🥀 «مثلاً در یک کوچه شاخه‌ی درخت سیبی بیرون آمده بود. آن‌قدر ماشینش را عقب و جلو کرد تا درست زیر شاخه‌ی درخت سیب قرار گرفت. بعد رفت چیزی پهن کرد روی سقف ماشین. سرد بود. اول پاییز بود. رفت آن‌جا نشست و شروع کرد به صحبت کردن با درخت. گفتم: سهراب! آتش روشن کنم چای درست کنم؟ گفت میل خودت است. چای درست کردم بردم روی ماشین گذاشتم. سرد شد. دوباره ریختم. پنج بار بیشتر چایی‌اش را عوض کردم. به این شاخه‌ی سیب نگاه می‌کرد.» 👈 «کوه که می‌رفتیم اول طی می‌کرد که حق ندارید آرامش کوه را برهم بزنید... اگر می‌خواهید سنگ از آن بالا بیاورید پایین و بخواهید عربده بکشید من نمی‌آیم.» 👈 «وقتی به درخت‌های چنار می‌رسید خدا گواه است، یواشکی دستش را گردن درخت می‌انداخت، صورتش را کنار درخت می‌گذاشت، جوری که انگار معشوقش را بغل کرده، شاخه را در دستش لمس می‌کرد. آدم احساس می‌کرد دارد تمام وجودش را می‌دهد به درخت.» ➖محمد چوپانی، از دوستان سهراب سپهری 📚 (منبع:سهراب سپهری، گفتگوکنندگان: فاطمه سادات مدنی و سارا باصبر، ص۱۲۶_۱۲۸) ... https://eitaa.com/joinchat/2966290671C258f59a85c