دلیل این حرڪتشو نمیفهمیدیم. با سمانه رفتیم بیرون و آقا سید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد. تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐 . من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوره باید به آقا سید حالی ڪنم . باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم 😞 . ولی نه. من دخترم و غرورم نمیزاره ! - ای کاش پسر بودم 😔 . اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد 😔 . ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم 😞 . ای کاش.. ای کاش 😔 ولی دیگه برای گفتن این ای کاشها دیره 😞 . - امروز آخرین روز امتحانهای این ترمه. زهرا بهم گفت: بعد امتحان برم آقا سید ڪارم داره.. -منو کار دارہ؟! : آره گفته که بعد امتحان بری دفترش. -مطمئنی؟! : آره بابا...خودم شنیدم. بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد. : ریحانه خانم! - بازم شما؟! . : آخه من هنوز جوابمو نگرفتم . -اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم، فقط به خاطر این بود که احترامتون رو نگه دارم وگرنه جواب من واضحه 😐 لطفا این رو ب، خانوادتون هم بگید. : میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟ - آدم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش 😐 : این حرف آخرتونه؟! - حرف اول و آخرم بود و هست. وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و آروم در زدم 😊 . رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه. منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد. 😐 . فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاڪ میڪنه. - ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید . : بله بله )همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود ( 😡 -خوب مثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام 😒 . -نه نه. بفرمایید الان میگم. .راستیتش چه جوری بگم؟! 😞 لا اله الا الله... میخواستم بگم کی... -چی؟! : اینکه .... 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃🌸🍃