تو كه گيسوي پريشان شده در پاييزي
من و لبهاي تو و اين همه ناپرهيزي
چشمهاي سيهت منشأ ويرانيهاست
حتم دارم كه تو از طايفهي چنگيزي
خواستم نذر كنم دار و ندارم را حيف
جز دل سادهام اي عشق! ندارم چيزي
روبروي توام و زل زدهام در چشمت
و تو از بي سروساماني من لبريزي
من و گيسوي پريشان تو مانند هميم
رسم اين است كه از مثل خودت بگريزي؟
من دلم از غم اين عشق رهايي ميخواست
تو به كام منِ دلتنگ، غزل ميريزي
#اسدی