🌸رمان آنلاین دوراهی سرنوشت🌸 🌸پارت‌شصت‌وهشتم🌸 بعد از یک دو ساعت بااصرار سایرین برگشتیم توراه برگشت انقدر غرق این چندماه بودم که صدای صادق نشنیدم آخر زمانی که دستمو گرفت به خودم اومدم صادق:خانم کجایی؟ -صادق تو واقعا منو دوست داری؟ صادق:۱۰دقیقه دیگه رسیدیم خونمون میتونی صبرکنی؟ -اوهوم تا رسیدیم خونه صادق گفت :محیصا جان لطفا بیا بشین باهات حرف دارم دستم میان دستانش گرفت محیصا یه لحظه هم به عشقم شک نکن اونقدری من تورو دوست دارم علت این بازی روهم زمانی من برم سوریه زن دایی برات میگه باحالتی وحشت زده گفتم :بری سوریه 😔😔😢😢😢 کی؟ صادق:دوهفته بعداز کربلا اشکام پشت هم میومدن یه هفته مثل برق باد گذشت الان تو راه تهرانیم چیزی خنده داره صادق بعداز اعترافش بارها به من گفته دوستت دارم اما هنوز نگفتم 🙈🙈 نگه داشتم بین الحرمین بگم بعداز یه ساعت رسیدیم فرودگاه امام #روزانه‌دو‌پارت_هرشب‌ساعت‌۲۱