
"همش این پسرهـ..
چپ میرم،راست میرم آقای مهدیارفرخی..
ایــــــــش"
بالاخره آنتن پیدا کردم،زنگ زدم مامانم
_اَلو سلام مامان،چیزی شده؟!
-سلام،
-نه مامان فقط خودت رو برسون شهر
_چرا مامان؟!
_دارم میترسم بگو دیگه..!!
یهو بابام گوشی رو برداشت
-تا شب اینجایی..
_آخه بگید چیشده..؟!
-داییاکبر اینا دارن برا امرِ خیر میان؛
تا شب اومدی که اومدی،
-نیومدی دیگه هیچ وقت نیا..
صدای بوق قطعشدن گوشی اومد،
اشک تو چشمام جمع شد...
"واااااای،آخر میدونستم این اتفاق میفته..
باید میرفتم،چون بابام تا حالا اونقدر جدی نبود"
رفتم سمت آقای قربانی؛
_آقای قربانی!
_من باید حتما برگردم،بخدا شرمندم
بعد از کمی مکث گفت:
-باشه،الان به بچهها میسپارم برگردونَنِتون..
-فقط آماده بشید..
"نمیدونستم چی تو چشمام دید که قبول کرد،
شاید حال خراب.."
سوار ماشین شدم،راننده هم سوار شد..
"وای خدا،
حتما باید با این پسره مهدیار برگردم.."
"با فاطمه حرف زدم،
به خاطر درک بالاش هیچی نگفت.."
بدون هیچ حرفی ماشین رو به حرکت درآورد،
دلم نمیومد از اینجا دل بکنم،
واقعا دوست ندارم برگردم،
ولی کار خیری که خانوادت راضی نباشن نمیشه
خدا هم راضی نیست..
"رضایت والدین شرطه"
"هعی خدا"
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
❁🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتیازدهم
از زبان هدیه:
"ای خـــــــــدا..
آنتن از کجا پیدا کنم حالا!!"
-ببخشید خانم کیامرزی!
سرم رو برگردوندم،
"ای خدا،دوباره این پسره.."
_بله چیزی شده؟!
-بله،فکر کنم پوتین من رو اشتباهی پوشیدین..
"یا امـــــام هــــشتم
خدایا،تو خیلی دلت میخواد من جلو این پسره
ضایع بشم نه..؟!"
"نگاهی به پوتینهای گشادم کردم،
نگاهیَم به پوتینهایی کردم که دست اون بود،
تمیز بودنش داد میزد مال منه.."
هــــــــــــوووووفـــــــــــ
نشستم رو نیمکت و پوتینها رو درآوردم
و دادم بهش و پوتینهام رو از دستش گرفتم.."
_شرمنده بخدا
_عادت کردیم،مهم نیست..
خداحافظ.
"وااای، واقعا دیگه نمیتونم جوابش بدم.."
"همش این پسرهـ..
چپ میرم،راست میرم آقای مهدیارفرخی..
ایــــــــش"
بالاخره آنتن پیدا کردم،زنگ زدم مامانم
_اَلو سلام مامان،چیزی شده؟!
-سلام،
-نه مامان فقط خودت رو برسون شهر
_چرا مامان؟!
_دارم میترسم بگو دیگه..!!
یهو بابام گوشی رو برداشت
-تا شب اینجایی..
_آخه بگید چیشده..؟!
-داییاکبر اینا دارن برا امرِ خیر میان؛
تا شب اومدی که اومدی،
-نیومدی دیگه هیچ وقت نیا..
صدای بوق قطعشدن گوشی اومد،
اشک تو چشمام جمع شد...
"واااااای،آخر میدونستم این اتفاق میفته..
باید میرفتم،چون بابام تا حالا اونقدر جدی نبود"
رفتم سمت آقای قربانی؛
_آقای قربانی!
_من باید حتما برگردم،بخدا شرمندم
بعد از کمی مکث گفت:
-باشه،الان به بچهها میسپارم برگردونَنِتون..
-فقط آماده بشید..
"نمیدونستم چی تو چشمام دید که قبول کرد،
شاید حال خراب.."
سوار ماشین شدم،راننده هم سوار شد..
"وای خدا،
حتما باید با این پسره مهدیار برگردم.."
"با فاطمه حرف زدم،
به خاطر درک بالاش هیچی نگفت.."
