باغِ بیچاره که از چشم بهار افتاده- چارسویش جسد سرو و چنار افتاده مِهر این شهر نمی‌تابد و انگاری که کهکشان مرده و از روی مدار افتاده خون‌دل‌خوردن  هر روزه‌ء ما کافی نیست قرعه‌ء اشک به چشمان انار افتاده باغبان! دوره‌ء دلواپسی‌ات پایان یافت داس دیوانه به جان گل و خار افتاده مثل دوزخ نه، ولی سخت مرا سوزانده آتش عشق که بر دار و ندار افتاده دستم امروز گلی نیست ولیکن فردا لاله و یاس روی سنگ مزار افتاده...