داسـتان از زبـان خانم مسن ۷۵ ساله ست.. این اتفاق در سال ۱۳۳۹ رخ داده 🚫 _ _ _ _ _ من ۱۲ سال بیشتر نداشتم که به عقد پسر عموم در اومدم، اما یک هفته بعد اون در اثر حمله ی گرگ تو چله ی زمستان مُرد. پدر و مادر پیرم حتی نمی تونستند شکم خودشونو سیر کنن. خواهر برادر هام هم هر کدام پی بدبختی خودشان بودند. یک شب مادرشوهرم بهم گفت باید به فکر جایی برای زندگی باشم چون اونا هم خودشون وضعشون تعریفی نداشت.. پیرمرد پولداری تو ده پایین زندگی می کرد، مادرشوهرم گفت اون پیرمرد دنبال یه زن جوان برای صیغه کردن می گرده، منو نشان دادن. اما من که زن جوان نبودم، فقط ۱۲ سالم بود. منو بردن پیش پیرمرد، با دیدنم چشم هاش برقی زد و با لحنی چندش آور گفت ها ها، همین خوبه برای یه مدت! ادامه ی رمان تو چنل زیر 👇 https://eitaa.com/joinchat/2711749173C09fb02f5b5