#عطر_یاس
#قسمت_بیستم
دلیل این حرڪتشو نمیفهمیدیم. با سمانه رفتیم بیرون و آقا سید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد.
تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐
. من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوره باید به آقا سید حالی ڪنم . باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم 😞 . ولی نه. من دخترم و غرورم نمیزاره !
- ای کاش پسر بودم 😔 . اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد 😔 . ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم 😞 .
ای کاش.. ای کاش 😔
ولی دیگه برای گفتن این ای کاشها دیره 😞 .
- امروز آخرین روز امتحانهای این ترمه.
زهرا بهم گفت: بعد امتحان برم آقا سید ڪارم داره..
-منو کار دارہ؟!
: آره گفته که بعد امتحان بری دفترش.
-مطمئنی؟!
: آره بابا...خودم شنیدم.
بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد.
: ریحانه خانم!
- بازم شما؟! .
: آخه من هنوز جوابمو نگرفتم .
-اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم، فقط به خاطر این بود که احترامتون رو نگه دارم وگرنه جواب من واضحه 😐 لطفا این رو ب، خانوادتون هم بگید.
: میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟
- آدم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش 😐
: این حرف آخرتونه؟!
- حرف اول و آخرم بود و هست.
وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و آروم در زدم 😊 . رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه. منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد. 😐 . فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاڪ میڪنه.
- ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید .
: بله بله
)همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود ( 😡
-خوب مثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام 😒 .
-نه نه. بفرمایید الان میگم. .راستیتش چه جوری بگم؟! 😞
لا اله الا الله...
میخواستم بگم کی...
-چی؟!
: اینکه ....
😍🌿♥️🍃
{
@zfzfzf
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