بدون هیچ حرفی ماشین رو به حرکت درآورد،
دلم نمیومد از اینجا دل بکنم،
واقعا دوست ندارم برگردم،
ولی کار خیری که خانوادت راضی نباشن نمیشه
خدا هم راضی نیست..
"رضایت والدین شرطه"
"هعی خدا"
#قسمتدوازدهم
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" #قسمتصدودوم من تو شوک بودم؛ "یعنی چی؟!" "سوریه؟!"
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتصدوسوم
خودم رو جمعوجور کردم،
رفتم جلو آینه و اشکهام رو پاک کردم..
شروع کردم با خودم حرف زدن:
"ببین هدیه ناراحتی نداره!
شوهرت رفته از حرم حضرتزینب(سلاماللهعلیها) دفاع کنه
پس غمت برای چیه؟!"
یه نگاه به قاب #یازهرا داخل اتاق کردم؛
لبخند زدم (:
"مادرجان الهی که من خودمم فدای شما و خانوادت بشم" *-*
رفتم دورکعت نمازشُکر خوندم
بعدش هم لباسهام رو پوشیدم و راه افتادم طرف دارالرحمه یا همون گلزارشهدا {🌹}
توی راه جلو رنگفروشی وایسادم؛
دوتا قلم گرفتم با رنگ قرمز و سفید که قبور شهدا رو ترمیم کنم🌱
رفتم سمت گلزار،
یه مداحی گذاشتم برا خودم..
ــــــــــــــ
#لبیکیاحسین
یعنی در معرکه
تا پای جان بمان
بگذر از سَر
#لبیکیاحسین
یعنی نعش پسر
یعنی در این وداع
صبر مادر
(مطیعی)
ــــــــــــــ
کلمهی شهید رو قرمز رنگ میکردم،
و بقیهاَش رو سفید..
دلم گرفته بود،خیلی :((((
آخه من خیلی فاصله داشتم تا شهادت،
من هم شهادت میخواستم{💔}
اونقدر رنگ کردم که رسیدم به قبر رفیقشهید خودم "شهیده نجمه قاسمپور" *-*
تا چشمم خورد به کلمهی "شهیده" زدم زیر گریه
" دخترها هم شهید میشن! "
" پس چرا من نمیشم! "
" آبجی نجمه من کم آوردم "
" من و شوهرم رو برسون به وصال یار "
رنگها رو گذاشتم تو کارتن و به گلزار خیره شدم
شب شده بود و الان دیگه باید رسیده باشه سوریه..
گوشیم زنگ خورد،شماره عجیب غریب بود
جواب دادم:
_الو..!!
مهدیار:
-ســـــــلام بر قشنگترین دختر دنیااا
"وااای خداا مهدیار" ^-^
_ســـــــلام مهدیارم
_واااای چطوووری خوبی؟!
خندیدم و ادامه دادم:
_تو هنوز شهید نشدی؟!
_وااقعااا که
خندید و گفت:
-خیلی خوشِت میادهااا
-میگم خانم من چون کادر درمانم سرم شلوغه و اگر دیر به دیر زنگ بزنم ناراحت نشیاااا
_باشه،
فقط مهدیار راهیان چی؟!
_نیستیـــ؟!
-خودم رو به راهیان میرسونم ،
ولی دوباره بر میگردم انشاءالله
_واااقعااا ممنون *-*
-نمیتونم زیاد حرف بزنم،
خیلی دعام کن
-خداحافظ
گوشی قطع شد،
"نشد بگم درپناهحق"
"چقدر دنیا بیرحمِ"
شاید دلخوشی من همین یه زنگ بود
بیخیال شدم،
قرار بود با مهدیار امشب بریم هیئت
ولی خودم میرم انشاءالله
سوار ماشین شدم و رفتم سمت هیئت؛
یه هیئت خیلی بزرگی بود
و جزء فعالترین تشکیلاتها و هیئتها بودن..
رفتم نشستم تَهِ مجلس،
روضه درباره "حضرتزهرا(سلاماللهعلیها) بود *-*
"مادرم{💔}"
چشمهام رو بستم،
گذاشتم هر چی میخواد اشک بریزه..
