تو كه گيسوي پريشان شده در پاييزي من و لب‌هاي تو و اين همه ناپرهيزي چشم‌هاي سيهت منشأ ويراني‌هاست حتم دارم كه تو از طايفه‌ي چنگيزي خواستم نذر كنم دار و ندارم را حيف جز دل ساده‌ام اي عشق! ندارم چيزي روبروي توام و زل زده‌ام در چشمت و تو از بي سروساماني من لبريزي من و گيسوي پريشان تو مانند هميم رسم اين است كه از مثل خودت بگريزي؟ من دلم از غم اين عشق رهايي مي‌خواست تو به كام منِ دلتنگ، غزل مي‌ريزي