می‌زند لبخند تا شاید بخنداند مرا خوب می‌دانم تکیده قامتش این روزها خسته و افسرده می‌آید پر از شرمندگی باز هم آزرده دل، دولا کمر، بابای ما چند ماهی می‌شود در جستجوی کار نو می‌رود با خنده صبح و شام می‌گیرد عزا روی سرخ وسیلی واین آبروی لعنتی کم‌کمک دارد پشیمان می‌کند ما را حیا آشنایان هم غریبه،دوستان هم کور و کر از لب بابا نمی افتد توکل برخدا روزهای خوب می‌آیند! می دانم ولی... خرد شد بابا از این درد و غم بی انتها