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" #قسمتصدوهشتم " از زبان هدیه " پاسدارها که از خونه
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمـــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتصدونهم
از قطار پیاده شدیم
آقاعلی گفت:
-یه تاکسی بگیریم بریم هتل!
"هتــــــــــــــل؟!"
"قلب من داره اینجا از بیقراری و دلتنگی ریسهریسه میشه اونوقت بریم هتل..؟!"
_علیآقا لطفا من رو ببرید پیش مهدیار!
علی:
-الان شب هست،
بریم هتل صبح می...
نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم:
_اگه نمیبرید مشکلی نیست،خودم میرم..
_فقط آدرس بدید..
فاطمه:
-آقاعلی بریم پیش شهید..!
علی سرش رو به نشونهی تایید تکون داد
تاکسی گرفت و سوار شدیم...
"یعنی من دارم به مهدیارم نزدیک میشم؟!"
ماشین جلوی معراج شهدا توقف کرد
مهدیار قبلش خبر رفتن من رو تو تاکسی داد :(
پیاده شدم،
چند مرد و زن جلوی در سلام کردند
با همون لبخند جواب سلام رو دادم
من رو به اتاقی راهنمایی کردند
وارد اتاق شدم،
سرد بود ولی دلتنگی من خیلی بیشتر از اینا داغ بود
تَهِ اتاق تابوتی بود با رنگ پرچم ایران دَرِش باز بود
دوربینی کنارم داشت فیلمبرداری میکرد
"پس نباید دشمن رو خوشحال کنم"
آرومآروم قدم برداشتم
رفتم سر تابوت نشستم کنارش..
"مهدیار من بود!"
"این مهدیار من بود!!"
"ولی چــــــــرا چشم نداشت؟!"{💔}
با دستهام صورتش رو نوازش کردم
شروع کردم حرفزدن:
_مهدیارم!
چشمهات کو؟!
_دادی به حضرتعباس(علیهالسلام)؟!
_قبول باشه...! (: "
دست بردم کنار پهلوش که زخمی بود:
_مهدیارم دیدی پهلوت تیر خورده؟!
_به نیت حضرتزهرا(سلاماللهعلیها)؟!
_قبول باشه...! (: "
فاطمه و ناری پشتم گریه میکردن
آقاعلی خودش رو میزد
چند رزمنده هم اون طرفتر وایساده بودن و گریه میکردن
تنها کسی که گریه نمیکرد من بودم
با حرفهای من صداشون اوج میگرفت
رو به آقاعلی گفتم:
_میشه تنها باشم؟!
علی بلند شد و با احترام همه رو بیرون کرد
یه نگاه بهش کردم و گفتم:
_الان فقط خودمی و خودت و خدا
_خوبی مهدیار..؟!
_بهت سخت نگذشت..؟!
_ولی به من خیلی سخت گذشت..!
_دلم خیلی تنگت شده بود..!
انگشتهای مهدیار و گرفتم سرد بود:
_مهدیارم چرا دستات سرده؟!
این همون دستهای گرمی نیست که وقتی دستهای من رو میگرفت انگار کل دنیا هوام رو داره؟!
دوباره به چشمهای نداشتش نگاه کردم:
_پس چشمهایی که وقتی نگاهم میکرد انگار تو یه دنیای دیگه بودم کو؟!
گونههام خیس شد ولی تنها بودم :((
_آقای من..!
_کجایی بهم بگی این اشکها رو نریز حیفِ
_اینا باید برا امامحسین(علیهالسلام) ریخته بشه؟!
_مهدیار..!
بعد از تو من چه جوری هنوز زندم؟!
_مهدیار من طاقت ندارم!
_من رو ببر پیش خودت..!
در اتاق یهویی باز شد
سریع اشکهام رو پاک کردم
لیلاخانوم با جیغ و داد اومد داخل
کنار تابوت نشست و خودش رو میزد
مهدیه کنار تابوت زار میزد
فاطمه و نارنج هم در حال آروم کردنشون بودن
به مهدیار نگاه کردم؛
"من این همه آرامش رو از کجا میارم؟!"
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
رمــــان "رمان آنلاین در پناه زهرا💕" #قسمتصدودهم " از زبان هدیه " یکی از خانمها ا
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"رمان آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتصدویازدهم
برای تشیع سوار ماشین یک پاسدار شدیم
پشت ماشین گلکاری شدهای که مهدیار داخلش بود در حال حرکت بودیم{🌹}
به بیرون از پنجره زل زدم
"من،دختری که خانوادش و طایفهاَش هیچکی شهدا رو قبول نداشت!
