از وحشتِ جنون، به دلِ ارغنون زدم
از اختناقِ عشق، به قلبِ جنون زدم...
تلخاست روزگارِ هر آنکس کهعاشقاست
در سینهام، بهتیشهی غم،بیستون زدم...
دیدم که با سپاهِ غم آمد امیرِ عشق
با یک دلِ شکسته،به قلبِ قشون زدم...
آنشب که یار در دلِ اغیار خفته بود
او انگبین بوسه و من جامِ خون زدم...
آموختم ز بسکه جفا از تو بیوفا
در شهرِ دل، بیادِ تو، دارالفنون زدم...
تنها میانِ اینهمه تنهای ناتنی
فریاد از این جماعتِ لاینصرون زدم...
دیگر دلی نمانده ز من دلبری کنی
دیریست پشتِپا بهدلی سرنگون زدم...
#مرتضی_شاکری