📖 داستان دعای مشلول (قسمت اول)
✍ بعد از ايام حج شبی اميرالمومنين (ع) با فرزند عزیزان سيد الشهداء(ع) براي طواف ، به مسجد الحرام آمدند. در مسجد صداي ناله حزيني به گوش مي رسید.
امير المومنين به فرزندشان فرمودند ، پسرم! برو ببين کيست؟ بگو بيا ببينيم چرا اين قدر نگران است؟
حضرت آمدند ديدند مرد جواني است به او فرمودند : اَجِب اميرالمومنين.
جوان بلند شد و به امام حسین گفت : شما بفرماييد جلو من پشت سرشما مي آيم.
🖌 علی فرمود : جوان! خيلي محزون و نگراني! مشکلت چیست؟ گفت آقا جان جريان من خيلي عجيب است... من در خانواده ای مرفه بودم و پدرم خیلی به من محبت مي کرد تا اینکه من راه هوس بازی ، افراط و اسراف را پیش گرفتم روزی متوجه شدم پدرم پول یا طلائي را دفن کرده ، رفتم بردارم ، پدرم رسيد و مانع شد. هولش دادم خورد زمين همانجا گفت : پسر! من تو را خيلي تحمل کردم، به تو محبت کردم و تو قدر ندانستي اگر ادامه دهی به کنار کعبه مي روم و به تو نفرين مي کنم ....پدرم آمد اينجا و من را نفرين کرد ، بلافاصله من بيمار شدم.
🖌 لباسش را کنار زد يک طرف پهلويش گود افتاده و دست چپ و پاي چپش از کار افتاده بود.
ادامه .....
دارالقرآن الکریم اصفهان
☀️ از 👆 به ما بپیوندید.