چه جوری شدم همسر شهید؟!"
دوباره این جمله رو لمس کردم
"بعضی وقتها یک اتفاقهایی تو زندگیت میفته که خودتم باورت نمیشه؛فقط صبر کن!"
ناری خیلی نگرانم بود
میگفت"تو یه چیزیت هست که گریه و زاری نمیکنی!"
"نمیدونست من تو خلوتهام دلی از عزا در میارم"{💔}
ماشین متوقف شد و پیاده شدم
نرسیده به گلزار شهدای هویزه سِیلی از جمعیت وایساده بودن به خاطر مهدیار (:
به تابوتش که روی دست مردم حرکت میکرد نگاه کردم
"خوشبهحالت مهدیار
"شدی دردونهی خدا
شروع کردیم پیاده به سمت هویزه حرکت کردن
ناری:
-آجی آخر مجلیسم!
-مثلا تو همسر شهیدی،برو برس به شوهرت!
_من خیلی پیش مهدیار بودم؛
بزار بقیه استفاده کنند
چشمم به تابوت مهدیار بود
"مهدیار!
شاید باورت نشه ولی بهت حسودی میکنم
منم شهادت رو دوست دارم"
یهو یاد حرفش افتادم؛
"اگه شهید بشم نمیذارم جا بمونی!"
لبخند رو لبام نشست (:
مداح هم میخوند
ــــــــــ
از شـــــــام بلا
شهید آوردند...
با شور و نوا
شهید آوردند...
سووی شهر ما
شهیدی آوردند...
یا زینب مدد
یا زینب مدد
ــــــــــ
رسیدیم گلزار شهدای هویزه{🌷}
به آقاعلی گفتم میخوام قبل از خاک شدن ببینمش
از بین مردها ردم کردن و رفتم سمت قبرش
داخلش گلکاری شده بود و ذکرنویسی
یه نگاهی به مهدیار کردم و گفتم:
_بد جاییم نمیری کلک!
"نمیدونم چرا مردم حتی با شوخیکردن من با مهدیارم گریه میکردن؟!" {💔}
"خب شوهرمه،قهرمانه،میخوام شوخی کنم"
رفتم کنار تابوتش نشستم
دستم رو از نوک سرش تا انگشتهای پاش کشیدم
_ماشاءلله،قدبلند هم بودی و نمیدونستم!
_خوشبهحال حوریهای بهشتت
از تابوت فاصله گرفتم
مهدیار رو داشتن میذاشتن داخل قبر :((
یاد یه بیت افتادم
"من به چشــــمان خویشتن
"دیدم که جانم میرود {💔}
مداح فقط میخوند
ــــــــــ
این گل را به رسم هدیه
تقدیم نگاهت کردیم
هاشا این که از راه تو
حتی لحظهای بر گردیم
یا زینب{💔}
ــــــــــ
اشکم داشت در میومد
از گلزار اومدم بیرون{🥀}
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" #قسمتصدودوازدهم بعد از مراسم آقاعلی اومد سمتم و گف
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتصدوسیزدهم
" از زبان هدیه "
چشمهام رو بستم
"مهدیار بود ^-^"
"اومد جلو؛دستهام رو گرفت"
"تو چشمهام زل زد و گفت:
-خانم،اونقدر حوری حوری نکن!
-من اینجا منتظر تواَم،دارم کارات رو میکنم"
چشمهام رو باز کردم؛
اذان داشت میگفت
"خواب دیدم،مهدیارم بود ^-^ "
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم
بلند شدم و رفتم وضوخونه و وضو گرفتم
اومدم دوباره کنار مزار و نماز صبحم رو خوندم
صدای پایی داره میاد؛
برگشتم،آقاعلی بود:
-سلام،خواستم بگم بریم!
-آخه یک ساعت دیگه حرکته!!
سری تکون دادم و پاشدم
چادرم رو تکوندم
"تو دلم ازش خداحافظی نکردم"
"چون شوهرم بود،کنار هم هستیم"
_
با فاطمه و ناری مثل همیشه رفتیم داخل یک کوپه
آقاعلی هم میخواست بره کوپه جدا
رو به سمتش گفتم:
_علیآقا..!
