🌷رمان کوتاه و
#واقعی
💞
#عشق_آسمانی_من
قسمت ۱۶
زندگی من و محمد پر از لحظه های عاشقانه و زیبا بود
با اینکه محمد بخاطر من انتقالی گرفته بود قم....
اما باز هم باید عملیات میرفت اندیمشک
هرموقع نبود من میرفتم خونه عمه
یک هفته که محمد خونه بود گفت:
🌷_آذر پایه یک شیطنت پنهانی هستی؟
-چه جور شیطنتی آقا؟
🌷محمد: فردا صبح با موتور🏍 بریم نجف آباد؟
از قم تا نجف آباد هرجا محمد خسته میشید میزد کنار
بالاخره شب رسیدیم منزل پدرم
پدرم درب باز کرد:
-سلام بابا
🌷محمد:سلام بابا
بابا:رسیدن به خیر.. چه جوری اومدید؟
محمد به من 😍😁
من ب محمد😅🙈
بابا: باشما دوتام... با چه اومدید؟
-موتور
بابا:احسنتم تبارک الله یه گروه آدم تو قم یه گروه آدم اینجا نگران خودتون کردید بیاید برید داخل به خواهرم زنگ بزنید نگرانتونه
ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانو میم