شب میچکد و نم نمِ باران گرفته است امشب دوباره حال خیابان گرفته است حسی غریب در همه جا پرسه می زند و دسته هایِ سینه زنی جان گرفته است تصویرهای محو و شلوغ همیشگی در کوچه های نم زده میدان گرفته است تصویری از سری که سرافراز می شود بالای نیزه مجلس قرآن گرفته است طفلی که از گلوی خودش خون مکیده بود یا خواهری که شام غریبان گرفته است یا آستین خالی مردی که می رسد و مشک را به گوشه ی دندان گرفته است انگار خون به مغز یقینت نمی رسد احساس می کنی رگ ایمان گرفته است دست ردی است،این که تو بر سینه میزنی دستی که بوی دغدغه ی نان گرفته است این چندقطره اشک ، نه این آب،اشک نیست ! روح تو را قساوت سیمان گرفته است مجلس تمام می شود وفکر می کنی بازار کارِ حضرت شیطان گرفته است این بغض، در گلوی حقیقت شکستنی است تاریخ ، اگرچه آن را آسان گرفته است