زهرا : یعنی ... بیا با هم یه سر بریم خونهی سید اینا... 😢 -خونه ی سید ؟؟ 😨 همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه ی آقا سید -زهرا اینجا چرا اومدیم؟! : صبر ڪن خودت میفهمی، بیا بریم تو.نترس وارد حیاط شدیم.. زهرا سر راہ پلہ وایساد و دستم رو گرفت و گفت: ریحانه... ریحانه... 😢 و شروع ڪرد به گریه ڪردن 😭😭 -چی شده زهرا؟؟ : محمد مهدی یه هفتس برگشته 😢 -چے؟ 😱 راست میگے؟ 😨 اصلا باورم نمیشه، خدا رو شڪر خب الان ڪجاست؟ 😊 : تو خونہ هست 😢 -خب بریم پیششون دیگه 😊 : صبر ڪن ، باید حرف بزنم باهات، در همین حین مادر سیداومد بیرون -زهرا جان چراتو نمیاین؟! .☺️ : الان میام خاله جون..ریحانه جان از بچههای پایگاه هستن ☺️ + سلام دخترم.خوش اومدی -سلام 😊 : الان میایم خالہ ، ریحانه. سید 2 تا پاش رو توی سوریه جا گذاشته واومده 😢 این یک هفته ای ڪه اومده با هیچڪس حرف نزده و فقط آروم آروم اشک میریزه 😢😢 ریحانه! گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کنه 😢 ولی... هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینڪه بریم داخل برو دنبال زندگیت 😢 -چے میگے زهرا 😢 من تازه زندگیم برگشته...بعد برم دنبال زندگیم؟! 😢 و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اطاق رفتیم. زهرا آروم در اطاق رو بازڪرد. سید روی تخت دراز ڪشیدی بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود . به باز شدن در واڪنشی نشون نداد. خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش ڪردم ڪه این چند دقیقه جاری نشن 😢 - اهم...اهم...سلام فرمانده 😊 با شنیدن صداے من سرش رو برگردوند و بهم نگاه ڪرد و یه نفس عمیقی ڪشید و برگشت سمت پنجره . زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم. زهرا رفت و من موندم و آقا سید . - جالبه...آخرین باری ڪه تویه اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم . مثل این که الان جاهامون عوض شده..ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم. باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما 😄 بازم چیزے نگفت 😔 من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم. توی نامتون چیزی نوشته بودید ڪه... 😶 میدونم پر روییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید 😊 باز چیزے نگفت 😔 از سکوتش لجم در اومد و بهش گفتم: -زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میڪنم زبونتونم جا گذاشتید و بلند شدم و به سمت در حرڪت ڪردم که گفت : : ریحانه خانم؟ 😢 آروم برگشتم و نگاهش ڪردم، چیزے نگفتم 😞 : چرا؟ 😢 . 🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