🍃🌸🍃🌸🍃🌸 *قسمت 16* *دفتر امام جمعه* یک بار با محمدحسین در دفتر امام جمعه بودیم چند نفر از مسئولین شهر و استان نیز حضور داشتند محمدحسین کنار من نشسته بود و علیرغم جثه لاغرش بنیه قوی داشت رئیس شهربانی هم طرف دیگر من نشسته بود جلوی همه نوشابه گذاشتن محمدحسین سر انگشتش را گذاشت زیر نوشابه و با قاشق در آن را باز کرد صدای باز شدن در نوشابه توجه همه را جلب کرد رئیس شهربانی که کنار من بود با دیدن این صحنه خیلی تعجب کرد همین طور که نگاه می‌کرد دیدم او نیز دستش را به تقلید از محمد حسین زیر نوشابه گذاشت و قاشق را فشار داد و می‌خواست در آن را باز کند اما نمی‌توانست در همین موقع محمدحسین خندید گفت نه جانم هر کسی نمی‌تواند این کار را بکند باید حتما وارد باشید *حسین پسر غلامحسین* یک روز با محمد حسین به سمت آبادان می‌رفتیم عملیات بزرگی در پیش داشتیم چندتا از عملیات‌های قبلی با موفقیت انجام نشده بود و از طرفی آخرین عملیات ما هم لغو شده بود و من خیلی ناراحت بودم به محمدحسین گفتم چندتا عملیات انجام دادیم اما هیچکدام آنطور که باید موفقیت آمیز نبود به نظرم این هم مثل بقیه نتیجه ندهد گفت برای چی؟ گفتم چون این عملیات خیلی سخت است به همین دلیل بعید می‌دانم موفق شویم گفت اتفاقا ما در این عملیات موفق و پیروز می‌شویم گفتم محمد حسین دیوانه شدی؟ عملیات‌هایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم آن وقت در این یکی که اصلاً وضع فرق می‌کند و از همه سخت تر است موفق می‌شویم؟ خنده ای کرد و با همان تکیه کلام همیشگی‌اش گفت *حسین پسر غلامحسین به تو می گوید که ما در این عملیات پیروزیم* خوب میدانستم که او بی حساب حرف نمی‌زند حتماً از طریقی به چیزی که می گوید ایمان و اطمینان دارد گفتم یعنی چه؟ از کجا می‌دانی؟ گفت بالاخره خبر دارم گفتم خب از کجا خبر داری؟ گفت به من گفتند که ما پیروزیم پرسیدم کی به تو گفت؟ جواب داد *حضرت زینب سلام الله علیها* دوباره سوال کردم در خواب یا بیداری؟ با خنده جواب داد تو چه کار داری؟ فقط بدان بی‌بی به من گفت که *شما در این عملیات پیروز خواهید شد* و من به همین دلیل می‌گویم که قطعاً موفق می‌شویم هرچه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد چیزی نگفت و به همین چند جمله اکتفا کرد نیازی هم نبود که توضیح بیشتری بدهد اطمینان او برایم کافی بود همانطور که گفتم همیشه به حرفی که می زد ایمان داشت و من هم به محمدحسین اطمینان داشتم وقتی که عملیات با موفقیت انجام شد یاد آنروز محمدحسین افتادم و از اینکه به او اطمینان کرده بودم خیلی خوشحال شدم عارفان که جام حق نوشیده‌اند رازها دانسته و پوشیده‌اند هرکه را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند *قطعه زمین* محمدحسین قطعه زمینی در کرمان داشت که پدرش به او بخشیده بود و به دلیل حضور در جبهه خیلی کم به آن سرکشی می‌کرد آخرین بار وقتی بعد از حدود یک سال به آنجا رفت در کمال تعجب دید که یک نفر زمین را ساخته و در آن ساکن شده است بعد از پرس و جو و تحقیق فهمید آن شخص یک نفر جهادی است قضیه را برای من تعریف کرد گفتم خوب برو شکایت کن و از طریق دادگاه پیگیر قضیه باش بالاخره هرچه باشد تو مدارکی داری و می توانی به حقت برسی گفت نه من نمی توانم این کار را بکنم او یک نفر جهادی است و حتماً نیازش از من بیشتر بوده است هرچند نباید چنین کاری می‌کرد و در زمین غصبی می‌نشست اما حالا که چنین کرده دلم نمی آید پایش را به دادگاه بکشم عیبی ندارد من زمین را بخشیدم و گذشت کردم اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد ادامه دارد... برگرفته از کتاب *حسین‌پسرغلامحسین* هدیه به روح بلند شهدا صلوات 💖 داستان حسین پسر غلامحسین https://eitaa.com/joinchat/1776877880C962befbd58 📚 (این کتاب زندگینامه و خاطراتی از شهید محمدحسین یوسف الهی است. کتاب حسین پسر غلامحسین، ضمن معرفی شهید محمدحسین یوسف الهی به رابطه سردار حاج قاسم اشاره دارد)