✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (۱۰) 🔻کیمیای محبت(بخش اول) 🔹برای کنکور درس می خواندم و هر روز به کتابخانه می‌رفتم ، تصمیم داشتم هر طور شده پزشکی قبول شوم، مخصوصاً این که یک دوره کامل امدادگری را گذرانده بودم علاقه‌ام به پزشکی بیشتر شده بود . 🔸سر پر سودایی داشتم و دلم می‌خواست زمین و زمان را تغییر دهم، برای خودم اصول و ضوابطی داشتم و اگر از اصولم خارج می‌شدم خودم را تنبیه می‌کردم ، همه چیز را با عقلم می‌سنجیدم ، مردها را مانع پیشرفت زن‌ها می‌دانستم . خودم را آزاد از هر چیزی می‌دانستم و شاد بودن برایم مهمترین اصل اساسی زندگی به شمار می‌رفت . 🔹یک روز به پیشنهاد یکی از دوستانم به عنوان مربی تزریقات به مسجدی که در نزدیکی کتابخانه بود رفتم‌، این اولین باری بود که به پایگاه بسیج می‌رفتم، در پایگاه مسجد همه جور آدمی می‌آمدند. 🔸پایگاه یک کتابخانه کوچک داشت که کتاب‌های جالب و خواندنی در آن چیده بودند. از مسئول پایگاه که خانم موجهی بود اجازه گرفتم تا بعضی از کتاب‌ها را به امانت ببرم . اولین کتابی که نظرم را جلب کرد اصول کافی بود جلد اول را برداشتم و با خود به منزل بردم، 🔹هر حدیثی که می‌خوانم دنیای جدیدی به رویم گشوده می‌شد برخی از احادیث را هم نمی‌فهمیدم آنها را رها کرده و به سراغ حدیث بعدی می‌رفتنم . آنقدر این کتاب برایم جذابیت داشت که وقتی غرق در مطالعه می‌شدم گذر زمان را متوجه نمی‌شدم . 🔸کتاب بعدی که به امانت گرفتم تذکره الاولیای عطار بود؛ این کتاب برای من بیش از هرچیزی خواندنی بود آن روزها به علاوه خواندن درس‌ها و تست زدن مطالعه کتاب‌های جانبی برایم تفریح شده بود . ✨ادامه دارد.. ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