زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : 📍قسمت بیست و یکم. وارد اردوگاه که شدیم فضای معنوی و ملکوتی اونجا کاملا مشهود بود روی بعضی از دیوارها محل شهادت بعضی از شهدا بود ... اشکها منتظر بهانه بودند برای اینکه بیرون بریزند. دوستان خوبی در اردو پیدا کردم راوی توضیحات لازم در مورد هر مکان رو می‌گفت و من چشمهایم رو که میبستم انگار تو آن فضا بودم. فردا رفتیم آبادان و دزفول و ... با دیدن دزفول از خودم خجالت کشیدم که ما چی از جنگ‌درک میکنیم اگر جنگ را این مردم حس کردند . نماز عشا را رفتیم سبز قبا برادر امام رضا علیه السلام..‌ من عاشق امام رضا علیه السلام هستم 😍😍 خود این سفر داستان جداگانه ای دارد . ولی لحظه لحظه آن پر بود از خاطرات به یاد ماندنی کلی شوخی و خنده و گریه و .... زیارت عاشورا تو حسینیه ای که چند وقت قبل تو رزمنده ها ناله ها زدند و توسلها ... فضای دیگری دارد. در کشور دل ما فرمانروا حسین است آنکه گره گشاید از کار ما حسین است انگار همین الان صدای مداح دوباره توی گوشم میپیچه...‌ تو سینما رکس حس میکردم صدای ضجه و ناله مردمی که زنده زنده می‌سوختند را می‌شنیدم 😭 مسجد جامع خرمشهر هنوز تعمیر نشده بود و همان حال جنگی را داشت کلا هنوز بازسازی شروع نشده بود وقتی شلمچه رسیدیم از جمع جدا شدم و رفتم یه گوشه .... یه دفعه بغض چند ساله ام ترکید و شروع به گریه کردم .... من بودم و شهدا و خلوت و خدا .... شب آمدیم حسینیه شهدا هویزه ... و بخاری آتش گرفت و برای خاموش کردنش عین پت و مت شده بود ... آنقدر خندیدیم که نگو... خلاصه هم معنویتش در حد عالی بود و هم خنده ها و شوخی ... دیگه هیچ اردوی راهیان نور مثل آن نشد از سفر خاطرات بر میگردم و وسایل روی میز کارم را جمع و جور میکنم و مینشینم سر نوشتن کتاب .... به بحث اقبال و ادبار قلب که میرسم یاد خودم میافتم.... دقیقا همین مراحل را تجربه میکردم .... گاهی آنچنان بسط بود و اقبال ... و گاهی قبض بود و ادبار.... بعد نوشتن کتاب لب تاب را خاموش کردم و آمدم از دفتر خارج بشم که مسئول دفترم گفت مشاوره ازدواج دارید فردا ... گفتم انشاالله و خارج شدم. تو ماشین داشتم به خواستگارهام فکر میکردم ... یکی بود اسمش علی بود ۳ ماه تمام با اصرار زیاد هر چه جواب رد می‌شنید باز هم نیامد یکی از همکاران اداره معرفی کرده بود. چند ماهی رفت و دوباره آمد ... پشتکار عجیبی داشت یا شاید واقعا عاشق بود ... هر شب سر یک ساعت مشخص می‌آمد و من چون ازش بدم می‌آمد میرفتم تو اتاق تا بره ... تا اینکه یه شب قرآن با خودش آورد و گفت از اینجا نمی‌رم تا خود .... خانم بیاد و به این قرآن قسم بخوره که من را نمیخواد تا من برم . خواهرم امد تو اتاق و ماجرا را گفت ..‌ از اتاق رفتم بیرون و بهش گفتم شما مرد محترمی هستید ولی این همه اصرار برای چی ؟ وقتی من از اتاق بیرون نمیام یعنی اینکه نمیخوام ... سرم را بلند کردم و یه دفعه چشمم به اشکهایی افتاد که روی صورتش بود ... این دومین مردی بود که بخاطر من گریه کرد ... دلم براش سوخت ولی هیچ طور نمیتونستم این ازدواج را بپذیرم . لحن صدا را آرامتر کردم و گفتم متاسفم و براتون آرزوی خوشبختی میکنم و رفت ..‌‌ دیگه ندیدمش تا بعد ازدواجم تو یه مراسم ختم که مربوط به همان همکار بود یه دفعه جلو در سینه به سینه روبروی هم شدیم . نگاهش هنوز حالت خاص داشت . سریع سرم را پایین انداختم و آمدم سوار ماشین شدم که بیام از تو اینه که نگاه کردم دیدم از مسجد آمده بیرون و داره رفتن ماشین را نگاه می‌کنه... خلاصه روزها می‌گذشت و بالاخره دیپلم را گرفتم و منتظر جواب کنکور... یه سری مشکلات خانوادگی باعث شده بود فضای خانه سخت تر از قبل بشه ... و تو همه این فشارها خدا بود که کمکم میکرد تا مقاومت کنم . حالا دیگه فکر ازدواج جدی تر از قبل تو ذهنم بود. شروع کردم به مطالعه کتابهایی در این زمینه اما متاسفانه خیلی در مورد انتخاب همسر نبود ..‌ این روزها که خودم مشاوره میدم گاهی میگم ای کاش آن موقع هم کسی بود که به نسل ما بگه چه چیزهایی در زندگی مهم است. ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f