‍ ‍ تا که از سمت شما بوی سفر می‌آید آه، در سینه‌ی من حس خطر می‌آید این چه رسمی است که هر روز در این آبادی درد بر سینه‌ی دلسوخته تر می‌آید شده بازیچه‌ی دستان تو امروز دلم دارد از دست تو این حوصله سر می‌آید پلک بر هم نزند هر که تو را می‌بیند خواب در چشم منِ خسته مگر می‌آید و همین معجزه‌ی عشق گواه دل ماست اشک فرهاد که از کوه و کمر می‌آید سینه‌ام بیشه‌ی سبزی است و یادت هر شب باغبانی است که همراه تبر می‌آید این چه دردی است که در سینه‌ی من افتاده است این چه آهی است که با خون جگر می‌آید عاقبت آه منِ بی‌سرو‌پا می‌گیرد پدر پیر فلک یک شبه در می‌آید