-بله..!
_خواستم بگم خالهلیلا و مهدیه چی؟!
-اونا یه خونه همینجا اجاره کردن و میمونن
_آهان،ممنون
رو به فاطمه و نارنج که هردو دراز کشیده بودن گفتم:
_بچه ها واقعا شرمنده،
شما هم از کار و زندگی افتادین..
فاطمه:
-این چه حرفیه!
ناری:
این چه حرفیه،وظیفه بود
رفتم داخل گوشیم
چشمم خورد به مخاطب "شهیدآینده"
حالا دیگه شهید بود{🕊}
ویراش کردم "شهیدم"{♡}
به صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم
تو کل این مدت فقط به این فکر میکردم
"من چرا انقدر آرومم؟!"
"یاحضرتزینب(سلاماللهعلیها)"
__
با بوق قطار بیدار شدم
ناری و فاطمه رو هم بیدار کردم
چادرهامون رو سر کردیم و از کوپه اومدیم بیرون
قطار ایستاد و پیاده شدم
چشمم خورد به بابام؛دویدم و رفتم تو بغلش
"چقدر دلم برای یه تیکهگاه تنگ شده بود"(:
"مامانم هم بود؛رفتم بغلش"
از ناری و فاطمه و علی خداحافظی کردم
سوار ماشین شدیم،حرکت کرد
"درباره شهادت و مهدیار حرفی نمیزدن"
"خوبه که درک میکنن"
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل خونه
مامان:
-مگه غذا نمیخوری؟!
_نه،ممنون
رفتم داخل اتاق؛
چادر رو درآوردم
لباس راحتیم رو پوشیدم
همون قدیمیها که با خودم نبرده بودم
خودم رو به یاد قبلهاپرت کردم رو تخت
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" #قسمتصدوچهاردهم به سقف خیره شدم "آخ مهدیار"{💔} "اگ
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتصدوپانزدهم
" از زبان هدیه "
روزها داره میگذره؛
من هم توی اتاق فقط مرور خاطرات میکنم
ولی دیگه بسه،
باید برم خونهی خودمون انشاءالله
لباسهام رو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون
مامان:
-واای خداروشکر بالاخره میخوای بری بیرون!
_نه مامان،دارم میرم خونه خودمون
-یعنی چی؟!
-دختر زشته،تو الان مجردی دیگه
باید خونه بابات باشی
"با گفتن مجردی قلبم تیر کشید :(
"ولی به رو خودم نیاوردم
از خونه اومدم بیرون و رفتم سمت خونهی خودمون
جلوی کوچه بنر بزرگ مهدیار رو زده بودن
روی عکس بنر داشت میخندید (:
دلتنگ خندههایی شدم که شاید هیچ وقت دیگه نبینم
ماشینم رو پارک کردم،رفتم داخل خونه
وارد حیاط شدم،خاطرات مثل فیلم از جلوی چشمهام رد میشه{💔}
درب پذیرایی رو باز کردم
به هر نقطش نگاه میکردم یاد مهدیار میافتادم
انگار که زنده بود
"مهدیار من با خاطراتت چیکار کنم؟!"
نشستم کنار پنجره اتاق که به سمت حیاط بود
دیروز نویسندهای اومد پیشم و ازم خواست چندتا از خاطراتم رو با مهدیار به صورت فایل صوتی بفرستم براش
دکمهی صوت رو زدم و شروع کردم به گفتن
"با مهدیار زندگی کردن زیبا بود!
"میتونست از لحظهلحظه زندگیت برات خاطره درست کنه
"من توی مراسم مهدیار گریه نکردم!
"چون من و مهدیار تو اوقات فراغت شهادتش رو تمرین میکردیم
"مهدیار درازبهدراز میخوابید و خودش رو به جنازه تبدیل میکرد و من میومدم و باهاش وداع میکردم؛حتی تصور شهادتش تو بازی هم برام دردناک بود و به شدت گریه میکردم{💔}
"ولی مهدیار همیشه میگفت
[تو نباید گریه کنی،چون جای بدی نمیرم]
"بعضی شبها که بیدار میشدم میدیدم
داره سَرِ سجاده گریه میکنه
"میگفتم چیکار میکنی؟!
