🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۱۹ (قسمت اخر) ماموریت یک ساله محمد تموم شد ولی باز محمد پیش ما نبود دیگه ولی تنها نبودم محیا بود و تنهایم با محیا پر میشد تو پذیرایی نشسته بودیم... محیا روی سینه محمد خوابیده بود... خیلی ب محمد وابسته بود منم آشپزخونه جمع جور میکردم دوتا چای ریختم نشستم کنار محمد و گفتم _محیا بده ببرم بذارم تو تختش 🌷محمد:نه خودم میبرم تو بشین محمد نشست کنارم : 🌷_بانو کجا سیر میکنی ؟ _همین جام 🌷محمد:آذرم از فردا میرم ماموریت شماهم با محیا برید خونه بابا -بازم ماموریت 🌷محمد:قیافشو تروخدا... با بچه های یگان صابرین میریم غرب نترس اینم مثل همیشه -اما دلم شور میزنه محمد چندروزی بود نجف آباد بودم... که جاریم زنگ زد تعجب کردم جاریم اهل طلا نبود چرا باید زنگ میزد به پدرم صبح زود ۱۳شهریور ۹۰... پدر مادرم لباس مشکی پوشیدن گفتن مادربزرگ فوت کرده باید بریم قم -مامان تروخدا برای محمد اتفاق افتاده؟؟؟ مامان:نه دخترم بریم قم خونتون تمام راه دلم شور میزد تسبیح محمد به قلبم فشار میدادم تا آروم بشم.... اما وقتی رسیدم خونه پارچه مشکی که سپاه زده بود دنیام تیر و تار شد..... من موندم یه محیا یک ساله.... و محمدی که حالا تو به آرزوش رسیده بود.... خانم سیلمانی اشکاش پاک کرد... گفت : _خوب زهراجان اینم داستان ما امیدوارم مورد پسند شما و اعضای کانالتون باشه محیا :مامان با خاله زهرا بریم پیش بابا خانم سلیمانی:بریم دخترم تو راه 🌷🇮🇷مزارشهدا🇮🇷🌷 .... دلم خواست یه ذره از صبر زینبی این بانوان داشته باشم ✨پایان✨ 🌷آدرس مزارشهیدسلیمانی: قم.‌گلزار شهدای امامزاده جعفر. ردیف ۲۰ . شهدای سردشت و شمالغرب ✍نویسنده؛ بانو میم