شبی یک ذره از پلک قفس وا ماند و من رفتم دلم با کوهی از دلشوره تنها ماند و من رفتم به او هشدار دادم... قصد ماندن داشت انگاری کمی این پا و آن پا کرد و... آنجا ماند و من رفتم نمی دانم؛ ولی شاید زمینگیر نگاهی بود گرفتار غم امروز و فردا ماند و من رفتم برادرها به من اصرار می کردند باش! اما فقط یک تکه از پیراهنم جا ماند و من رفتم تن شهر از صدای زوزه های گرگ می لرزید پدر چشمش به دستان یهودا ماند و من رفتم تمام ماجرا این بود و از آن روز تا حالا هزاران سال در صدر خبرها ماند و من رفتم به او هشدار دادم ... قصد ماندن داشت اما... حیف! دلم بر روی دست سرد دنیا ماند و من رفتم