"میگفت؛[دارم رو خودم کار میکنم تا لباس شهادت اندازم بشه،چون شهادت لباس تک سایز هست و تو باید خودت رو اندازه اون کنی نه اون اندازهی تو]
"هر هفته میرفتیم هیئت هفتگی
"همیشه با خودم دستمال میبردم تا اشکهامون رو پاک کنیم و یک روز دوتا دستمال اشک خرید که روشون نوشته بود #یازهرا
"میگفت؛[این اشکها حیفه،نباید بره داخل سطل آشغال و باید اینا رو داشته باشی تا موقع مرگت این دستمال اشک رو بذارن تو قبرت انشاءالله]
"دستمال اشک خودش رو هم گذاشتم داخل مزارش
"میگفت؛[جنگ جنگ نرم هست]
[نباید پیجهامون بشه گالری شخصیمون
و عکسهای خودمون و یا حتی عکسهای بهدردنخور بذاریم بلکه باید پستهای سیاسی و اعتقادی و مهدوی گذاشت]
"خودش هم فعال مجازی بود
"یه روز بهش گفتم چرا اینستا داری؟!
"مگه اون ساخت دشمن نیست؟!
"حرف قشنگی زد،گفت:
[اینستا فضاش یه جوری هست که میشه دیناسلام و آقاامامزمان(عج) رو تبلیغ کرد]
[یهو یه خارجی میاد تو پیجت و آشنا میشه با اهل بیت(علیهالسلام) ولی برای چتکردن باید از اپلیکیشن داخلی استفاده کنیم مثل ایتا که سرعتشم خوبه]
"همیشه میگفت؛
[سعی کن از چیزی که دشمن درست میکنه
علیه خودش استفاده کنی]
[مثلا اینستاگرام رو ساخته تا جوانها رو گمراه کنه پس تو یه جوری استفاده کن تا جوانها در زمینه مفید و تأثیرگذار جذب بشن]
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتصدوهفدهم
" از زبان هدیه "
سه سالی هست که میگذره؛
خونهی پدرم زندگی میکنم،مثل همیشه
فقط تفاوتش اینه با دوتا فینگیلی
دوتاشون شبیه باباشون هستن و این باعث شده عشقم به مهدیار یک ذره هم کم نشه
نگاهی به بچهها کردم،خواب هستن
"مهدیار،اگه بودی ببینی چقدر شبیهتن" *-*
"البته خب مهدیار برای من زنده است"{♡}
"وجودش رو حس میکنم" ((:
گونههام خیس شد
سهسال هست که میگذره
و من هنوز شبی نشده از دلتنگی گریه نکنم{💔}
فردا شب هیئت داریم؛
همون هیئت بزرگ و با فعالیتهای گسترده که گفتم
چشمهام رو بستم
با صدای گریهی مهدی،پریدم از خواب
صدای مهدی باعث شده زهرا هم بیدار بشه -_-
"ای خدااااااا...
یکی رو گذاشتم رو پاهام و اون یکی رو تو بغلم
شیشهی شیر روی میزعسلی بود
"حالا چهجوری برم بردارمش!"
"ای خدااااا مهدیاااااااااار...
کمی که تکون دادمشون آروم شدن
گذاشتمشون زمین،رفتم سمت روشویی و وضو گرفتم
شروع کردم نمازشب خوندن
این دوتا وروجک هم آویزون چادر و .... بودن
"ای خداااا...
مهدی که اومد مُهرَم رو برداشت برد
"اللهمالرزقنااااا صبرررررر
نمازم که تموم شد رفتم سمت گوشیم
یه پیام از طرف فردین!
فردین:
سلام دختر عمه!
فردا ظهر ناهار مهمون من با اون دوتا وروجک
فردین هم برگشته ایران و مجردی زندگی میکنه
کاری به کار کسی هم نداره
به زهرا و مهدی هم علاقه زیادی داره
اون روز ناهار مهمونمون بود و الان میخواد جبران کنه
رفتم نمازصبح و دعایعهد رو هم خوندم
و بعد گرفتم خوابیدم
موهام داره کشیده میشه!
چشمهام رو باز کردم
"زهرا داشت با موهام بازی میکرد
یهو درد شدیدی از ناحیهی شکم وارد شد
_واااااااااااااای مــــــــــامـــــــــــــــــان -_-
نگاه کردم،
کار مهدی بود،پریده بود رو شکمم
رو به سمتش گفتم:
_پسر مگه تُشَکه؟!
