جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" #قسمتصدوهجدهم در خونه رو باز کردم؛ ماشین فردین رو دی
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتصدونوزدهم
" از زبان هدیه "
وارد خونهی فاطمه شدم
فاطمه هم بالاخره ازدواج کرده بود
تا شب کلی با فاطمه حرف زدیم و تعریف کردیم
شب هم شوهر فاطمه ما رو رسوند هیئت
هیئت خیلی شلوغ بود
رفتم گوشهای از هیئت نشستم
قرآن رو از داخل کیفم درآوردم و شروع به خوندن کردم
فاطمه:
-آجی..!
من برم قدم بزنم تو حیاط بیام
_باشه عزیز،
مواظب باش،میخوای باهات بیام؟!
-نه ممنون
روضه شروع شد
دربارهی شهادت بود{💔}
ـــــ
شهادت را امیدی بووووود سوووووی مااا😭
چرا برداشتند این نردبان رااا😭
چرا بستند راه آسمان را😭
رفیقانم دعااا کردند و رفتند😭
مرا زخمی رها کردند و رفتند😭
وااااای در باغ شهاادت را نبندید😭
به ما بیچارگان این سو نخندید😭
ـــ
گریهام اوج گرفته بود{😭}
مهدیار جلوم بود
با همون لبخند همیشگیش *-*
_مهدیار تو قوووول دادی! :((
_دارم ناابود میشم
_جات اونجااا خوبه یاد من نمیکنی؟!
مهدیار:
-اومدم به قولم عمل کنم دیگه (:
فقط پات گیره!!
_کجــــــا گیره..؟!
-پیش زهرا و مهدی!
-اگه رهاشون کنی میای
-اومدم دنبالت؛
-ما حواسمون از اونجا بیشتر بهشون هست
-بیااا بریم،دیر میشههاا
"زهرا و مهدی رو تصور کردم
اما "حضرتزهرا(سلاماللهعلیها)" رو خیلی بیشتر دوست داشتم{♡}
چشمهام رو بستم روی همهچی
صدای شدیدی همهجا رو فرا گرفت -_-
مهدیار:
-تموم شد،الان میریم
" از زبان فاطمه "
صدای انفجاااااار از داخل هیئت اومد
آتیش از پنجرهها میزد بیرون
فقط به فکر هدیه بوودم
دویدم سمت داخل
همه داشتن میومدن بیرون
دنبال هدیه گشتم ولی پیداش نکردم
رفتم داخل،شوهرم اومد سمتم و گفت:
-نروووو دااااااااااااخل
_هدیه داخله!!
-باهم میریم
دستهام رو گرفت و رفتیم داخل
همهجا دود بود،نفسم سخت میومد
ولی باید میرفتم
رفتم سمت جاهامون
هدیه افتاده بود رو زمین،با همون لبخند همیشگیش
صداش زدم:
_هـــــــــــــــــــــــــــــــــــدیه{😭}
از قسمت پهلوش خون میرفت
مثل "حضرتزهرا(سلاماللهعلیها)"{💔}
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