🌷 🍃آقا محمــود در سن نوجـوانی مدتی در مغازه یڪی از دوستان پدرش ڪار میڪرد، روزی در حالی ڪه تنها بود با صداۍ زنی به خودش آمد، زنی بی حجاب و آرایش کرده !👩‍🎤 سرش رو انداخت پائیـن، زن چرخـی توی مغازه زد، صداۍ پاشنه‌هاۍ بلند ڪفشش مثل پتڪ ڪوبیده می‌شد تو سر محمود !👠 محمـود رفت جای درب ایستاد، زن مشتی پسته برداشت و بالا و پائین ڪرد و پرسید : مغز ڪردھ اش چنده؟ اما محمـود بی‌جواب رفت بیـرون، زن دست ڪرد تو ڪیسه تخمه ژاپنی‌ها، اولین تخمه را به دندان گرفته بود ڪه محمود برگشت داخل مغازه ... زن دوباره پرسید : اینها کیلویی چند؟ محمود باز جواب نداد و با ڪمی تأخیر همینطور ڪه نگاهش رو به ڪاشی‌های ڪف مغازه دوخته بود، گفت : جنس نمۍفروشیـم! زن با دهان باز و قرمـز رنگش زل زد به محمـود و گفت : چـی؟ جنس نمی‌فروشیـد؟! پس براۍ چی در مغازه رو نمی‌بنـدی؟! ❗️محمـود گفت : به شما جنس نمی‌فروشیـم! زن با حرصـی روۍ پاهاش جابجا شد و موهاش رو جمع ڪرد پشت سرش و گفت : مگه با توست ڪه به من جنس نمی‌فروشی؟! ✅ محمــود گفت : بله، هر وقت با اومـدی جنس میبـری، تمـام! (سرداران تقوی، صفحه ۲۳) 💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... ‌╔═💎💫═══╗ @aamerin_ir ╚═══💫💎═╝ به کانال آمرین بپیوندید👆