_شکمــــــــــه هااااا •_•
مامان خندهکنان اومد داخل اتاق
_خنده داره مامان؟!
نااابود شدم |:
مامان مهدی رو بغل کرد و گفت:
وقتی بچه بخواد بچه بزرگ کنه همینه دیگه
_راستی مامان ما ناهار نیستیم؛
فردین مهمونمون کرده
-خو پاشو بروو دیگه
_چرااا؟!
-ساعت دوازده هستاااا
یهو پریدم داخل روشویی
این خواب اصلا زمان نمیشناسه
وضو گرفتم
کنار آینهی روشویی یه متن نوشته بودم
(دائمالوضوبودن مستجابالدعوهبودن است)
این باعث شده بود همیشه وضو بگیرم (:
اومدم بیرون،لباسهام رو پوشیدم
روسری مشکی زدم و رفتم سمت بچههااا
برای زهرا یک پیراهن سفید تنش کردم با کاپشن و شلوارلی آبی و برای مهدی هم همینجور
گوشیم زنگ خورد؛
این نشون میداد فردین جلوی در هست
کفشهای بچهها رو پاشون کردم و راه افتادیم
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" #قسمتصدوهجدهم در خونه رو باز کردم؛ ماشین فردین رو دی
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتصدونوزدهم
" از زبان هدیه "
وارد خونهی فاطمه شدم
فاطمه هم بالاخره ازدواج کرده بود
تا شب کلی با فاطمه حرف زدیم و تعریف کردیم
شب هم شوهر فاطمه ما رو رسوند هیئت
هیئت خیلی شلوغ بود
رفتم گوشهای از هیئت نشستم
قرآن رو از داخل کیفم درآوردم و شروع به خوندن کردم
فاطمه:
-آجی..!
من برم قدم بزنم تو حیاط بیام
_باشه عزیز،
مواظب باش،میخوای باهات بیام؟!
-نه ممنون
روضه شروع شد
دربارهی شهادت بود{💔}
ـــــ
شهادت را امیدی بووووود سوووووی مااا😭
چرا برداشتند این نردبان رااا😭
چرا بستند راه آسمان را😭
رفیقانم دعااا کردند و رفتند😭
مرا زخمی رها کردند و رفتند😭
وااااای در باغ شهاادت را نبندید😭
به ما بیچارگان این سو نخندید😭
ـــ
گریهام اوج گرفته بود{😭}
مهدیار جلوم بود
با همون لبخند همیشگیش *-*
_مهدیار تو قوووول دادی! :((
_دارم ناابود میشم
_جات اونجااا خوبه یاد من نمیکنی؟!
مهدیار:
-اومدم به قولم عمل کنم دیگه (:
فقط پات گیره!!
_کجــــــا گیره..؟!
-پیش زهرا و مهدی!
-اگه رهاشون کنی میای
-اومدم دنبالت؛
-ما حواسمون از اونجا بیشتر بهشون هست
-بیااا بریم،دیر میشههاا
"زهرا و مهدی رو تصور کردم
اما "حضرتزهرا(سلاماللهعلیها)" رو خیلی بیشتر دوست داشتم{♡}
چشمهام رو بستم روی همهچی
صدای شدیدی همهجا رو فرا گرفت -_-
مهدیار:
-تموم شد،الان میریم
" از زبان فاطمه "
صدای انفجاااااار از داخل هیئت اومد
آتیش از پنجرهها میزد بیرون
فقط به فکر هدیه بوودم
دویدم سمت داخل
همه داشتن میومدن بیرون
دنبال هدیه گشتم ولی پیداش نکردم
رفتم داخل،شوهرم اومد سمتم و گفت:
-نروووو دااااااااااااخل
_هدیه داخله!!
-باهم میریم
دستهام رو گرفت و رفتیم داخل
همهجا دود بود،نفسم سخت میومد
ولی باید میرفتم
رفتم سمت جاهامون
هدیه افتاده بود رو زمین،با همون لبخند همیشگیش
صداش زدم:
_هـــــــــــــــــــــــــــــــــــدیه{😭}
از قسمت پهلوش خون میرفت
مثل "حضرتزهرا(سلاماللهعلیها)"{💔}
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